باید بروم
عروس را که آوردند صدای شادی مردم به هوا رفت. روی سر عروس تور قرمز بود. چند تا از زن ها، عروس را در میان مردم گرداندند. برادرم و خودم مرتب آسمان را نگاه می کردیم و دعا می کردیم [تا بمباران نشود]. همه چیز با خیر و خوشی تمام شد.
چند روز از عروسی گذشته بود. برادرم را دیدم که ساک می بندد. با تعجب پرسیدم: «به خیر، کجا می روی؟»
خندید و گفت: «همان جا که باید بروم».
مادرم کنارمان آمد و گفت: «ابراهیم، برایت زن گرفتیم که کمتر از ما دور شوی».
ابراهیم سرش را بلند کرد و گفت: «هیچ چیز نمی تواند مرا اینجا نگه دارد. باید بروم»
هر چقدر پدر و مادرم اصرار کردند ابراهیم مدتی دیگر بماند قبول نکرد. گفت: «یعنی شما راضی می شوید اینجا بمانم و برادرهایم توی سنگرها تنها بمانند؟».
بالاخره رفت. بعد از آن ماهی یک بار می آمد و سری می زد و می رفت. می گفت: «تا دشمن در سرزمین ماست، ماندن توی خانه ننگ است».
منبع: فرنگیس، ص 224 و 225