مطالعات دانشجویی

مطالبی از قرآن و احادیث، نکاتی از سیره بزرگان و مقالات شخصی

مطالعات دانشجویی

مطالبی از قرآن و احادیث، نکاتی از سیره بزرگان و مقالات شخصی

مطالعات دانشجویی


امام خامنه ای:
باید در کشور ما و در میان جامعه‌ى ما ترتیبى اتّخاذ بشود که همه‌ى آحاد مردم به‌نحوى با قرآن انس داشته باشند و مفاهیم قرآنى براى اینها مفهوم باشد و معانى قرآن را درک کنند، به قرآن مراجعه کنند؛ ولو به طور اجمال از مفاهیم قرآنى سر دربیاورند.
(8 تیر 1393)

********************

امام خامنه‌ای:
«دشمنان می خواهند یاد شهدا احیا نشود برای اینکه جاده شهادت کور بشود» (6 اسفند 1397)

آخرین مطالب

۱۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فرنگیس» ثبت شده است

 

غروب پاییز سال 1391 بود. جلوی خانه نشسته بودم. همیشه توی مهر ماه دلم می گرفت. یاد روزهای سخت جنگ می افتادم.... اما یادم افتاد که رهبرمان به کرمانشاه آمده. خوشحال شدم. تلویزیون را روشن کردم و رو به روی تلویزیون نشستم. با خوشحالی به تلویزیون خیره شدم. رهبرم توی ماشینی سفید نشسته بود و مردم دور تا دورش حلقه زدنده بودند. ماشین نمی توانست از میان جمعیت عبور کند. مردم مثل پروانه بال بال می زدند. به سهیلا گفتم: «روله، بیا فیلم ورود رهبر را به کرمانشاه نشان می دهد»

 

سهیلا سینی چایی را جلویم گذاشت و گفت: «آره دارم می بینم. چقدر نورانی است. خوش به حال کسی که بتواند از نزدیک او را ببیند».

خندیدم و گفتم: «قرار است به گیلان غرب بیاید. هر وقت که آمدند با هم می رویم و او را می بینیم» سهیلا خندید و گفت: «به امید خدا».

حرف سهیلا تمام نشده بود که در زدند. سهیلا روسری اش را سرش کرد و گفت می رود در را باز کند. یک دفعه صدای سهیلا را شنیدم: «دا! بیا»

با تعجب از خودم پرسیدم چه کسی می تواند باشد؟ دم در رفتم. چند نفر ایستاده بودند. فرماندار را شناختم با خودم گفتم: «فرماندار؟ ... توی گور سفید»

با خوشحالی گفتم: «سلام دکتر رستمی!»

فرماندار گفت: «سلام فرنگیس خانم! اجازه می فرمایید بیاییم تو؟»

 

هول شده بودم، گفتم: «بفرمایید خانه خودتان است»

شش نفری بودند. وارد شدند و نشستند. فرماندار با خنده گفت: «به امید خدا رهبر عزیزمان یکی دو روز دیگر می آیند گیلان غرب. قرار است هماهنگ کنیم شما به صورت ویژه با رهبر عزیز دیدار داشته باشید. دیدار حضوری.»

انگار دنیا را به من داده بودند ...

 

اول با خانواده شهید کشوری ، شهید شیرودی و شهید پیچک صحبت کرد و بعد همراه با سرداران به طرف من آمد.

- سلام

-سلام رهبرم

- ایشان چه کسی هستند؟

سردار عظیمی گفت: «فرنگیس حیدر پور! شیر زن گیلان غربی که با تبر یکی از عراقی ها را کشت و سرباز عراقی دیگری را اسیر کرد.»

رهبر با حرف های سردار عظیمی تکرار کرد و گفت: «بله همان که سرباز عراقی را کشت و دیگری را اسیر کرد. احسنت»

آب دهانم را قورت داد و گفتم: «خوشحالم رهبرم که به گیلان غرب آمدی. قدم روی چشم ما گذاشتی. شهرمان را نور باران کردی».

لبخند زد  و گفت: «چطور این کار را انجام دادی؟ وقتی سرباز عراقی را کشتی نترسیدی؟» گفتم : «با تبر توی سرش زدم. نه نترسیدم». خندید و گفت: «مرحبا! احسنت! زنده باشی» .... بعد سهیلا جلو آمد و سلام کرد...

 

دو دقیقه ای با ما حرف زد. خیلی حرف ها توی دلم ماند اما خوشحال بودم که خدا این فرصت را داده بود. انگار بچه ای بودم که دلش می خواست همه غصه هایش را به بزرگترش بگوید. انگار تمام تنم زخمی بود و حرف های ایشان  مرهمی و تسکینی بود بر دردهایم ... آمده بود تا به زخم مردم که هنوز از مین ها زخمی بودند مرهم بگذارد.

 

سهیلا با خوشحالی تکانم داد: «دا! در مورد تو حرف می زند گوش کن».

سرم را بلند کردم. خوب گوش دادم. صدا توی همه بلندگوها پخش می شد: «در شهر شما بانویی مسلمان و شجاع در مقام دفاع توانست سرباز دشمن را اسیر کند و نیروی مهاجم را به خاک و خون بنشاند. این را نگه دارید برای خودتان حفظ کنید».

 منبع: فرنگیس: ص  306 - 312.

والحمد لله رب العالمین

احد داوری
۱۲ مرداد ۹۸ ، ۲۰:۳۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

[پدرم] حالش بد بود، مرتب این طرف و آن طرف می رفت. توی انباری رفت و برگشت. چفیه ای روی سرش انداخته بود. رو به مادرم کرد و گفت: «زن، ساک مرا ببند، می خواهم بروم»

مادرم با تعجب گفت: «کجا؟»

پدرم شروع کرد به پوشیدن لباس و گفت: «می روم پیش امام. می خواهم شکایت کنم».

با خنده گفتم: «باوگه، تو ناراحتی. بگذار خودم می روم شهر...»

حرفم را قطع کرد و گفت: «نه. نمی خواهم بروی. بس است. بس است فرنگیس. اصلا دلم گرفته و می خواهم بروم امام را ببینم».

مادر خندید و گفت: «پیرمرد، می روی و توی راه می میری. تو کی توانسته ای تهران بروی و سفر دور کنی که این بار می خواهی بروی».

پدرم گفت: «کشور خودم است. مرا که نمی کشند. می روم و بر می گردم». ساکش را گرفت و راه افتاد ...

 

پس از آن روزها جلوی خانه می نشستم و به ماشین هایی که می آمدند و می رفتند، نگاه می کردم. هر پیرمردی را توی ماشین ها می دیدم قلبم تکان می خورد. اگر بلایی سر پدرم می آمد، خودم را نمی بخشیدم. چرا گذاشتم که برود.

 

پنج روز که گذشت، ماشینی کنار روستا ایستاد. باز هم غروب بود. خوب که نگاه کردم، پدرم را شناختم. با خوشحالی دویدم و او را بغل کردم. اولین سوالم این بود: «امام را دیدی؟» خندید و پیروزمندانه گفت: «دیدمش!»

دوباره او را بوسیدم. باورم نمی شد. چطور این پیرمرد روستایی موفق شده امام را ببیند؟ همراهش تا آوه زین رفتم. مردم گروه گروه می آمدند و دور پدرم حلقه می زدند. پدرم مرتب نامه ای را می بوسید، روی چشمش می گذاشت و می گفت: «این خط امام است».

 

شب دور او جمع شدیم. مرتب اشک می ریخت و ما هم همراه او از شادی اشک می ریختیم. پرسیدم: «چطور راهت دادند؟ تعریف کن». گفت: «فکر کردید چون پیرم، چون روستایی ام، نمی توانم امام را ببینم؟» خندیدم و گفتم: «والله که خیلی زرنگی، پدر خودمی».

با شادی ماوقع را تعریف می کرد. هیچ وقت او را این قدر خوشحال ندیده بودم. گفت: «با سختی آدرسش را پیدا کردم. ساکم را دستم گرفتم و همان جا نشستم. راهم ندادند. گفتند نمی شود. گفتم از گور سفید آمده ام، از مرز. یک پسرم شهید شده، سه فرزندم از مین زخمی شده اند، دخترم یک قهرمان است، باید امام را ببینم. راهم ندادند. شب شد نشستم. روز شد، نشستم. بعد فریاد زدم امام، مرا به خانه تو راه نمی دهند. گفته بودند پیرمردی آمده و از اینجا تکان نمی خورد و می خواهد شما را ببیند.

 

امام را دیدم. از دیدن امام داشتم از حال می رفتم، باورم نمی شد او را دیده ام جرئت نداشتم نزدیکش بروم. با این حال جلو رفتم و دستش را بوسیدم. سلام کردم. جواب سلامم را داد. پرسید از کجا آمده ام و من هم برایش تعریف کردم که از روستاهای گیلان غرب آمده ام. از خانواده ام پرسید، از وضع زندگی ام. بعد پرسید مشکلت چیست؟ گفتم: می گویند فرزندم که روی مین رفته و شهید شده، شهید نیست. گفتم پسرم پرونده داد. امام ناراحت شد. تکه ای کاغذ برداشت و با قلمش چیزی نوشت. بعد کاغذ را دستم داد و گفت خیالت راحت باشد. برو به شهرت. خواستم بلند شوم و بیایم که خم شد و پیشانی ام را بوسید....»

 

منبع:  فرنگیس، ص 301 - 304

احد داوری
۱۱ مرداد ۹۸ ، ۱۶:۵۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

عروس را که آوردند صدای شادی مردم به هوا رفت. روی سر عروس تور قرمز بود. چند تا از زن ها، عروس را در میان مردم گرداندند. برادرم و خودم مرتب آسمان را نگاه می کردیم و دعا می کردیم [تا بمباران نشود]. همه چیز با خیر و خوشی تمام شد.

 

چند روز از عروسی گذشته بود. برادرم را دیدم که ساک می بندد. با تعجب پرسیدم: «به خیر، کجا می روی؟»

خندید و گفت: «همان جا که باید بروم».

مادرم کنارمان آمد و گفت: «ابراهیم، برایت زن گرفتیم که کمتر از ما دور شوی».

ابراهیم سرش را بلند کرد و گفت: «هیچ چیز نمی تواند مرا اینجا نگه دارد. باید بروم»

هر چقدر پدر و مادرم اصرار کردند ابراهیم مدتی دیگر بماند قبول نکرد. گفت: «یعنی شما راضی می شوید اینجا بمانم و برادرهایم توی سنگرها تنها بمانند؟».

 

بالاخره رفت. بعد از آن ماهی یک بار می آمد و سری می زد و می رفت. می گفت: «تا دشمن در سرزمین ماست، ماندن توی خانه ننگ است».

 منبع: فرنگیس، ص 224 و 225

احد داوری
۱۰ مرداد ۹۸ ، ۱۴:۰۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

نیروهای جهاد، سریع خاکبرداری را شروع کردند ... به نوبت خانه های مردم را می ساختند. مردم هم کمکشان می کردند و برایشان غذا می پختند. تا وقتی خانه ها درست شود، با چوب و شیروانی برای خودمان کپر درست کردیم. حتی داخلش را گِل و گچ کردم و خوشگل شد. 

 

یک روز آمدند  گفتند امروز نوبت شماست تا خانه تان را بسازند و بعد کاغذ و خودکار دستشان گرفتند و گفتند: اینجا خانه علیمردان حدادی است، دلم پر از شادی شد. خانه ها را با سنگ و چوب و تخته بالا آوردند. هر روز برایشان غذا درست می کردم و دم دستشان این طرف و آن طرف می رفتم. همه اش می گفتند: «فرنگیس خانم، شما لازم نیست کار کنید».

 

اما دلم طاقت نمی آورد. می گفتم خودم دوست دارم کمک کنم. علیمردان هم کمک می کرد. ... ساختن خانه ما حدود دو ماه طول کشید. در آن زمان، رحمان خیلی بی قراری می کرد و من مجبور بودم هم از بچه ام نگهداری کنم و هم مشغول کارهای دیگر شوم. اما خوشحال بودم از این که به ده برگشته ام و به زودی خانه خواهم داشت.

 منبع: فرنگیس، ص 170 و 171

احد داوری
۰۹ مرداد ۹۸ ، ۱۳:۲۷ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

مقداری از پول مانده بود، به بقالی رفتم و چای و قند خریدم. به هم عروسم گفتم: سماور و قوری ات را به من قرض می دهی؟»

سماور و قوری را از او گرفتم و توی کوچه گذاشتم. چای دم کردم. لیوان های چای را پر می کردم و به رهگذران تعارف می کردم. آن روز مردم توی کوچه نشستند. چای خوردند و در شادی [هفتمین روز تولد فرزندم]، مهمان من شدند ... پس از آن دعایم فقط این بود: « یا امام رضا، این پسر غلام توست. کاری کن به پابوست بیایم».

 

رفتم پیش فامیل و گفتم بیایید برویم زیارت. می دانستم امام رضا همه چیز را درست می کند. همه فامیل جمع شدند. از نذرم گفتم. به جای خسارت وسایلمان در جنگ، تلویزیونی به من داده بودند. تلویزیون را فروختم به هشت هزارتومان. پول روی هم گذاشتیم و با دایی و پسر دایی و خاله و عمه و زن عمویم، با یک مینی بوس رفتیم مشهد. رحمان کوچک بود و من برای اولین بار مشهد می رفتم.

 منبع: فرنگیس، ص 163

احد داوری
۰۸ مرداد ۹۸ ، ۱۲:۲۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

به خانه برادر شوهرم رفتم و وسایل کمی که داشتم، جمع کردم و گفتم: «ممنون. دیگر باید بروم به خانه خودم. خانه ام ساخته شد». برادر شوهرم و زنش، در حالی که می خندیدند، همراهم آمدند. هنوز از دیدن این اتاق روی کوه تعجب می کردند ... هم عروسم کشور، مقداری وسایل همراه خودش آورده بود. کنار اتاق گذاشت و گفت: « این سوغات و هدیه برای خانه جدیدت. منزل مبارک!».

وقتی گفت منزل مبارک، قلبم گرفت. هم خوشحال بودم هم یاد قدیم افتادم و اشک ریختم. وسایلم را چیدم و با شادی به اتاقم نگاه کردم. برادر شوهرم و زنش که رفتند، هوا تاریک بود. تازه یادم افتاد آب و برق نداریم، اما به خودم گفتم مهم نیست. شوهرم خندید و پرسید: «حالا باید چه کار کنیم؟». گفتم: «فانوس. فردا فانوس می خریم». ... 

 

آن بالا زندگی بدون برق و آب زندگی برایم سخت بود. برای بردن آب، روزها دبه های آب را دست می گرفتم و از کوه پایین می آمدم. بالا بردن آب، مصیبت بود. شب ها هم تا آنجا که امکان داشت، فانوس روشن نمی کردم. زیر نور ماه می نشستیم. فقط شب هایی که خیلی تاریک می شد، فانوس را روشن می کردم.

 

توی دل کوه، زندگی برایم قشنگ شده بود، فامیل می آمدند و بهمان سر می زدند. حتی مهمانی می دادم! خوشحال بودم از این که محتاج کسی نیستم.

 منبع: فرنگیس، ص 157 و 158

احد داوری
۰۷ مرداد ۹۸ ، ۱۱:۲۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

یک روز صبح زود به کوه رفتم. روی کوه، دو رکعت نماز خواندم. با خدا حرف زدم و حرف دلم را برایش گفتم. گفتم «می دانم سخت است، ما کمکم کن روی زمین تو برای خودم یک خانه ای بسازم. خسته شدم از آوارگی».

 

شوهرم از صبح زود رفته بود کارگری. با نظر من موافق نبود و نمی خواست توی دل کوه خانه بسازم... لباسم را جمع کردم و به کمر بستم. روسری ام را محکم کردم و دستمالی به دهانم بستم. با خودم گفتم: «فرنگیس، از کار توی مزرعه که سخت تر نیست. نترس. قوی باش زن، تو موفق می شوی».

 

 شروع کردم به کندن سنگ ها؛ از قسمتی از کوه که می خواستم خانه ام را آنجا بسازم. اولین قدم این بود که زمین را هموار کنم. سنگ ها را یکی یکی کندم. بعضی سنگ ها بزرگ بودند و بعضی کوچک. داشتم زمین را صاف و هموار می کردم که علیمردان را دیدم از کوه بالا می آید. نزدیک که رسید، اول کمی نگاه کرد و بعد آمد به کمکم. با دودلی گفت: «بگذار کمکت کنم»

منبع: فرنگیس، ص 154

احد داوری
۰۶ مرداد ۹۸ ، ۱۰:۲۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

یک روز نگاه کردم و دیدم قطره ای نفت نداریم، سوز سردی می آمد. توی کوه، سرما تن را می سوزاند. با خودم فکر کردم که چه کار کنم. نمی خواستم از کسی هم نفت قرض بگیرم. نفت برای همه مهم بود و در آن سرما حکم کیمیا را داشت. رفتم سمت کوه. پارچه ای دور دستم پیچیدم و بنا کردم به چیدن چیلی. صبح بود و هوا سرد. علیمردان را فرستادم تا منقلی از روستای نزدیک بخرد. تا برگشت، چیلی ها را دسته کردم. چوب ها را آتش زدم و زغال که شدند، آنها را ریختم توی منقل و بردم توی چادر گذاشتم. چادر گرم گرم شد. کمی که چادر دم گرفت، علیمردان گفت: «حالا چه کار کنیم؟ گازِ زغال ما را می گیرد».

خندیدم و گفتم: «برای آن هم فکری دارم».

کمی نمک روی آتش ریختم تا گاز ما را نگیرد. علیمردان که این وضع محقرانه آزارش می داد، با ناراحتی و خجالت گفت: «فرنگیس ببخش!»

بلند شدم و گفتم: «این چه حرفی است که می زنی؟ این جا که خانه خودمان نیست. باید خودمان چاره کنیم. ما آوره ایم».

خیلی تلخ بود اما باید تحمل می کردیم.

 منبع: فرنگیس، ص 146

احد داوری
۰۵ مرداد ۹۸ ، ۰۹:۲۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

«کفراور» نزدیک بود. خانه یکی از فامیل هامان به اسم نوخاص پرورش آنجا بود. او از اقوام پدرم بود. خانه اش بزرگ بود ... صاحب خانه بسیار مهمان نواز بود. وقتی خسته و نالان به آنجا رسیدیم، نوخاص و اهل و عیالش با شادی به استقبال آمدند... کمی که خستگی درکردیم، نوخاص گوسفندی سر برید. با صدای بلند گفت: «جانم فدای مهمانان عزیزم. مگر من مرده باشم و به شما سخت بگذرد».... 

 

... نوخاص اتاقی به ما داد که خیلی هم بزرگ بود. خودشان هم هشت نفر بودند. مردم روستا یکی یکی می آمدند و دورمان را می گرفتند. ما هم تعریف می کردیم که وقتی عراقی ها حمله کردند چه بر سرمان آمد. مردم روستا مهربان بودند. همه تعارف می کردند که مهمانشان باشیم، اما من و پدرم از مردهاشان خواستیم به ما کاربدهند تا بتوانیم کار کنیم و در ازای کاری که می کنیم، به ما غذا و آذوقه بدهند. اول قبول نمی کردند و به حرفمان می خندیدند. اما وقتی اصرار ما را دیدند، چیزی نگفتند.

 منبع: فرنگیس، ص 136 و 137

احد داوری
۰۴ مرداد ۹۸ ، ۰۸:۱۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

خودمان را به خانه یکی از فامیل ها به نام مشهدی فتاح رستمی رساندیم.

 

زنِ خانه، تا ما را دید، به سینه کوبید. تندی به پیشواز آمد و بچه ها را از کولمان پایین آورد. همان جا، دم در خانه، نزدیک بود از هوش برویم. توی خانه، دست و صورت و پاها را شستیم. خانه پر از آواره ها بود. زن فامیل، سریع دسته های نان کُردی را روی سفره چید و کاسه ای ماست وسط سفره گذاشت. بچه ها به طرف نان و ماست هجوم بردند ...

 فرنگیس، ص 132

احد داوری
۰۳ مرداد ۹۸ ، ۰۶:۳۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

از این برایم سخت تر نبود که اجنبی بیاید و خانه ات را بگیرد ...

 

رو به روستا دست تکان دادم و با صدای بلند گفتم: «خدا حافظ خالو. خدا حافظ آوه زین. خدا حافظ گور سفید». زن ها شروع کردند به گریه و اشک ریختن. بچه ها هم گریه می کردند. صورت هاشان کثیف و خاکی بود و اشک رد انداخته بود. جبار روی کولم، گاهی خواب می رفت و گاهی بیدار می شد و نان می خواست. مرتب می گفتم: «الان می رسیم و نان می خوری. کمی صبر کن». ...

 

از پایم خون می آمد اما اهمیت نمی دادم. برادرها و خواهرهایم را نوبتی کول می کردم. خسته شده بودند و ناله می کردند. توی راه سعی می کردم برایشان حرف بزنم تا حواسشان پرت شود. مرتب به مادرم می گفتم زودتر، تند تر. سعی می کردم کاری کنم سریع تر حرکت کنند. می دانستم خطر، پشت سرمان است. صدای بمب ها و توپ ها یک لحظه قطع نمی شد.

 منبع: فرنگیس، ص 130 و 131

احد داوری
۰۲ مرداد ۹۸ ، ۲۳:۴۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

یکی از آن روزها، بچه ها شروع کردند به گریه و بهانه گرفتن. غذا می خواستند. گرسنه بودند. چند تکه نان خشک که از روز قبل مانده بود، دست زن ها دادم و گفتم: «به آب بزنید تا نرم شود و بدهید دست بچه ها».

 

نان خشک را آب زدند، تکه تکه کردند و دست بچه ها دادند. اما بازهم صدایشان بلند بود. به آنها که نگاه کردم، دلم گرفت. موهاشان خاکی و به هم چسبیده بود. لباس های کهنه شان، از رنگ و رو افتاده بود. زن ها از روی ناچاری به من نگاه می کردند و کمک می خواستند. خودشان هم بدتر از بچه ها گرسنه و خسته بودند. با خودم گفتم: «هر چه بادا باد، می روم توی روستای گور سفید. هم سری به خانه ام می زنم و هم چیزی می آورم که بچه ها بخورند».

 منبع: فرنگیس، ص 124

احد داوری
۰۱ مرداد ۹۸ ، ۲۲:۳۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

نیروهای خودمان مرتب ارتش عراق را بمباران می کردند. جنگ توپخانه ها بود و شلیک توپ ها گوش آدم را کر می کرد. یک بار هوا پر از هواپیماهای خودی شد ... از دور یکی ار جوان های روستا از کوه بالا آمد. تا به ما رسید، پرسید: «هواپیماهای خودمان را دیدید؟ آن هلی کوپترها را می بینید؟ این هلی کوپترها مالِ خلبانان خودمان شیرودی و کشوری هستند. خلبانان واردی هستند، خدا پشت و پناهشان باشد.»

وقتی کمی نشست، هلی کوپترها بنا کردند به بمباران عراقی ها که در روستای گورسفید بودند. تا غروب خیلی از تانک ها را آتش زدند. از روی تپه، همراه مردم، وقتی تانکی آتش می گرفت، صلوات می فرستادیم و می شمردیم.

منبع: فرنگیس، ص 122

احد داوری
۳۱ تیر ۹۸ ، ۲۰:۳۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

یک بار داشتم روی سنگ صافی نان می پختم که چند نظامی از دور نزدیک شدند. تندی از جا بلند شدم. دستم از آرد سفید بود. وقتی رسیدند، سردسته نظامی ها پرسید: «شماها اینجا چه کار می کنید؟ اینجا دیگر خط مقدم است. برگردید بروید گیلان غرب یا روستاهای دورتر. اینجا بمانید کشته می شوید. ما خودمان هم به سختی اینجا می مانیم، شما چطور مانده اید؟»

 

باورشان نمی شد مردم روستا با این وضعیت، توی منطقه جنگی مانده باشند ... با خنده به آنها گفتم: «نکند می ترسید؟»

یکی شان با تمسخر گفت: «یعنی می خواهی بگویی تو نمی ترسی؟»

 

مستقیم نگاهش کرم؛ چشم دوختم توی تخم چشم هایش و گفتم: «نه، نمی ترسم، آنجا را که می ببینی، خانه من است». به سمت روستای گور سفید اشاره کردم. مردِ نظامی به آن طرف نگاه کرد. ادامه دادم «من چشمم به آنجاست. آنجا خانه من است نه خانه دشمن. این قدر اینجا می نشینم تا بتوانم برگردم خانه ام. حتی حاضرم همین جا بمیرم».

 منبع: فرنگیس، ص 119 و 120

احد داوری
۳۰ تیر ۹۸ ، ۱۸:۴۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر