فانوس
به خانه برادر شوهرم رفتم و وسایل کمی که داشتم، جمع کردم و گفتم: «ممنون. دیگر باید بروم به خانه خودم. خانه ام ساخته شد». برادر شوهرم و زنش، در حالی که می خندیدند، همراهم آمدند. هنوز از دیدن این اتاق روی کوه تعجب می کردند ... هم عروسم کشور، مقداری وسایل همراه خودش آورده بود. کنار اتاق گذاشت و گفت: « این سوغات و هدیه برای خانه جدیدت. منزل مبارک!».
وقتی گفت منزل مبارک، قلبم گرفت. هم خوشحال بودم هم یاد قدیم افتادم و اشک ریختم. وسایلم را چیدم و با شادی به اتاقم نگاه کردم. برادر شوهرم و زنش که رفتند، هوا تاریک بود. تازه یادم افتاد آب و برق نداریم، اما به خودم گفتم مهم نیست. شوهرم خندید و پرسید: «حالا باید چه کار کنیم؟». گفتم: «فانوس. فردا فانوس می خریم». ...
آن بالا زندگی بدون برق و آب زندگی برایم سخت بود. برای بردن آب، روزها دبه های آب را دست می گرفتم و از کوه پایین می آمدم. بالا بردن آب، مصیبت بود. شب ها هم تا آنجا که امکان داشت، فانوس روشن نمی کردم. زیر نور ماه می نشستیم. فقط شب هایی که خیلی تاریک می شد، فانوس را روشن می کردم.
توی دل کوه، زندگی برایم قشنگ شده بود، فامیل می آمدند و بهمان سر می زدند. حتی مهمانی می دادم! خوشحال بودم از این که محتاج کسی نیستم.
منبع: فرنگیس، ص 157 و 158