مطالعات دانشجویی

مطالبی از قرآن و احادیث، نکاتی از سیره بزرگان و مقالات شخصی

مطالعات دانشجویی

مطالبی از قرآن و احادیث، نکاتی از سیره بزرگان و مقالات شخصی

مطالعات دانشجویی


امام خامنه ای:
باید در کشور ما و در میان جامعه‌ى ما ترتیبى اتّخاذ بشود که همه‌ى آحاد مردم به‌نحوى با قرآن انس داشته باشند و مفاهیم قرآنى براى اینها مفهوم باشد و معانى قرآن را درک کنند، به قرآن مراجعه کنند؛ ولو به طور اجمال از مفاهیم قرآنى سر دربیاورند.
(8 تیر 1393)

********************

امام خامنه‌ای:
«دشمنان می خواهند یاد شهدا احیا نشود برای اینکه جاده شهادت کور بشود» (6 اسفند 1397)

آخرین مطالب

۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دفاع مقدس» ثبت شده است

 
جنگ هشت ساله ارتش بعث عراق علیه کشورمان، آمارهای جالب توجهی به جای گذاشت که شاید کمتر زمانی به آن توجه شده است. برخی از این آمار مربوط به اسامی شهدای جنگ است:

 

45000 شهید با نام محمد

20000 شهید در نامشان کلمه الله بود مانند عبدالله و....

30000 شهید با نام علی

2000 شهید با نام رضا

13000 شهید با نام حسین

5400 شهید با نام عباس

4500 شهید با نام اکبر

3500 شهید با نام اصغر

2300 شهید با نام قاسم

  
منبع: ناگفته های جنگ تحمیلی

 
 

 شادی روح مطهر شهدا صلواتی تقدیم می کنیم:
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

 
 

احد داوری
۲۱ مرداد ۰۲ ، ۰۶:۳۸ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

من در جبهه بودم که [فرزندم] محمد به دنیا آمد،

در جبهه بودم که او لب به سخن باز کرد،

در جببه بودم که او راه رفتن آموخت.

یک بار که به مرخصی آمدم، حالتی در صورتش دیدم که هیچ گاه فراموش نمی کنم؛ چیزی بین گریه و خنده، بین بغض و شادی. هم از دیدنم ذوق می کرد هم از من می گریخت. گاهی به آغوشم می دوید، گاهی غریبی می کرد. آن روز همه وجودم داغ شد. نمی دانستم با این اندوه چه کنم؛ اما چاره ای نداشتم. چاره ای نداشتیم. جنگ بود.

  

راوی: هادی قیومی

کتاب «دسته یک؛ بازروایی خاطرات شب عملیات»؛ گردآورنده: اصغر کاظمی؛ تهران، سوره مهر، چاپ دهم: 1388 صفحه 701

 

احد داوری
۲۰ خرداد ۰۰ ، ۱۶:۵۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

این روز ها گاهی قطعی برق داریم و قبلا هم داشتیم، آن زمان که برق فرصتی بود برای مطالعه بیشتر نه وبگردی و نه ...، بودند مردانی که از لحظه لحظه های فرصت ها استفاده می کردند، علی رغم محدودیت های شدیدی که داشتند و سختی هایی که می کشیدند:

 

برای چادرهای گردان برق کشیدند. شب ها بین ساعت هفت تا ده، یک لامپ مهتابی در همه چادرها روشن می شد. در شب های طولانی زمستان، بچه ها این یک ساعت را غنیمت می شمردند و حسابی درس می خواندند. همه از نور کم سو و زرد فانوس خسته شده بودند؛ اما پس از یک هفته، موتور برق آتش گرفت و باز فانوس ها عزیز شدند.

 

راوی: حسین گلستانی

کتاب «دسته یک؛ بازروایی خاطرات شب عملیات»؛ گردآورنده: اصغر کاظمی؛ تهران، سوره مهر، چاپ دهم: 1388، ص 297

 

احد داوری
۱۹ خرداد ۰۰ ، ۱۸:۳۵ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

 ارزش ها جابجا شده اند، الان خیلی ها به این فکر می کنند که با هر قیمتی حتی تخریب دیگران و دروغ، آرای مردم را به دست آورند، چندی قبل، اشخاصی بودند که از گرفتن جایزه خود هم به احتمال وجود افراد شایسته تر از خود، امتناع می کردند؛ نمونه اش را ببینید:

 

در آذر ماه، تبلیغات لشکر به گردان ها اعلام کرد که هر گردان چند تن از بسیجیان قدیمی و خوش فکر خود را معرفی کند تا در مراسم انتخاب بسیجی نمونه از آنها تقدیر شود. یکی از انتخاب شده های گردان ما، [احمد] احمدی زاده بود که در دسته ما بود؛ اما او حاضر نبود جایزه اش را بگیرد.

 

در صبحگاه روزی، اسامی بسیجیان نمونه گردان اعلام شد و آنها جایزه شان را از دست برادر کوثری – فرمانده لشکر – گرفتند. شامگاه آن روز، کسی مرا بیرون چادر صدا کرد، ببرون رفتم اما او را نشناختم. خودم را معرفی کردم، گفت: یک بنده خدایی این امانتی را به من داد تا بدهم به شما.

 

با تعجب آن امانتی را گرفتم، جایزه بسیجی نمونه بود. فهمیدم که مال احمدی زاده است. رفتم سراغش. خلوتگاهش را بلد بودم؛ شیاری در کنار چادر، همانجا بود.

دستی به شانه اش  زدم و گفتم: این چه کاری بود که کردی؟

مثل همیشه، خجالتی و سر به زیر جواب داد: برادر گلستانی، شما لیاقت این هدیه را دارید، نه من؛ این جایزه حق شماست.

طبع لطیفش از برگ گل هم نازک تر بود. او را نیازردم؛ اما آن قدر برایش حرف زدم تا اینکه به او قبولاندم جایزه حق خودش است.

 

 راوی: حسین گلستانی

کتاب «دسته یک؛ بازروایی خاطرات شب عملیات»؛ گردآورنده: اصغر کاظمی؛ تهران، سوره مهر، چاپ دهم: 1388، ص 295 , 296

 

احد داوری
۱۸ خرداد ۰۰ ، ۰۶:۵۴ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

شبی نزدیک چادر دسته به خط شدیم، مانور دسته ای داشتیم. محسن [برادرم و مسئول دسته] فرمان صف جمع داد:

- از جلو نظام ...

من به تنهایی با صدای بلند جواب دادم:

- الله ...

 

گفتم و فهمیدم که اشتباه کرده ام که شب هنگام پاسخ داده ام؛ اما کار از کار گذشته بود. محسن بیست سی متر جریمه ام کرد که هم سختی خودش را داشت، هم جلوی چشم بقیه بود. به نظرم اگر یکی دیگر این اشتباه را کرده بود، فقط ده پانزده تا بشین پاشو جریمه می شد.

 

راوی: حسین گلستانی

کتاب «دسته یک؛ بازروایی خاطرات شب عملیات»؛ گردآورنده: اصغر کاظمی؛ تهران، سوره مهر، چاپ دهم: 1388، ص 294

 

احد داوری
۱۴ خرداد ۰۰ ، ۲۳:۵۹ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰ نظر

 شهدای دانش آموز

 

ناگهان در میان ستون ادوات مکانیزه دشمن، یکی را دیدم که به شنی نفربر تکیه کرده. اول فکر کردم زخمی است، چون تکیه داده بود. از هیکل کوچک و لباس خاکی اش معلوم بود که خودی است.

 

چراغ قوه را به صورتش انداختم. نوجوانی شانزده – هفده ساله که پشت لبش هنوز سبز نشده بود. در دستش چیزی بود. دقت کردم، دیدم عکس امام است. انگار در ثانیه های پایانی، عکس امام را در آورده و بوسیده بود. حیران او را روی زمین خواباندنم و با کمک رضا او را عقب بردیم.

 

 راوی: حمید رضا رمضانی

 کتاب «دسته یک؛ بازروایی خاطرات شب عملیات»؛ گردآورنده: اصغر کاظمی؛ تهران، سوره مهر، چاپ دهم: 1388 ص 245

 

احد داوری
۱۳ خرداد ۰۰ ، ۱۹:۱۵ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

یک بار هم سعید [پور کریم] از من در خواستی کرد. از من که به مرخصی شهری  می رفتم، خواست که برایش شکلات تک تک بخرم، پولش را هم جلوتر پرداخت. من هم از دزفول برایش خریدم و آوردم.

 

چند روز بعد پیله کردم که مزه شکلات چطور بود؟ وقتی از جواب طفره رفت، فهمیدم معما و داستانی دارد و سرانجام متوجه شدم که آن شکلات را برای خود نخواسته وبه دیگری داده است؛ شاید به اکبر مدنی که کمکش بود و با هم خیلی ایاغ و صمیمی بودند.

 

پرسیدم: حالا چرا دو تا نخریدی که هم خودت بخوری و هم به دیگری بدهی؟ گفت: خودم اصلا هوس شکلات نداشتم. اگر شکم چرانی می کردم، دیگر نمی شد جلویش را گرفت. همان یک شکلات بس بود.

 

راوی: حمید رضا رمضانی

 

برگزیده هایی از کتاب «دسته یک؛ بازروایی خاطرات شب عملیات»؛ گردآورنده: اصغر کاظمی؛ تهران، سوره مهر، چاپ دهم: 1388 ص 224

 

احد داوری
۱۲ خرداد ۰۰ ، ۱۰:۳۴ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰ نظر

  

موقعی که برای غار حرا از کوه بالا می رفتیم خسته شدم، نیمه های راه بریده بودم و دم به دقیقه می نشستم. شروع کرد مسخره کردن که « چه زود پیر شدی! یا تنبلی می کنی؟» بهش گفتم: من با پای خودم میام، هر وقت بخوام می شینم. بمیرم برای اسرای کربلا، مردای نامحرم بهشون می خندیدن»!. بد با دلش بازی کردم. نشست، سرش را زیر انداخت و روضه خوانی اش گل کرد...

 

کتاب قصه دلبری (شهید محمد حسین محمد خانی) به روایت مرجان در علی همسر شهید؛ به قلم محمد علی جعفری، تهران، انتشارات روایت فتح، چاپ بیست و ششم، 1398، صفحه 33

 

احد داوری
۰۳ آبان ۹۹ ، ۲۲:۰۶ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

نمی دانم چرا یک دفعه نظرم عوض شد. دیگر به چشم یک بسیجی افراطی و متحجر نگاهش نمی کردم. حس غریبی آمده بود سراغم. نمی دانستم چرا این طور شده بودم. نمی خواستم قبول کنم که دلم برایش تنگ شده است، با این وجود هنوز نمی توانستم اجازه بدهم بیاید خواستگاری. راستش خنده ام می گرفت، خجالت می کشیدم بگویم دل مرا هم با خودش برده!

 

وقتی برگشت پیغام داد می خواد بیاید خواستگاری. باز قبول نکردم. مثل قبل عصبانی نشدم ولی زیر بار هم نرفتم. خانم ایوبی گفت: «دو سه ساله این بنده خدا را معطل خودت کردی! طوری نمیشه که! بذار بیاد خواستگاری و حرفاش رو بزنه». گفتم: «بیاد، ولی خوش بین نباشه که بله بشنوه»! ......

 

نشست روبرویم. خندید و گفت: «دیدید آخر به دلتون نشستم»! زبانم بند آمده بود. من که همیشه حاضر جواب بودم و پنج تا روی حرفش می گذاشتم و تحویلش می دادم، انگار حالا لال شده بودم.

 

خودش جواب خودش را داد: «رفتم مشهد، یه دهه متوسل شدم. گفتم حالا که بله نمی گید، امام رضا از توی دلم بیرون کنه، پاک پاک که دیگه به یادتون نیفتم. نشسته بودم گوشه رواق که سخنران گفت: اینجا جاییه که می تونن چیزی رو که خیر نیست، خیر کنن و بهتون بدن. نظرم عوض شد. دو دهه دیگه دخیل بستم که برام خیر بشید!».

 

نفسم بند اومده بود، قلبم تند تند می زد و سرم داغ شده بود. توی دلم حال عجیبی داشتم. حالا فهمیدم الکی نبود که یک دفعه نظرم عوض شد. انگار دست امام رضا علیه السلام بود و دل من.

 

کتاب قصه دلبری (شهید محمد حسین محمد خانی) به روایت مرجان در علی همسر شهید؛ به قلم محمد علی جعفری، تهران، انتشارات روایت فتح، چاپ بیست و ششم، 1398، صفحه 15 و 16

احد داوری
۳۰ مهر ۹۹ ، ۲۲:۵۷ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه، دعای عرفه برگزار می شد. دیدم فقط چند تا تکه موکت پهن کرده اند. به مسئول خواهران اعتراض کردم: «دانشگاه به این بزرگی و این چند تا تکه موکت!». در جواب حرفم گفت: «همینا هم بعیده پر بشه».

 

وقتی دیدم توجهی نمی کند، رفتم پیش آقای محمد خانی. صدایش زدم. جواب نداد. چند بار داد زدم تا شنید. سر به زیر آمد که «بفرمایین». بدون مقدمه گفتم: «این موکتا کمه». گفت: «قد همینش هم نمیان»». بهش توپیدم: «ما مکلف به وظیفه ایم نه نتیجه»! او هم با عصبانیت جواب داد: «این وقت روز دانشجو از کجا  میاد»؟

 

همین که دعا شروع شد، روی همه موکت ها کیپ تا گیپ نشستند. همه شان افتادند به تکاپو که حالا از کجا موکت بیاوریم؟!!

  

یادداشت هایی از کتاب «قصه دلبری» (شهید محمد حسین محمد خانی) به روایت «مرجان در علی» همسر شهید؛ به قلم محمد علی جعفری، تهران، انتشارات روایت فتح، چاپ بیست و ششم، 1398 صفحه 7 و 8

احد داوری
۲۸ مهر ۹۹ ، ۱۷:۵۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

به یاد شهدایی که رهرو می خواهند....

شهید عبدالحمید انشایی:

شهید انشایی

20 آذر ماه زمان مناسبی برای اجرای عملیات بود. تمام محاسبات انجام شد. همه چیز آماده است، همه مسلح اند، در کوله بارها همه چیز هست حتی سلاح ایمان. همه می دانند که بدون آن پیروزی ممکن نیست. عملیات مطلع الفجر در روز مقرر در مناطق شیاکوه، چرمیان، تنگ قاسم آباد و دشت گیلان غرب با هدایت قرارگاه مقدم نیروی زمینی با رمز یا مهدی ادرکنی(عج) آغاز شد. همین ذکر و آن ایمان بود که همه چیز را آسان می کرد. 27 روز از آغاز عملیات می گذرد. خستگی نیز از این عزم رزمندگان خسته شده شیاکوه آزاد است و دشمن تلفات سنگینی را متحمل شده ،700 کشته و 140 اسیر نمونه ای از این تلفات بود.حالا عبدالحمید دیدبان شیاکوه بود. جایی که برای آزادی اش ایثارها شده، تمام حرکات دشمن را زیر نظر داشت. منطقه شیاکوه ارتفاعاتی در منطقه مرزی است که تسلط بر آن برای دو طرف درگیر در جنگ حائز اهمیت بود. عبدالحمید گرای دشمن را به توپخانه ارسال می کرد. با بیسیم موقعیت دشمن را اطلاع می داد و توپخانه نیز انجام وظیفه می نمود. در مدتی که در گیلان غرب حضور داشت دو نامه به خانواده نوشت، در هرکدام مقداری پول از حقوق سربازی خود گذاشت و سفارش کرد که به فقرای محل بدهند. این مرام را از طفولیت از خانواده آموخته بود.حالا مجدد حرکت دشمن برای باز پس گیری آغاز شده و دشمن زخم خورده با چندین برابر استعداد نیروهای اسلام در حال پیشروی است، درگیری ها سخت شده، آتش سنگین دشمن بسیاری را شربت شهادت نوشانده، بسیاری نیز تشنه و در انتظارند. به رغم تلاش های یگانهای مختلف تیپ 58 ذوالفقار و گردان 191 پیاده شیراز به دلیل آتش سنگین دشمن، سقوط نزدیک است. دیگر نمی توان ارتفاعات را حفظ کرد، همه رفته اند به دیدار محبوب، عبدالحمید نیز منتظر است، منتظر لحظه وصال، ولی هنوز حماسه به پایان نرسیده است. حلقه محاصره دشمن تنگ تر شده است. گرای ستون های دشمن در حال ارسال است. دستور رسیده که برگرد، ولی او می ماند.

عبدالحمید زخمی شده اما هنوز جان دارد، سخت است اما برای دفاع اندک نیرویی مانده، باید استفاده کند، یاد سرور و سالارشهیدان افتاد، زمانی که زخم بر بدنش همچون ستارگان در آسمان است، ولی مبارزه می کند. او بر روی شیاکوه ایستاده است، گرای دشمن هنوز ارسال می شود، همرزم او می گوید: فهمیدم که گرایی که می دهد همانجایی است که خودش ایستاده. پرسیدم، این محل دیدبانی خودت است، پاسخ داد دیگر نیست دشمن به آن رسیده، بزنید.


در لحظات آخر ناگهان بیسیم به صدا در می آید، بله صدای عبدالحمید است: «از قول من به امام و مادرم بگویید شیاکوه لرزید ولی انشایی نلرزید»، دیگر صدا قطع شد. فرمانده پشت بیسیم صدا زد: انشایی، انشایی، جواب بده!اما دیگر صدایی نیامد...

احد داوری
۰۸ مهر ۹۵ ، ۱۷:۰۶ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰ نظر