مطالعات دانشجویی

مطالبی از قرآن و احادیث، نکاتی از سیره بزرگان و مقالات شخصی

مطالعات دانشجویی

مطالبی از قرآن و احادیث، نکاتی از سیره بزرگان و مقالات شخصی

مطالعات دانشجویی


امام خامنه ای:
باید در کشور ما و در میان جامعه‌ى ما ترتیبى اتّخاذ بشود که همه‌ى آحاد مردم به‌نحوى با قرآن انس داشته باشند و مفاهیم قرآنى براى اینها مفهوم باشد و معانى قرآن را درک کنند، به قرآن مراجعه کنند؛ ولو به طور اجمال از مفاهیم قرآنى سر دربیاورند.
(8 تیر 1393)

********************

امام خامنه‌ای:
«دشمنان می خواهند یاد شهدا احیا نشود برای اینکه جاده شهادت کور بشود» (6 اسفند 1397)

آخرین مطالب

۶۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «برگزیده کتب دفاع مقدس» ثبت شده است

 

من در جبهه بودم که [فرزندم] محمد به دنیا آمد،

در جبهه بودم که او لب به سخن باز کرد،

در جببه بودم که او راه رفتن آموخت.

یک بار که به مرخصی آمدم، حالتی در صورتش دیدم که هیچ گاه فراموش نمی کنم؛ چیزی بین گریه و خنده، بین بغض و شادی. هم از دیدنم ذوق می کرد هم از من می گریخت. گاهی به آغوشم می دوید، گاهی غریبی می کرد. آن روز همه وجودم داغ شد. نمی دانستم با این اندوه چه کنم؛ اما چاره ای نداشتم. چاره ای نداشتیم. جنگ بود.

  

راوی: هادی قیومی

کتاب «دسته یک؛ بازروایی خاطرات شب عملیات»؛ گردآورنده: اصغر کاظمی؛ تهران، سوره مهر، چاپ دهم: 1388 صفحه 701

 

احد داوری
۲۰ خرداد ۰۰ ، ۱۶:۵۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

این روز ها گاهی قطعی برق داریم و قبلا هم داشتیم، آن زمان که برق فرصتی بود برای مطالعه بیشتر نه وبگردی و نه ...، بودند مردانی که از لحظه لحظه های فرصت ها استفاده می کردند، علی رغم محدودیت های شدیدی که داشتند و سختی هایی که می کشیدند:

 

برای چادرهای گردان برق کشیدند. شب ها بین ساعت هفت تا ده، یک لامپ مهتابی در همه چادرها روشن می شد. در شب های طولانی زمستان، بچه ها این یک ساعت را غنیمت می شمردند و حسابی درس می خواندند. همه از نور کم سو و زرد فانوس خسته شده بودند؛ اما پس از یک هفته، موتور برق آتش گرفت و باز فانوس ها عزیز شدند.

 

راوی: حسین گلستانی

کتاب «دسته یک؛ بازروایی خاطرات شب عملیات»؛ گردآورنده: اصغر کاظمی؛ تهران، سوره مهر، چاپ دهم: 1388، ص 297

 

احد داوری
۱۹ خرداد ۰۰ ، ۱۸:۳۵ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

 ارزش ها جابجا شده اند، الان خیلی ها به این فکر می کنند که با هر قیمتی حتی تخریب دیگران و دروغ، آرای مردم را به دست آورند، چندی قبل، اشخاصی بودند که از گرفتن جایزه خود هم به احتمال وجود افراد شایسته تر از خود، امتناع می کردند؛ نمونه اش را ببینید:

 

در آذر ماه، تبلیغات لشکر به گردان ها اعلام کرد که هر گردان چند تن از بسیجیان قدیمی و خوش فکر خود را معرفی کند تا در مراسم انتخاب بسیجی نمونه از آنها تقدیر شود. یکی از انتخاب شده های گردان ما، [احمد] احمدی زاده بود که در دسته ما بود؛ اما او حاضر نبود جایزه اش را بگیرد.

 

در صبحگاه روزی، اسامی بسیجیان نمونه گردان اعلام شد و آنها جایزه شان را از دست برادر کوثری – فرمانده لشکر – گرفتند. شامگاه آن روز، کسی مرا بیرون چادر صدا کرد، ببرون رفتم اما او را نشناختم. خودم را معرفی کردم، گفت: یک بنده خدایی این امانتی را به من داد تا بدهم به شما.

 

با تعجب آن امانتی را گرفتم، جایزه بسیجی نمونه بود. فهمیدم که مال احمدی زاده است. رفتم سراغش. خلوتگاهش را بلد بودم؛ شیاری در کنار چادر، همانجا بود.

دستی به شانه اش  زدم و گفتم: این چه کاری بود که کردی؟

مثل همیشه، خجالتی و سر به زیر جواب داد: برادر گلستانی، شما لیاقت این هدیه را دارید، نه من؛ این جایزه حق شماست.

طبع لطیفش از برگ گل هم نازک تر بود. او را نیازردم؛ اما آن قدر برایش حرف زدم تا اینکه به او قبولاندم جایزه حق خودش است.

 

 راوی: حسین گلستانی

کتاب «دسته یک؛ بازروایی خاطرات شب عملیات»؛ گردآورنده: اصغر کاظمی؛ تهران، سوره مهر، چاپ دهم: 1388، ص 295 , 296

 

احد داوری
۱۸ خرداد ۰۰ ، ۰۶:۵۴ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

شبی نزدیک چادر دسته به خط شدیم، مانور دسته ای داشتیم. محسن [برادرم و مسئول دسته] فرمان صف جمع داد:

- از جلو نظام ...

من به تنهایی با صدای بلند جواب دادم:

- الله ...

 

گفتم و فهمیدم که اشتباه کرده ام که شب هنگام پاسخ داده ام؛ اما کار از کار گذشته بود. محسن بیست سی متر جریمه ام کرد که هم سختی خودش را داشت، هم جلوی چشم بقیه بود. به نظرم اگر یکی دیگر این اشتباه را کرده بود، فقط ده پانزده تا بشین پاشو جریمه می شد.

 

راوی: حسین گلستانی

کتاب «دسته یک؛ بازروایی خاطرات شب عملیات»؛ گردآورنده: اصغر کاظمی؛ تهران، سوره مهر، چاپ دهم: 1388، ص 294

 

احد داوری
۱۴ خرداد ۰۰ ، ۲۳:۵۹ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰ نظر

 شهدای دانش آموز

 

ناگهان در میان ستون ادوات مکانیزه دشمن، یکی را دیدم که به شنی نفربر تکیه کرده. اول فکر کردم زخمی است، چون تکیه داده بود. از هیکل کوچک و لباس خاکی اش معلوم بود که خودی است.

 

چراغ قوه را به صورتش انداختم. نوجوانی شانزده – هفده ساله که پشت لبش هنوز سبز نشده بود. در دستش چیزی بود. دقت کردم، دیدم عکس امام است. انگار در ثانیه های پایانی، عکس امام را در آورده و بوسیده بود. حیران او را روی زمین خواباندنم و با کمک رضا او را عقب بردیم.

 

 راوی: حمید رضا رمضانی

 کتاب «دسته یک؛ بازروایی خاطرات شب عملیات»؛ گردآورنده: اصغر کاظمی؛ تهران، سوره مهر، چاپ دهم: 1388 ص 245

 

احد داوری
۱۳ خرداد ۰۰ ، ۱۹:۱۵ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

یک بار هم سعید [پور کریم] از من در خواستی کرد. از من که به مرخصی شهری  می رفتم، خواست که برایش شکلات تک تک بخرم، پولش را هم جلوتر پرداخت. من هم از دزفول برایش خریدم و آوردم.

 

چند روز بعد پیله کردم که مزه شکلات چطور بود؟ وقتی از جواب طفره رفت، فهمیدم معما و داستانی دارد و سرانجام متوجه شدم که آن شکلات را برای خود نخواسته وبه دیگری داده است؛ شاید به اکبر مدنی که کمکش بود و با هم خیلی ایاغ و صمیمی بودند.

 

پرسیدم: حالا چرا دو تا نخریدی که هم خودت بخوری و هم به دیگری بدهی؟ گفت: خودم اصلا هوس شکلات نداشتم. اگر شکم چرانی می کردم، دیگر نمی شد جلویش را گرفت. همان یک شکلات بس بود.

 

راوی: حمید رضا رمضانی

 

برگزیده هایی از کتاب «دسته یک؛ بازروایی خاطرات شب عملیات»؛ گردآورنده: اصغر کاظمی؛ تهران، سوره مهر، چاپ دهم: 1388 ص 224

 

احد داوری
۱۲ خرداد ۰۰ ، ۱۰:۳۴ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

راستش قبل از ازدواج می گفتم: «با آدم کور و شل ازدواج می کنم ولی به ازدواج با آدم کچل تن نمی دم». دوستانم گفتند: اگر بعدها کچل شد چی؟» می گفتم: «اگه پشت سر پدر و عموهای دوماد رو نگاه کنی متوجه می شی».

 

با دلی که از من برد، کم مویی اش را ندیدم. سر این قصه همیشه یاد غاده، همسر شهید چمران می افتم. باورم نمی شد، می خندیدم که این بلوف را زده، مگر می شود کسی کچلی شوهرش را نبیند؟!

 

جالب اینجا بود که ریالی هم پول نداشت. هزینه کاشتن مو، شش میلیون تومان می شد. بعد که شامپو و یک مشت خرت و پرت هایش را هم خرید، شد هفت میلیون تومان. گفتم: «از کجا می خوای این همه پول رو بیاری؟» گفت: به مامانم می گم پول رو که گرفتم یا مو می کارم یا به یه زخمی می زنم»!

 

می گفت: «می رم مو می کارم، بعد به همه می گم تو دوست داشتی»

گفتم: توپ رو بنداز توی زمین من، ولی به شرط حق السکوت!»

گفتم: «باید من رو توی ثواب هایی که داری می ری شریک کنی. سورریه، کاظمین و بیابان هایی که می رفتی برای آموزش.» خندید که «همین؟ اینا که چه بخوای چه نخوای، همش مال توئه».

وسط ماموریت هایش بود که مو کاشت.

 

کتاب قصه دلبری (شهید محمد حسین محمد خانی) به روایت مرجان در علی همسر شهید؛ به قلم محمد علی جعفری، تهران، انتشارات روایت فتح، چاپ بیست و ششم، 1398، صفحه 75

 

احد داوری
۲۷ آبان ۹۹ ، ۲۳:۳۵ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

نمی رفت از خدام تقاضای تبرکی کند. می گفت: «آقا خودشون زوار رو می بینن. اگه لازم باشه خدام رو وسیله قرار میدن». معتقد بود: «همون آب سقاخونه ها و نفسی که توی حرم می کشیم، همه مال خود آقاست».

 

روزی قبل از روضه داخل رواق، هوس چای کردم. گفتم : الان اگر چایی بود چقدر می چسبید» هنوز صدای روضه می آمد که یکی از خدام دو تا چایی برایمان آورد. خیلی مزه داد.

 

برنامه ریزی می کرد تا نمازها در حرم باشیم. تا حال زیارت داشت در حرم می ماند، خسته که می شد یا می فهمید من دیگر کشش ندارم، می گفتم: «نشستن بیخودیه!»

خیلی اصرار نداشت دستش را به ضریح برساند. مراسم صحن گردی داشت. راه می افتاد در صحن ها دور حرم می چرخید، درست شبیه طواف.

 

کتاب قصه دلبری (شهید محمد حسین محمد خانی) به روایت مرجان در علی همسر شهید؛ به قلم محمد علی جعفری، تهران، انتشارات روایت فتح، چاپ بیست و ششم، 1398، صفحه 52

 

احد داوری
۲۶ آبان ۹۹ ، ۱۹:۵۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

اولین دفعه که رفتیم مشهد، نمی دانستیم باید شناسنامه همراهمان باشد. رفتیم هتل، گفتند باید از اماکن نامه بیاورید. نمی دانستیم اماکن کجاست. وقتی دیدم پاسگاه نیروی انتظامی است، هول برم داشت. جدا جدا رفتیم در اتاق برای پرس و جو. بعضی جاها خنده ام می گرفت. طرف پرسید: «مدل یخچال خونه تون چیه؟ چه رنگیه؟ شماره موبایل پدر مادرت؟».

 

نامه که گرفتیم و آمدیم بیرون، تازه فهمیدم همین سوال ها را از محمد حسین هم پرسیده بودند. اول زیارت مشترکمان را از باب الجواد علیه السلام شروع کردیم. این شعر را خواند: 

 

«صحنتان را می زنم برهم جوابم را بده

این گدا گاهی اگر دیوانه باشد بهتر است

جان من آقا مرا سرگرم کاشی ها نکن

میهمان مشغول صاحب خانه باشد بهتر است

گنبدت مال همه، باب الجوادت مال من

جای من پشت در میخانه باشد بهتر است»

 

 کتاب قصه دلبری (شهید محمد حسین محمد خانی) به روایت مرجان در علی همسر شهید؛ به قلم محمد علی جعفری، تهران، انتشارات روایت فتح، چاپ بیست و ششم، 1398، صفحه 48

 

احد داوری
۲۵ آبان ۹۹ ، ۲۱:۴۶ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

دل رحمی هایش را دیده بودم، مقید بود پیاده های کنار خیابان را سوار کند، بخصوص خانواده ها را.

یک بار در صندوق عقب ماشین، عکس رادیولوژی دیدم، ازش پرسیدم: «این مال کیه؟» گفت: «راستش مادر و پسری را سوار کردم که شهرستانی بودند و اومده بودن برای دوا درمون. پول کم آورده بودن و داشتن بر می گشتن شهرشون!» به مقدار نیاز، پول برایشان کارت به کارت کرده بود و دویست هزار تومان هم دستی به آنها داده بود. بعد برگشته بود آنها را رسانده بود بیمارستان.

 

می گفت: « از بس اون زن خوشحال شده بود، یادش رفته عکسش را برداره!» رفته بود بیمارستان که صاحب عکس را پیدا کند یا نشانی ازشان بگیرد و بفرستد برایشان.

 

 کتاب قصه دلبری (شهید محمد حسین محمد خانی) به روایت مرجان در علی همسر شهید؛ به قلم محمد علی جعفری، تهران، انتشارات روایت فتح، چاپ بیست و ششم، 1398، صفحه 46

احد داوری
۲۴ آبان ۹۹ ، ۲۱:۵۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

قرآن جیبی داشت و بعضی وقت ها که فرصتی پیش می آمد، می خواند: مطب دکتر، در تاکسی. گاهی اوقات هم از داخل موبایلش قرآن می خواند.

 

اهل سینما نبود، ولی فیلم اخراجی ها را با هم رفتیم دیدیم. بعد از فیلم نشستیم به نقد و تحلیل. کلی از حاجی گرینف های جامعه را فهرست کردیم، چقدر خندیدیم.

 

 کتاب قصه دلبری (شهید محمد حسین محمد خانی) به روایت مرجان در علی همسر شهید؛ به قلم محمد علی جعفری، تهران، انتشارات روایت فتح، چاپ بیست و ششم، 1398، صفحه 45

احد داوری
۲۳ آبان ۹۹ ، ۲۰:۳۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

کم کم روحیاتش دستم آمده بود. زیاد کتاب می خواند، رمان های انقلاب، کتاب خاطرات عزت شاهی و زندگی نامه شهدا. کتاب های شهدا به روایت همسرشان را خیلی دوست داشت: شهید چمران ، همت، مدق. همیشه می گفت: «دوست دارم اگر شهید شدم، کتاب زندگی ام رو روایت فتح چاپ کند». حتی اسم برد که در قالب کتاب های نیمه پنهان ماه باشد. می گفت در خاطراتت چه چیزهایی را بگو، چه چیزهایی را نگو. شعرهایش را تایپ و در فایل جدایی در کامپیوترش ذخیره کرد و گفت: «اینا رو هم ته کتاب اضافه کن»!

 

عادت نداشتیم هر کسی تنهایی بنشیند برای خودش کتاب بخواند. به قول خودش، یا باید آن یکی را بازی می داد یا خودش هم بازی نمی کرد، بلند می خواند که بشنوم.

 

کتاب قصه دلبری (شهید محمد حسین محمد خانی) به روایت مرجان در علی همسر شهید؛ به قلم محمد علی جعفری، تهران، انتشارات روایت فتح، چاپ بیست و ششم، 1398، صفحه 43

احد داوری
۲۲ آبان ۹۹ ، ۲۱:۳۷ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

هنگامی که جهاد مغنیه شهید شد، واقعا به هم ریخت. داشتیم اسباب اثاثیه خانه مان را مرتب می کردیم. می خواستم چینش دکور را تغییر بدهم، کارمان تعطیل شد. از طرفی هم خیلی خوشحال شد و می گفت: «آقا زاده ای که روی همه را کم کرد».

 

تا چند وقت عکس رسول خلیلی را روی ماشین و داخل اتاق داشت. همه شهدا را زنده فرض می کرد که «اینها حیات دارند ولی ما نمی بینیم» تمام سنگ قبرهای شهدا را دست می کشید و می بوسید. بعضی وقت ها در اصفهان و یزد اگر کسی نبود پا برهنه می شد، ولی در بهشت زهرا هیچ وقت ندیدم کفشش را در بیاورد.

 

تاریخ تولد و شهادت شهدا را که می خواند، می زد توی سرش: « ببین اینها چه زندگی پر ثمری داشتن ولی من با این سن، هیچ خاصیتی ندارم».

 

کتاب قصه دلبری (شهید محمد حسین محمد خانی) به روایت مرجان در علی همسر شهید؛ به قلم محمد علی جعفری، تهران، انتشارات روایت فتح، چاپ بیست و ششم، 1398، صفحه 42

احد داوری
۲۱ آبان ۹۹ ، ۲۰:۰۵ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

یک ریز حرف می زد و لابه لایش میوه پوست می کند و می خورد. گاهی با خنده به من تعارف می کرد: «خونه خودتونه بفرمایین».

 

زیاد سوال می پرسید. بعضی هایش سخت بود بعضی هم خنده دار. خاطرم هست که پرسید: «نظر شما در باره حضرت آقا چیه؟» گفتم: «ایشون را قبول دارم و هر چی بگن اطاعت می کنم» گیر داد که «چقدر قبولش دارید؟» در آن لحظه مضطرب بودم و چیزی به ذهنم نمی رسید، گفتم: «خیلی» خودم را راحت کردم که نمی توانم بگویم چقدر.

زیرکی به خرج داد و گفت: «اگه آقا بگن من رو بکُشید، می کشید؟». بی معطلی گفتم: «اگه آقا بگن،بله». نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد.

 

کتاب قصه دلبری (شهید محمد حسین محمد خانی) به روایت مرجان در علی همسر شهید؛ به قلم محمد علی جعفری، تهران، انتشارات روایت فتح، چاپ بیست و ششم، 1398، صفحه 18

احد داوری
۲۰ آبان ۹۹ ، ۲۱:۴۴ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر