مطالعات دانشجویی

مطالبی از قرآن و احادیث، نکاتی از سیره بزرگان و مقالات شخصی

مطالعات دانشجویی

مطالبی از قرآن و احادیث، نکاتی از سیره بزرگان و مقالات شخصی

مطالعات دانشجویی


امام خامنه ای:
باید در کشور ما و در میان جامعه‌ى ما ترتیبى اتّخاذ بشود که همه‌ى آحاد مردم به‌نحوى با قرآن انس داشته باشند و مفاهیم قرآنى براى اینها مفهوم باشد و معانى قرآن را درک کنند، به قرآن مراجعه کنند؛ ولو به طور اجمال از مفاهیم قرآنى سر دربیاورند.
(8 تیر 1393)

********************

امام خامنه‌ای:
«دشمنان می خواهند یاد شهدا احیا نشود برای اینکه جاده شهادت کور بشود» (6 اسفند 1397)

آخرین مطالب

۷۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات شهیدان» ثبت شده است

 

 «شهید حسن انفرادی»

 

 بچه ها کوچک بودند، کارخانه زیاد بود و من هم از پس کارها بر نمی آمدم، حسن همیشه در کارها به من کمک می کرد. قند شکستن خانه دیگر با او بود. وقتی می آمد مرخصی، مقدار زیادی قند می شکست تا در زمان بودنش در منطقه، من به زحمت نیفتم.

 

  به طور اتفاقی یک روز مشغول شکستن قند بود که چند نفری از دوستانش به خانه مان آمدند. تعجب کرده بودند. گفتند: برادر حسن! شما در جبهه فرمانده اید اینجا قند می شکنی؟

 لبخندی زد و جواب داد: من آنجا فرمانده ام نه اینجا.

 

 سیره شهدای دفاع مقدس، ج12،  ص 29

احد داوری
۰۸ شهریور ۹۸ ، ۱۷:۰۰ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

خاطره ای در باره  شهید حاج حسن دشتی: 

 

 در شش سال زندگی مشترک غیر از سادگی و صفا از حاج حسن چیزی ندیدم، آن قدر ساده بود که هیچ وقت ایراد نمی گرفت که لباسم را اطو کن، یا فلان غذا را بپز، مدت ها بود که من نمی دانستم که حاج حسن خورشت لوبیا دوست ندارد و درست می کردم. یک بار متوجه شدم با اشتها نمی خورد، گفتم: چرا با اشتها نمی خوری؟ گفت: برای اینکه من اصلا خورشت لوبیا دوست ندارم.

 

آخرین باری که آمد یزد به من گفت: اینجا چه کپسولی (سیلندر گاز) بهتر گیر میاد و رفت و کپسول هایمان را با کپسول رویال عوض کرد. گفت: برای اینکه شما راحت باشید.

 

سیره شهدای دفاع مقدس، ج 12 ص 32

احد داوری
۰۷ شهریور ۹۸ ، ۱۴:۵۴ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

خاطره  ای در باره  شهید مهدی باکری:

 

 دیر به دیر می آمد، اما تا پایش را می گذاشت توی خانه، بگو و بخندمان شروع می شد. خانه مان کوچک بود؛ گاهی صدایمان می رفت طبقه پایین. یک روز همسایه پایینی به من گفت: به خدا اینقده دلم می خواهد یک روز که آقا مهدی میاد خونه، لای در خونه تون باز باشه، من ببینم شما دو تا زن و شوهر به هم دیگر چی می گید، این قدر می خندید؟

 

سیره شهدای دفاع مقدس ج12 ، ص 33

احد داوری
۰۶ شهریور ۹۸ ، ۱۱:۵۲ موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

«شهید گل محمد غزنوی»

 

بیش از حد ناز بچه ها را می کشید. وقتی خانه بود دائم سرگرم بازی با آنها بود. لباس ورزشی اش را طوری به تن می کرد که دو دستش در یک آستین و دو پایش در میان لباس جا می گرفت. آن وقت ادای کانگورو در می آورد و از این طرف خانه به آن طرف می جهید، بچه ها خوشحال بودند، قاه قاه می خندیدند و لحظاتی شاد با پدر می گذراندند.

 

  گاهی وقت ها آنقدر سفارش بچه ها را به من می کرد که ناراحت می شدم. می گفتم: مگر بچه های شما هستند و بچه های من نیستند....

 اما من حریفش نبودم؛ او عاشق بچه ها بود.

 

منبع: سیره شهدای دفاع مقدس، ج 12، ص 31.

احد داوری
۰۵ شهریور ۹۸ ، ۰۹:۴۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

خاطره ای در باره  شهید منوچهر مدق:

 

  هر چه سختی بود با یک نگاهش می رفت، همین که جلوی همه بر می گشت و می گفت: «یک موی خانمم را نمی دهم به دنیا، تا آخر عمر نوکرش هستم»، خستگی هایم را می برد.

می دیدم محکم پشتم ایستاده، هیچ وقت با منوچهر بودن برایم عادت نشد، گاهی یادمان می رفت چه شرایطی داریم. بدترین روزها را با هم خوش بودیم. از خنده و شوخی اتاق را می گذاشتیم روی سرمان.

سیره شهدای دفاع مقدس، ج12،  ص 263

 

احد داوری
۲۲ مرداد ۹۸ ، ۱۰:۲۹ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 داشتیم از جلوی بیمارستان بوعلی می گذشتیم، گفتم: علی آقا تا چند ماه دیگه بچمون اینجا به دنیا می آد.

با تعجب پرسید: اینجا؟ !!!

 گفتم: خب، آخه اینجا بیمارستان خصوصیه؛ بهترین بیمارستان همدانه.

 علی آقا سرعت ماشین را کم کرد و گفت: نه ما بیمارستانی می رویم که مستضعفین می رن. اینجا مال پولداراست. همه کس وسعش نمی رسد بیاد اینجا.

 

 منبع: گلستان یازدهم (خاطرات زهرا پناهی روا، همسر سردار شهید علی چیت سازیان)، ص 13

احد داوری
۱۵ مرداد ۹۸ ، ۱۲:۳۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

خاطره ای از «شهید حمید باکری»

 

 حمید سه ساله بود که مادرشان فوت کرد. از آن موقع نامادری داشتند. مثل مادر خودشان هم دوستش داشتند.

رفتیم خانه شان، بیرون شهر، به من گفت: همین جا بشین من میام.

دیر کرد، پا شدم آمدم بیرون، ببینم کجاست؛ داشت لباس می شست؛ لباس برادر و خواهر های ناتنی اش را. گفت: من اینجا دیر به دیر میام. می خواهم هر وقت آمدم، یک کاری کرده باشم.

 سیره شهدای دفاع مقدس، ج 12 ص 34

احد داوری
۲۲ تیر ۹۸ ، ۰۷:۰۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

یاد سختی های کودکی «شهید محمد تقی خیمه ای» در زبان مادر:

 

 محمد تقی که کوچک بود، عادت داشت در قابلمه غذا را بردارد و آن را بچشد. وضع مالی ما خوب نبود. بیشتر اوقات غذایمان ساده بود. یک روز همسایه ها پیشمان آمدند. یکی از زن های همسایه از من پرسید: فاطمه چی کار می کردی؟

 با دست پاچگی گفتم: برای بچه ها غذا درست می کردم.

 چند لحظه بعد محمد تقی آمد. قابلمه غذا روی گاز بود، به سراغ آن رفت، دلم لرزید. با برداشتن در رنگش پرید. در آن را گذاشت و سریع رفت خوابید. دعا می کردم آنها متوجه نشوند. مهمان ها که رفتند به او گفتم: چرا زود خوابیدی؟ بیدار شو، چای بخور.

 سرش را پایین انداخت و گفت: مادر وقتی توی قابلمه را دیدم که آب خالی می جوشه، شرمنده تو شدم. دعا کن بزرگ بشم، کمک حالت باشم یا باعث سربلندی ات باشم.

 سیری در سیره شهدای دفاع مقدی، ج 12 ص 112.

احد داوری
۲۱ تیر ۹۸ ، ۲۳:۵۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

تکیه کلام «شهید اسحاق رنجوری مقدم» در جلسات:

 

«ما با همین ابزار محدود باید کار را انجام دهیم. اگر ابزار باشد، پول باشد و تمام امکانات دیگر هم مهیا باشد، دیگر چه نیازی به من و شما؟ می توان چهار نفر دیگر را هم از بیرون آورد تا کار بسیج را انجام دهند. پس چرا به دنبال نیروهای مخلص و بی ادعا می گردیم؟ هنر ما همین است که با همین امکانات محدود کارهای نامحدود انجام دهیم».

منبع: سیره شهدای دفاع مقدس، ج 17، ص 52

احد داوری
۲۰ تیر ۹۸ ، ۲۳:۴۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

خاطره ای از «شهید غلامرضا شریفی پناه»

 همیشه نگران همسر و بچه هایش بود. مرتب به آنها تلفن می زد و حالشان را می پرسید. یک عکس خانوادگی توی جیب بغلش گذاشته بود و با وجود آن قوت می گرفت. هر چند وقت یکبار، عکس را از جیب بیرون می آورد و با عشق نگاه می کرد. آن وقت حال و هوایش عوض می شد و می گفت: بازدید خانوادگی کردم.

 سیره شهدای دفاع مقدس، ج 12، ص 37.

احد داوری
۱۹ تیر ۹۸ ، ۲۳:۴۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

خاطره ای در باره «شهید حیدر علی عربلو»

 آخرین باری که حیدر می خواست به جبهه اعزام شود، پسر بزرگمان امیر، سه ساله بود. وقتی دید پدرش ساک خود را بسته است، بسیار بی قراری می کرد، ساک پدر را زیر سرش گذاشت و به خواب رفت.

 نیمه های شب بود که با صدای زمزمه مناجات و گریه همسرم از خواب بیدار شدم، وقتی علت گریه او را پرسیدم با چشمانی اشکبار گفت: از خدا کمک می خواهم تا به بچه مان صبر عطا کند تا من بتوانم صبح به جبهه بروم.

دعای او مستجاب شد، چرا که امیر سه ساله با آن بی تابی شب گذشته، با آرامی پدرش را برای همیشه بدرقه کرد، تا این که در عملیات فتح خرمشهر از شلمچه به بهشت پرواز کرد.

  سیره شهدای دفاع مقدس، ج 12 ص 77.

احد داوری
۱۸ تیر ۹۸ ، ۱۴:۴۴ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

خاطره ای از «شهید حاج رضا شکری پور»

انگار نه انگار که از جبهه رسیده. رضا از در که وارد شد، آستین ها را زد بالا و نشست کنار تشت لباس ها.

گفتم: کار شما نیست، کار منه!

حاج رضا خیلی جدی گفت: یعنی می خوای بگی این قدر دست و پا چلفتی ام؟

گفتم: نه بابا! میگم این وظیفه منه!

 زل زد تو چشام: خانوم جان! اسیر که نیاوردم تو خونم! حالا بذار این دو تکه رختو هم ما بشوریم.

  سیره شهدای دفاع مقدس، ج12 ص 85

احد داوری
۱۷ تیر ۹۸ ، ۰۹:۴۲ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

خاطره ای از  «شهید مهدی زین الدین»

 

 بعد از چند روز آقا مهدی تلفن زد و گفت: آماده شوید می خواهیم برویم  مشهد. گفتم: چطور؟ مگر شما کار ندارید؟

 گفت: فعلا عملیات نیست. بچه ها را دارند آموزش می دهند.

 برایم خیلی عجیب بود. همیشه فکر می کردم این ها آن قدر کار دارند  که سفر کردن، خوشگذرانی زیادی برایشان حساب می شود. آنقدر سوال پیچش کردم که حالا چه شده که می خواهیم برویم مسافرت؟

  گفت: مدت ها دنبال فرصت بودم که یک جایی ببرمت. فکر کردم چه جایی بهتر از امام رضا علیه السلام که زیارت هم رفته باشیم.

  با راننده اش، آقای یزدی آمدیم قم و دو خانواده همراه یکدیگر رفتیم مشهد. مشهد خیلی خوش گذشت. رفت و برگشتمان چهار روز طول کشید.

 سیری در سیره شهدای دفاع مقدس، ج12، ص 211

احد داوری
۱۳ تیر ۹۸ ، ۱۲:۳۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

مادر شهید محمود کاوه تعریف می‎کند:

شبی از شب‎های تحصیل، نشسته بود در اتاقش به انجام تکالیف. رفتم برای شام صدایش کنم. گفت: «گیر کرده‎ام در حل ۲ تا مساله ریاضی. معلم، توپ چهل‎تکه جایزه گذاشته برایش. اگر اجازه بدهی، تا این ۲ مساله را حل نکنم شام بی‎شام!» بی‎خیالش شدم تا به درسش برسد. یک ساعت بعد، دوباره رفتم اتاقش. دیدم هنوز مشغول است. صدایش کردم؛ متوجه نشد! گرم کاری می‎شد، چنان دل می‎داد که تا تکانش نمی‎دادی، ملتفت سر و صدای اطرافیان نمی‎شد. دوباره یک ساعت بعد صدایش کردم. افاقه نکرد. نیم ساعت بعد به حاج آقا گفتم: «شما برو صدایش کن بلکه آمد شامش را خورد!» حاجی نرفته برگشت، و دیدم با یک پتو دارد می‎رود اتاق محمود! صبح برای نماز از خواب بلندش کردم؛ «شام که نخوردی! لااقل بگو بدانم مساله‎ها را حل کردی یا نه؟» خندید و گفت: «حل کردم آن هم چه‎جور! برای هر ۲ مساله، از ۳ طریق به جواب رسیدم!» محمود عاشق فوتبال بود. توپ چهل‎تکه هم خیلی دوست داشت! ظهر از مدرسه برگشت خانه. گفتم: «پس جایزه‎ات کو؟» از جواب طفره رفت! تا این‎جا را حالا شما داشته باشید.

۴۰ روز، فوق فوقش ۵۰ روز از شهادت محمود گذشته بود که زنگ خانه به صدا درآمد. حاجی رفت در را باز کرد. عاقله‎مردی پشت در بود؛ «من دبیر ریاضی محمود بودم. کلی هم گشتم تا خانه شما را پیدا کنم». حاجی دعوتش کرد بیاید تو، «نه» آورد؛ و گفت: قصد مزاحمت ندارم! و بعد ادامه داد؛ «من سه سال دبیر ریاضی محمودتان بودم. این را سال آخر فهمیدم که محمود، مسائل ریاضی را خودش حل می‎کرد اما صبح، زودتر می‎آمد کلاس، حل مساله را هر بار به یکی از دانش‎آموزان که عمدتا هم از قشر پایین بودند یاد می‎داد و جایزه هم اغلب به همان دانش‎آموز می‎رسید، چون محمود از چند راه به جواب می‎رسید. من به طریقی سال سومی که دبیر ریاضی محمود بودم متوجه ماجرا شدم. از قبل هم البته برایم بسیار عجیب بود؛ «چرا محمود که همیشه ریاضی را ۲۰ می‎گیرد، هیچ وقت برنده این جوایز نمی‎شود؟!» کشیدمش کنار؛ «امروز از فلانی شنیدم این مساله را تو حل کرده‎ای!» اول بنا کرد طفره رفتن، بعد قبول کرد!

«چرا؟»

جواب داد: «همین فلانی، اولا یک مساله ریاضی را یاد گرفته از چند راه حل کند. این کار بدی است آقا معلم؟ ثانیا جایزه کتانی بود و من خودم کتانی دارم. آیا بهتر نبود این کتانی برسد دست این دوستمان که کتانی‎اش از چند جا پاره شده؟» من آن‎جا فهمیدم چه روح بلندی دارد این محمود شما. خواستم موضوع را با مدیر مدرسه درمیان بگذارم تا از کاوه، سر صف صبحگاه، تقدیر شود. قسمم داد؛ «اگر برای کس دیگری این موضوع را لو بدهید، دیگر این مدرسه نمی‎آیم»

منبع: نشریه پرتو سخن

احد داوری
۱۲ تیر ۹۸ ، ۲۰:۳۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر