یک روز شلوارم حین مانور پاره شد؛ آن قدر که مجبور شدم آن را در بیاورم و بادگیر بپوشم. از بچه ها سراغ نخ و سوزن گرفتم؛ کسی نداشت، صبح روز بعد که از خواب بیدار شدم، دیدم شلوارم دوخته شده بالای سرم است. از حاجی رحیمی که کنارش می خوابیدم، پرسیدم:
- حاجی کی دوخته؟ شما زحمت کشیده اید؟
- آره پسرم
خواستم دستش را ببوسم، نگذاشت و گفت:
- کاری نکرده ام ... کار کوچکی بود. ارزش گفتن ندارد. بچه ها هر وقت کار خیاطی داشته باشند به من می دهند ....
- حاجی، اگر نخ و سوزن را می دادید، خودم می دوختم ...
خندان گفت: ارزشش همین است که خودم بدوزم. خوشحال می شوم برای یک رزمنده کاری بکنم.
منبع: برگزیده هایی از کتاب «دسته یک؛ بازروایی خاطرات شب عملیات»؛ گردآورنده: اصغر کاظمی؛ تهران، سوره مهر، چاپ دهم: 1388. راوی بهنام باقری، ص 501 - 502
- ۰ نظر
- ۱۸ آبان ۰۴ ، ۲۱:۵۲