مطالعات دانشجویی

مطالبی از قرآن و احادیث، نکاتی از سیره بزرگان و مقالات شخصی

مطالعات دانشجویی

مطالبی از قرآن و احادیث، نکاتی از سیره بزرگان و مقالات شخصی

سلام خوش آمدید

۳۳۷ مطلب با موضوع «سبک زندگی بزرگان و شهدا» ثبت شده است

 

دنیا میدان بزرگ آزمایش است که هدف آن جز عشق چیزی نیست. 

 

در این دنیا همه چیز در اختیار بشر گذاشته شده، وسایل و ابزار کار فراوان است. عالی ترین نمونه های صنعت، زیباترین مظاهر خلقت، از سنگریزه ها تا ستارگان، از سنگدلان جنایتکار تا دل های شکسته یتیمان، از نمونه های ظلم و جنایت  تا فرشتگان حق و عدالت، همه چیز و همه چیز  در این دنیای رنگارنگ خلق شده است.

 

انسان را به این بازیچه های خلقت مشغول کرده اند. هر کسی به شان خود به چیزی می پردازد ولی کسانی یافت می شوند که سوزی در دل و شوری در سر دارند که به این بازیچه راضی نمی شوند. این نمونه های زیبای خلقت را دوست دارند و می پرستند.

بخشی از نیایش های شهید چمران، کتاب زمزم عشق، ص 38 و 39

  • ۰ نظر
  • ۱۳ شهریور ۹۸ ، ۰۹:۴۳
  • احد داوری

 

خدایا من از تو می خواهم که طبع ما را آن قدر بلند کنی که در برابر هیچ چیز جز خدا تسلیم نشویم . دنیا ما را نفریبد، خودخواهی ما را کور نکند، سیاهی گناه و فساد و تهمت و دروغ و غیبت، قلب های ما را تیره و تار  ننماید.

 

خدایا به ما آن قدر ظرفیت ده که در برابر پیروزی ها، سرمست و مغرور نشویم. خدایا به من آن قدر توان ده که کوچکی و بیچارگی خویش را فراموش نکنم و در برابر عظمت تو، خود را نبینم.

 

بخشی از نیایش های شهید چمران، کتاب زمزم عشق، ص 33

  • ۰ نظر
  • ۱۲ شهریور ۹۸ ، ۰۷:۰۰
  • احد داوری

 

خدایا از این دنیای فریب، از این دنیای سیاست و تزویر خسته و اندوهگین شده ام، فقط سعی می کنم به دنبال حق بروم و خود را به هیچ معبودی دیگری جز خدا نفروشم

 

و برای آنکه در مقابل ظلم و کفر رویین تن شوم و شرف ایمانی خود را از خطر تعرض محفوظ بدارم سعی می کنم بر آنچه آسیب پذیر است و ممکن است ملعبه دست سیاست بازان قرار گیرد قلم بطلان بکشم و از مال و منال خود، از جان و هستی خود و حتی از نام و نشان خود بگذرم

 

و بدینوسیله بازیگران شعبده باز را خلع سلاح کنم تا هرچه تهدید کردند و هر چه خدعه نمودند و هر چه تهدید کردند کارگر نشود.

 بخشی از نیایش های شهید چمران، کتاب زمزم عشق، ص 27

  • ۰ نظر
  • ۱۱ شهریور ۹۸ ، ۲۲:۱۷
  • احد داوری

 

شهید حسن باقری می گوید:

[در لبنان] از یک پیرزن روستایی پرسیدیم آیا امام خمینی و ایران را می شناسی؟

گفت: مگر می شود که مسلمانی امام خمینی را نشناسد.

وقتی پرسیدم توقع تو از امام خمینی چیست؟

گفت: هیچ چیز از او نمی خواهم. او فقط وجودش سلامت باشد برای من کافیست، من برای او از خدا سلامتش را طلب می کنم.

 

به آسانی قابل درک نیست، با همه گرفتاری، تنها سلامتی امام را خواستن؟ باید از این صحنه ها درس بگیریم.

 

منبع: ملاقات در فکه (زندگی نامه شهید حسن باقری)، ص 75

  • ۰ نظر
  • ۱۰ شهریور ۹۸ ، ۲۰:۰۰
  • احد داوری

 

 «شهید محمد جواد یزدانی»

 

در تمام کارها به من کمک می کرد، یادم است یک بار به سختی بیمار شدم چشمانم را  که باز کردم بوی غذا تمام خانه را برداشته بود. صدای محمد جواد به گوشم رسید: بیدار شدی مادر جان؟

 برگشتم و نگاهش کردم، در حالی که ظرف سوپی را در دست داشت کنارم نشست و گفت: ببین پسرت چه کار کرده؟

 گفتم: تو آشپزی کردی؟

 با خنده گفت: مگر اشکالی دارد؟

 گفتم : نه ولی ...

 

 دیگر نگذاشت حرفم را ادامه دهم، قاشق سوپ را به دهانم گذاشت و فقط لبخند زد. آن روز با محبت های محمد جواد درد و رنج بیماری را فراموش کردم.

 

 سیره شهدای دفاع مقدس، ج 12، ص 108

  • ۰ نظر
  • ۰۹ شهریور ۹۸ ، ۱۸:۵۷
  • احد داوری

 

 «شهید حسن انفرادی»

 

 بچه ها کوچک بودند، کارخانه زیاد بود و من هم از پس کارها بر نمی آمدم، حسن همیشه در کارها به من کمک می کرد. قند شکستن خانه دیگر با او بود. وقتی می آمد مرخصی، مقدار زیادی قند می شکست تا در زمان بودنش در منطقه، من به زحمت نیفتم.

 

  به طور اتفاقی یک روز مشغول شکستن قند بود که چند نفری از دوستانش به خانه مان آمدند. تعجب کرده بودند. گفتند: برادر حسن! شما در جبهه فرمانده اید اینجا قند می شکنی؟

 لبخندی زد و جواب داد: من آنجا فرمانده ام نه اینجا.

 

 سیره شهدای دفاع مقدس، ج12،  ص 29

  • ۰ نظر
  • ۰۸ شهریور ۹۸ ، ۱۷:۰۰
  • احد داوری

 

خاطره ای در باره  شهید حاج حسن دشتی: 

 

 در شش سال زندگی مشترک غیر از سادگی و صفا از حاج حسن چیزی ندیدم، آن قدر ساده بود که هیچ وقت ایراد نمی گرفت که لباسم را اطو کن، یا فلان غذا را بپز، مدت ها بود که من نمی دانستم که حاج حسن خورشت لوبیا دوست ندارد و درست می کردم. یک بار متوجه شدم با اشتها نمی خورد، گفتم: چرا با اشتها نمی خوری؟ گفت: برای اینکه من اصلا خورشت لوبیا دوست ندارم.

 

آخرین باری که آمد یزد به من گفت: اینجا چه کپسولی (سیلندر گاز) بهتر گیر میاد و رفت و کپسول هایمان را با کپسول رویال عوض کرد. گفت: برای اینکه شما راحت باشید.

 

سیره شهدای دفاع مقدس، ج 12 ص 32

  • ۰ نظر
  • ۰۷ شهریور ۹۸ ، ۱۴:۵۴
  • احد داوری

 

خاطره  ای در باره  شهید مهدی باکری:

 

 دیر به دیر می آمد، اما تا پایش را می گذاشت توی خانه، بگو و بخندمان شروع می شد. خانه مان کوچک بود؛ گاهی صدایمان می رفت طبقه پایین. یک روز همسایه پایینی به من گفت: به خدا اینقده دلم می خواهد یک روز که آقا مهدی میاد خونه، لای در خونه تون باز باشه، من ببینم شما دو تا زن و شوهر به هم دیگر چی می گید، این قدر می خندید؟

 

سیره شهدای دفاع مقدس ج12 ، ص 33

  • ۰ نظر
  • ۰۶ شهریور ۹۸ ، ۱۱:۵۲
  • احد داوری

 

«شهید گل محمد غزنوی»

 

بیش از حد ناز بچه ها را می کشید. وقتی خانه بود دائم سرگرم بازی با آنها بود. لباس ورزشی اش را طوری به تن می کرد که دو دستش در یک آستین و دو پایش در میان لباس جا می گرفت. آن وقت ادای کانگورو در می آورد و از این طرف خانه به آن طرف می جهید، بچه ها خوشحال بودند، قاه قاه می خندیدند و لحظاتی شاد با پدر می گذراندند.

 

  گاهی وقت ها آنقدر سفارش بچه ها را به من می کرد که ناراحت می شدم. می گفتم: مگر بچه های شما هستند و بچه های من نیستند....

 اما من حریفش نبودم؛ او عاشق بچه ها بود.

 

منبع: سیره شهدای دفاع مقدس، ج 12، ص 31.

  • ۰ نظر
  • ۰۵ شهریور ۹۸ ، ۰۹:۴۹
  • احد داوری

 

معرفی علی بن یقطین

«على بن یقطین» یکى از شاگردان برجسته و ممتاز پیشواى هفتم بود. على، شخصى پاک و گران قدر و در محضر امام هفتم از موقعیت ویژه اى برخوردار بود. على در سال 124 در اواخر حکومت بنى امیه در «کوفه» چشم به جهان گشود. پدر او یقطین از طرفداران عمده عباسیان بود، به همین جهت «مروان حمار» (خلیفه وقت اموى) مى خواست او را دستگیر کند، که او متوارى شد.

همسر یقطین در غیاب او، دو فرزند خود «على» و «عبید» را همراه خویش به مدینه برد. پس از سقوط حکومت بنى امیه و روى کار آمدن عباسیان، یقطین به کوفه بازگشت و به «ابوالعباس سفاح» پیوست. همسر او نیز همراه فرزندان به کوفه برگشت. بارى على بن یقطین در کوفه پرورش یافت و در جرگه شاگردان پیشواى هفتم قرار گرفت.

 

تشریح شیوه مبارزات امام کاظم علیه السلام

در زمان حکومت منصور و هارون، قیام هاى مسلحانه پى در پى و متناوب علویان و بنى هاشم با شکست رو به رو گردید و با شهادت رهبران این نهضت ها و شکست نیروهاى طرفدار آنان، عملاً ثابت شد که در آن شرائط، هرگونه اقدام حادّ و مسلحانه، محکوم به شکست است و باید مبارزه را از طریق دیگرى شروع کرد.

از این نظر پیشواى هفتم از دست زدن به اقدامات حادّ و تند چشم پوشیده بود و تنها به سازندگى افراد، بیدارى افکار، معرفى ماهیت پلید حکومت عباسى و گسترش هرچه بیش تر افکار تشیع در سطوح مختلف جامعه مى اندیشید.

براساس همین برنامه بود که امام با وجود تحریم عمومى همکارى با آن حکومت ستم گر، استثناءاً با اشـغال مناصب مهـم بهوسیله رجـال شایسته و پاک شیعـه مخالـفت نمى کرد، زیرا این کار از یک سو موجب رخنه آنان در دستگاه حکومت بود، و از سوى دیگر باعث مى شد مردم، به ویژه شیعیان زیر چتر حمایت آنان قرار گیرند.

به قدرت رسیدن على بن یقطین در دستگاه حکومت هارون نیز جزئى از این برنامه بود.

 

على بن یقطین با موافقت امام کاظم(علیه السلام) وزارت هارون را پذیرفت. بعدها نیز چندین بار خواست استعفا نماید، ولى امام او را از این تصمیم منصرف کرد. هدف امام از تشویق على به تصدى این منصب، حفظ جان و مال و حقوق شیعیان و کمک به نهضت سرّى آنان بود. امام کاظم(علیه السلام) به وى فرمود: یک چیز را تضمین کن تا سه چیز را براى تو تضمین کنم، على پرسید: آن ها کدامند؟

امام فرمود: سه چیزى که براى تو تضمین مى کنم این است که:

1. هرگز با شمشیر (وبه دست دشمن) کشته نشوى.

2. هرگز تهیدست نگردى.

3. هیچوقت زندانى نشوى.

و اما آن چه تو باید تضمن کنى این است که هر وقت یکى از شیعیان ما به تو مراجعه کرد، هر کارى و نیازى داشته باشد، انجام بدهى و براى او عزت و احترام قائل شوى.

پسر یقطین قبول کرد، امام نیز شرائط بالا را تضمین نمود.

 

 على بن یقطین، یار وفادار و صمیمى پیشواى هفتم که به رغم کارشکنى هاى مخالفان شیعه، اعتماد هارون را جلب نموده و وزارت او را در کشور پهناور اسلامى به عهده گرفته بود، به این مطلب به خوبى توجه داشت و با استفاده از  تمام امکانات، از هرکوششى درحمایت و پشتیبانى از شیعیان دریغ نمى ورزید; مخصوصاً در تقویت بنیه مالى شیعیان و رساندن «خمس» اموال خود (که جمعاً مبلغ قابل توجهى را تشکیل مى داد و گاهى بالغ بر صد تا سیصد هزار درهم مى شد)  به پیشواى هفتم کوشش مى کرد.

 

 کرامت امام

یک سال هارون تعدادى لباس به عنوان خلعت به على بخشید که در میان آن ها یک لباس خز مشکى رنگ زربافت از نوع لباس ویژه خلفا به چشم مى خورد. على اکثر آن لباس ها را که لباس گرانقیمت زربفات نیز جزء آن ها بود، به امام کاظم(علیه السلام) اهدا کرد و همراه لباس ها اموالى را نیز که قبلاً طبق معمول به عنوان «خمس» آماده کرده بود، به محضر امام فرستاد.

حضرت همه امـوال و لباس ها را پذیرفت، ولى آن یک لباس مخصوص را پس فرستاد، و طى نامه اى نوشت: این لباس را نگه دار و از دست مده، زیرا در حادثه اى که برایت پیش مى آید به دردت مى خورد.

على بن یقطین از راز رد آن لباس آگاه نشد، ولى آن را حفظ کرد. اتفاقاً روزى وى یکى از خدمت گزاران خاص خود را به علت کوتاهى در انجام وظیفه، تنبیه و از کار برکنار کرد. آن شخص که از ارتباط على با امام کاظم (علیه السلام) و اموال و هدایایى که او براى حضرت مى فرستاد، آگاهى داشت، از على نزد هارون سعایت کرد و گفت: او معتقـد بـه امامت موسى بـن جعفر است و هر ساله خمس اموال خود را براى او مى فرستد.

آن گاه داستان لباس ها را گواه آورد و گفت: لباس مخصوصى را که خلیفه در فلان تاریخ به او اهدا کرده بود، به موسى بن جعفر داده است. هارون از شنیدن این خبر سخت خشمگین شد و گفت: حقیقت جریان را باید به دست بیاورم و اگر ادعاى تو راست باشد خون او را خواهم ریخت. آن گاه بلافاصله على را احضار کرد و از آن لباس پرسش نمود. وى گفت: آن را در یک بقچه گذاشته ام و اکنون محفوظ است.

هارون گفت: فوراً آن را بیاور!

پسر یقطین فورا یکى از خدمت گزاران خود را فرستاد و گفت: به فلان اطاق خانه ما برو و کلید آن را از صندوق دار بگیر و در اطاق را باز کن و سپس در فلان صندوق را باز کن و بقچه اى را که در داخل آن است با همان مهرى که دارد به این جا بیاور.

طولى نکشید که غلام، لباس را به همان شکل که قبلاً مهر شده بود آورد و در برابر هارون نهاد. هارون دستور داد مهر آن را بشکنند و سرآن را باز کنند. وقتى که بقچه را باز کردند دید همان لباس است که عیناً تا شده باقى مانده است!

خشم هارون فرو نشست و به على گفت: بعد از این هرگز سخن هیچ سعایت کننده اى را درباره تو باور نخواهم کرد، وآن گاه دستور داد جایزه ارزنده اى به او دادند و شخص سعایت کننده را سخت تنبیه کرد.

 

منبع: سیره پیشوایان 463 – 474

  • ۰ نظر
  • ۳۱ مرداد ۹۸ ، ۰۶:۵۰
  • احد داوری

 

[خدایا] هر گاه دلم رفت تا محبت کسی را به دل بگیرد تو او را خراب کردی ...

خدایا ... به هر که و هر چه دل بستم دلم را شکستی و عشق هر کسی را به دل گرفتم قرار از من گرفتی... تا هیچ آرزویی در دل نپرورم و هیچ خیر و امیدی نداشته باشم...

تو این چنین کردی  تا به غیر از تو محبوبی نگیرم و به جز تو آرزویی نداشته باشم و جز تو به چیزی یا کسی امید نبندم ...

خدایا تو را بر همه این نعمت ها شکر می کنم.

 

... خدایا به آسمان بلندت سوگند، به عشق سوگند، به شهادت سوگند، به علی سوگند به حسین سوگند ... که من عاشق زیبایی ام و چه زیباست هم درد علی شدن و زجر کشیدن. چه زیباست در کنار نخلستان های بلند در نیمه های شب، سینه داغدار را گشودن و با ستارگان زیبای آسمان سخن گفتن... و شیعه تمام عیار علی شدن.

 

 بخشی از نیایش های شهید چمران (زمزم عشق ص 8 و 9)

  • ۰ نظر
  • ۲۳ مرداد ۹۸ ، ۰۸:۵۴
  • احد داوری

 

خاطره ای در باره  شهید منوچهر مدق:

 

  هر چه سختی بود با یک نگاهش می رفت، همین که جلوی همه بر می گشت و می گفت: «یک موی خانمم را نمی دهم به دنیا، تا آخر عمر نوکرش هستم»، خستگی هایم را می برد.

می دیدم محکم پشتم ایستاده، هیچ وقت با منوچهر بودن برایم عادت نشد، گاهی یادمان می رفت چه شرایطی داریم. بدترین روزها را با هم خوش بودیم. از خنده و شوخی اتاق را می گذاشتیم روی سرمان.

سیره شهدای دفاع مقدس، ج12،  ص 263

 

  • ۰ نظر
  • ۲۲ مرداد ۹۸ ، ۱۰:۲۹
  • احد داوری

 

 داشتیم از جلوی بیمارستان بوعلی می گذشتیم، گفتم: علی آقا تا چند ماه دیگه بچمون اینجا به دنیا می آد.

با تعجب پرسید: اینجا؟ !!!

 گفتم: خب، آخه اینجا بیمارستان خصوصیه؛ بهترین بیمارستان همدانه.

 علی آقا سرعت ماشین را کم کرد و گفت: نه ما بیمارستانی می رویم که مستضعفین می رن. اینجا مال پولداراست. همه کس وسعش نمی رسد بیاد اینجا.

 

 منبع: گلستان یازدهم (خاطرات زهرا پناهی روا، همسر سردار شهید علی چیت سازیان)، ص 13

  • ۰ نظر
  • ۱۵ مرداد ۹۸ ، ۱۲:۳۳
  • احد داوری

 

غروب پاییز سال 1391 بود. جلوی خانه نشسته بودم. همیشه توی مهر ماه دلم می گرفت. یاد روزهای سخت جنگ می افتادم.... اما یادم افتاد که رهبرمان به کرمانشاه آمده. خوشحال شدم. تلویزیون را روشن کردم و رو به روی تلویزیون نشستم. با خوشحالی به تلویزیون خیره شدم. رهبرم توی ماشینی سفید نشسته بود و مردم دور تا دورش حلقه زدنده بودند. ماشین نمی توانست از میان جمعیت عبور کند. مردم مثل پروانه بال بال می زدند. به سهیلا گفتم: «روله، بیا فیلم ورود رهبر را به کرمانشاه نشان می دهد»

 

سهیلا سینی چایی را جلویم گذاشت و گفت: «آره دارم می بینم. چقدر نورانی است. خوش به حال کسی که بتواند از نزدیک او را ببیند».

خندیدم و گفتم: «قرار است به گیلان غرب بیاید. هر وقت که آمدند با هم می رویم و او را می بینیم» سهیلا خندید و گفت: «به امید خدا».

حرف سهیلا تمام نشده بود که در زدند. سهیلا روسری اش را سرش کرد و گفت می رود در را باز کند. یک دفعه صدای سهیلا را شنیدم: «دا! بیا»

با تعجب از خودم پرسیدم چه کسی می تواند باشد؟ دم در رفتم. چند نفر ایستاده بودند. فرماندار را شناختم با خودم گفتم: «فرماندار؟ ... توی گور سفید»

با خوشحالی گفتم: «سلام دکتر رستمی!»

فرماندار گفت: «سلام فرنگیس خانم! اجازه می فرمایید بیاییم تو؟»

 

هول شده بودم، گفتم: «بفرمایید خانه خودتان است»

شش نفری بودند. وارد شدند و نشستند. فرماندار با خنده گفت: «به امید خدا رهبر عزیزمان یکی دو روز دیگر می آیند گیلان غرب. قرار است هماهنگ کنیم شما به صورت ویژه با رهبر عزیز دیدار داشته باشید. دیدار حضوری.»

انگار دنیا را به من داده بودند ...

 

اول با خانواده شهید کشوری ، شهید شیرودی و شهید پیچک صحبت کرد و بعد همراه با سرداران به طرف من آمد.

- سلام

-سلام رهبرم

- ایشان چه کسی هستند؟

سردار عظیمی گفت: «فرنگیس حیدر پور! شیر زن گیلان غربی که با تبر یکی از عراقی ها را کشت و سرباز عراقی دیگری را اسیر کرد.»

رهبر با حرف های سردار عظیمی تکرار کرد و گفت: «بله همان که سرباز عراقی را کشت و دیگری را اسیر کرد. احسنت»

آب دهانم را قورت داد و گفتم: «خوشحالم رهبرم که به گیلان غرب آمدی. قدم روی چشم ما گذاشتی. شهرمان را نور باران کردی».

لبخند زد  و گفت: «چطور این کار را انجام دادی؟ وقتی سرباز عراقی را کشتی نترسیدی؟» گفتم : «با تبر توی سرش زدم. نه نترسیدم». خندید و گفت: «مرحبا! احسنت! زنده باشی» .... بعد سهیلا جلو آمد و سلام کرد...

 

دو دقیقه ای با ما حرف زد. خیلی حرف ها توی دلم ماند اما خوشحال بودم که خدا این فرصت را داده بود. انگار بچه ای بودم که دلش می خواست همه غصه هایش را به بزرگترش بگوید. انگار تمام تنم زخمی بود و حرف های ایشان  مرهمی و تسکینی بود بر دردهایم ... آمده بود تا به زخم مردم که هنوز از مین ها زخمی بودند مرهم بگذارد.

 

سهیلا با خوشحالی تکانم داد: «دا! در مورد تو حرف می زند گوش کن».

سرم را بلند کردم. خوب گوش دادم. صدا توی همه بلندگوها پخش می شد: «در شهر شما بانویی مسلمان و شجاع در مقام دفاع توانست سرباز دشمن را اسیر کند و نیروی مهاجم را به خاک و خون بنشاند. این را نگه دارید برای خودتان حفظ کنید».

 منبع: فرنگیس: ص  306 - 312.

والحمد لله رب العالمین

  • ۰ نظر
  • ۱۲ مرداد ۹۸ ، ۲۰:۳۲
  • احد داوری
مطالعات دانشجویی


امام خامنه ای:
باید در کشور ما و در میان جامعه‌ى ما ترتیبى اتّخاذ بشود که همه‌ى آحاد مردم به‌نحوى با قرآن انس داشته باشند و مفاهیم قرآنى براى اینها مفهوم باشد و معانى قرآن را درک کنند، به قرآن مراجعه کنند؛ ولو به طور اجمال از مفاهیم قرآنى سر دربیاورند.
(8 تیر 1393)

********************

امام خامنه‌ای:
«دشمنان می خواهند یاد شهدا احیا نشود برای اینکه جاده شهادت کور بشود» (6 اسفند 1397)