مطالعات دانشجویی

مطالبی از قرآن و احادیث، نکاتی از سیره بزرگان و مقالات شخصی

مطالعات دانشجویی

مطالبی از قرآن و احادیث، نکاتی از سیره بزرگان و مقالات شخصی

مطالعات دانشجویی


امام خامنه ای:
باید در کشور ما و در میان جامعه‌ى ما ترتیبى اتّخاذ بشود که همه‌ى آحاد مردم به‌نحوى با قرآن انس داشته باشند و مفاهیم قرآنى براى اینها مفهوم باشد و معانى قرآن را درک کنند، به قرآن مراجعه کنند؛ ولو به طور اجمال از مفاهیم قرآنى سر دربیاورند.
(8 تیر 1393)

********************

امام خامنه‌ای:
«دشمنان می خواهند یاد شهدا احیا نشود برای اینکه جاده شهادت کور بشود» (6 اسفند 1397)

آخرین مطالب

۳۳۴ مطلب با موضوع «سبک زندگی بزرگان و شهدا» ثبت شده است

 

[پدرم] گاهی به سبب تنگدستی ناگزیر می شد کتاب هایش را که بسیار مورد عشق و علاقه اش بود بفروشد. وقتی می دید ما کتابهایش را تورق می کنیم ناراحت می شد. اگر یکی از کتاب های کتابخانه اش را دست ما می دید، با لحنی مهرورزانه نسبت به کتاب و حریص بر حفظ آن، می گفت: این چیست؟ لطفا بگذار سرجایش! اما با این همه ، ناچار می شد برخی کتاب های خود را بفروشد تا بتواند برای رفع نیازهای اولیه ما چیزی فراهم کند. به سراغ قفسه کتابخانه می رفت، کتابی را برای فروش بر می داشت؛ اما فروش آن کتاب برایش ناگوار می آمد و لذا آن را به جای خود می گذاشت؛ دومی را بر می داشت، سومی را بر می داشت ... تا اینکه ناچار برخی را انتخاب می کرد.

 

منبع: «خون دلی که لعل شد» (خاطرات حضرت آیت الله العظمی سید علی خامنه ای (مد ظله العالی) از زندان ها و تبعید دوران مبارزات انقلاب اسلامی)، صفحه 6

احد داوری
۰۳ دی ۹۸ ، ۲۱:۴۳ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

[پدرم] به فضل و علم و اجتهاد معروف و نزد علمای بزرگی مانند میرزای نائینی و سید ابوالحسن اصفهانی درس خوانده بود. عفیف و با حیا بود و نسبت به مال و منال، از مناعت طبع برخوردار بود. در میانه بازار مشهد که محل کسبه و تجار و سرمایه داران است امامت مسجدی را داشت؛ اما چشمی به مال مردم نداشت و چنین چیزهایی را نمی پسندید؛ یعنی در اوج بلند طبعی می زیست. گوشه گیری را دوست داشت. ولی من این خصلت ایشان را خوش نمی داشتم؛ لذا عکس آن را فرا گرفتم.

 

منبع: «خون دلی که لعل شد» (خاطرات حضرت آیت الله العظمی سید علی خامنه ای (مد ظله العالی) از زندان ها و تبعید دوران مبارزات انقلاب اسلامی)، صفحه 5

احد داوری
۰۲ دی ۹۸ ، ۲۲:۴۱ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

پدرم نقل می کرد که پدربزرگمان آقا سید حسین در آغاز شب پس از خوردن شام در حالی که فرزندان سرگرم بازی بودند، می خوابید، سپس دو ساعت پیش از سر زدن سپیده صبح برای عبادت و مطالعه بر میخاست.

 

منبع: «خون دلی که لعل شد» (خاطرات حضرت آیت الله العظمی سید علی خامنه ای (مد ظله العالی) از زندان ها و تبعید دوران مبارزات انقلاب اسلامی)، صفحه 4

احد داوری
۰۱ دی ۹۸ ، ۲۳:۳۸ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

سال ها از شهادت ابراهیم گذشت، هیچ کس نمی توانست تصور کند که فقدان او چه بر سر خانواده ما بیاورد ... تااینکه در سال 1390 شنیدم که قرار است سنگ یادبودی برای ابراهیم روی قبر یکی از شهدای گمنام در بهشت زهرا علیها السلام ساخته شود.

 

ابراهیم عاشق گمنامی بود. حالا هم مزار یادبود او روی قبر یکی از شهدای گمنام ساخته می شد. در واقع یکی از شهدای گمنام به واسطه ابراهیم تکریم می شد. این ماجرا گذشت تا اینکه به کنار مزار یادبود او رفتم.

 

روزی که برای اولین باردر مقابل سنگ مزار ابراهیم قرار گرفتم، یکباره بدنم لرزید! رنگم پرید و با تعجب به اطراف نگاه کردم. چند نفر از بستگان ما هم همین حال را داشتند، ما به یاد یک ماجرا افتادیم که سی سال قبل در همین نقطه اتفاق افتاده بود.

درست بعد از عملیات آزادی خرمشهر، پسر عموی مادرم، شهید حسن سراجیان به شهادت رسید. آن زمان ابراهیم مجروح بود و با عصا راه می رفت؛ اما به خاطر شهادت ایشان به بهشت زهرا علیها السلام آمد.

وقتی حسن را دفن کردند، ابراهیم جلو آمد و گفت: خوش به حال حسن، چه جای خوبی هستی! قطعه 26 و کنار خیابان اصلی. هر کی از اینجا رد بشه یه فاتحه برات می خونه و تو را یاد می کنه. بعد ادامه داد: من هم باید بیام پیش تو! دعا کن من هم بام همین جا، بعد هم با عصای خودش به زمین زد و چند قبر آن طرف تر از حسن را نشان داد.

چند سال بعد، درست همان جایی که ابراهیم نشان داده بود، یک شهید گمنام دفن شد و بعد به طرز عجیبی سنگ یادبود ابراهیم در همان مکان که خودش دوست داشت قرار گرفت.

 

سلام بر ابراهیم ص 236

احد داوری
۲۹ آذر ۹۸ ، ۲۱:۳۶ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

نوروز 1388 بود برای تکمیل اطلاعات کتاب، راهی گیلان غرب شدیم. در راه به شهر ایوان رسیدیم موقع غروب بود و خیلی هم خسته بودم. از صبح رانندگی و... هیچ هتل یا مهمانپذیری در شهر پیدا نکردیم.

در دلم گفتم: آقا ابرام ما دنیال کار شما آمدیم، خودت ردیفش کن، همان موقع صدای اذان مغرب آمد. با خودم گفتم: اگر ابراهیم اینجا بود حتما برای نماز به مسجد می رفت. ما هم راهی مسجد شدیم. نماز جماعت را خواندیم.

بعد از نماز آقایی حدودا پنجاه ساله جلو آمد و با ادب سلام کرد.  ایشان پرسید شما از تهران آمدید؟ با تعجب گفتم: بله، چطور مگه؟. گفت: از پلاک ماشین شما فهمیدم. بعد ادامه داد: منزل ما نزدیک است، همه چیز هم آماده است. تشریف می آورید؟ گفتم: خیلی ممنون ما باید برویم. ایشان گفت: امشب را استراحت کنید و فردا حرکت کنید. نمی خواستم قبول کنم. خادم مسجد جلو آمد و گفت: ایشان آقای محمدی از مسئولین شهرداری اینجا هستند، حرفشان را قبول کن. آنقدر خسته بودم که قبول کردم.

 

با هم حرکت کردیم. شام مفصل، بهترین پذیرایی و ... انجام شد. صبح بعد از صبحانه مشغول خداحافظی شدیم. آقای محمدی گفت: می توانم علت حضورتان را در این شهر بپرسم؟

گفتم: برای تکمیل خاطرات یک شهید راهی گیلان غرب هستیم. با تعجب گفت: من بچه گیلان غرب هستم. کدام شهید؟ گفتم: او را نمی شناسید، از تهران آمده بود. بعد عکسی را از داخل کیف در آوردم و نشان دادم.

با تعجب گاه کرد و گفت: این که آقا ابراهیم است!! من و پدرم نیروی شهید هادی بودیم. توی عملیات ها، توی شناسایی ها با هم بودیم. در سال اول جنگ.! مات و مبهوت ایشان را گاه کردم.

نمی دانستم چه بگویم، بغض گلویم را گرفت. دیشب تا حالا به بهترین نحو از ما پذیرایی شد، میزبان ما هم که از دوستان اوست!

آقا ابراهیم ممنونم. ما به یاد تو نمازمان را اول وقت خواندیم. شما هم ...

 

 سلام بر ابراهیم ص 227 و 228

احد داوری
۲۸ آذر ۹۸ ، ۲۰:۱۲ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

پارسال دوباره اوضاع کاری من به هم خورد! مشکلات زیادی داشتم. از جلوی تصویر آقا ابراهیم رد شدم و دیدم به خاطر گذشت زمان، تصویر زرد و خراب شده. من هم داربست تهیه کردم و رنگ ها را برداشتم و شروع کردم به درست کردن تصویر شهید. باورکردنی نبود، درست زمانی که کار تصویر تمام شد، یک پروژه بزرگ به من پیشنهاد شد. خیلی از گرفتاری های مالی من برطرف گردید. ... این ها خیلی پیش خدا مقام دارند.

ما هنوز این ها را نشناخته ایم! کوچکترین کاری که برایشان انجام دهی، خداوند چند برابرش را بر می گرداند.

 

سلام بر ابراهیم ص 226

احد داوری
۲۷ آذر ۹۸ ، ۱۸:۳۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

از مهم ترین کارهایی که در محل انجام شد ترسیم چهره ابراهیم در سال 1376 زیر پل اتوبان شهید محلاتی بود...

- آقا سید من شنیدم تصویر شهید هادی را شما ترسیم کردید، درسته؟ ...

- من ابراهیم را نمی شناختم ، برای کشیدن چهره او هم چیزی نخواستم، اما بعد از انجام این کار، به قدری خدا به زندگی من برکت داد که نمی توانم برایت حساب کنم. خیلی چیزها هم از این تصویر دیدم.

با تعجب پرسیدم: مثلا چی؟ گفت: زمانی که این عکس را کشیدم و نمایشگاه جلوه گاه شهدا راه افتاد، یک شب جمعه خانمی پیش من آمد و گفت: آقا این شیرینی ها برای این شهید تهیه شده، همین جا پخش کنید. فکر کردم که از بستگان این شهید است. برای همین پرسیدم: شما شهید هادی را می شناسید؟ گفت: نه.

تعجب من را که دید ادامه داد: منزل ما همین اطرافه، من در زندگی مشکل سختی داشتم، چند روز پیش وقتی شما مشغول ترسیم عکس بودید از اینجا رد شدم، با خودم گفتم: خدایا اگر این شهدا پیش تو مقامی دارند به حق این شهید مشکل مرا حل کن. بعد گفتم: من قول می دهم نمازهایم را اول وقت بخوانم، سپس برای این شهید که اسمش را نمی دانستم فاتحه خواندم. باور کنید خیلی سریع مشکل من برطرف شد! حالا آمدم از ایشان تشکر کنم.

 

سلام بر ابراهیم ص 225 و 226

احد داوری
۲۶ آذر ۹۸ ، ۱۷:۰۷ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

علی محمودوند مسئول گروه تفحص لشکر بود، او در والفجر مقدماتی پنج روز داخل کانال کمیل در محاصره دشمن قرار داشت. علی خود را مدیون ابراهیم می دانست و می گفت: کسی غربت فکه را نمی داند، چقدر از بچه های مظلوم ما در این کانال هستند. خاک فکه بوی غربت کربلا می دهد.

یک روز در حین جستجو، پیکر شهیدی پیدا شد. در وسایل همراه او دفترچه یادداشتی قرار داشت که بعد از گذشت سال ها هنوز قابل خواندن بود. در آخرین صفحه این دفترچه نوشته بود:

«امروز روز پنجم است که در محاصره هستیم. آب و غذا را جیره بندی کرده ایم. شهدا در انتهای کانال کنار هم قرار دارند. دیگر شهدا تشنه نیستند. فدای لب تشنه ات ای پسر فاطمه».

بچه ها با خواندن این دفترچه خیلی منقلب شدند و باز هم به جستجوی خودشان ادامه دادند.

 سلام بر ابراهیم ص 223

احد داوری
۲۵ آذر ۹۸ ، ۱۵:۱۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

ظهر رفتیم وضو بگیریم. در حالی که آستین پیراهنش را بالا می زد نگاهی به آسمان کرد و گفت: آقای ناصری تا وقتی جنگ هست دست پر پیش خدا برویم، بعد از جنگ معلوم نیست عاقبت ما به کجا ختم می شود؛ بهترین عاقبت این است که شهید شویم.

به دوستانش که می رسید التماس دعا می گفت. بعضی ها شاید این کلام را از روی عادت بگویند ولی التماس دعایی که حسن می گفت فرق داشت. می گفت: علی آقا التماس دعا دارم، اگر زودتر از من شهید شدی مرا شفاعت کنی.

راوی: سردار علی ناصری.

 

ملاقات در فکه، ص 312 و 313

احد داوری
۲۴ آذر ۹۸ ، ۱۳:۲۱ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 گردان کمیل خط شکن محور جنوبی و پاسگاه بود، یکی از فرماندهان لشکر آمد و برای بچه های گردان شروع به صحبت کرد.... صحبت هایش که تمام شد. بلافاصله ابراهیم شروع به مداحی کرد، اما نه مثل همیشه! خیلی غریبانه روضه می خواند و خودش اشک می ریخت. روضه حضرت زینب علیها السلام را شروع کرد.  

 

بعد هم شروع به سینه زنی کرد... در پایان هم گفت: بچه ها امشب یا به دیدار یار می رسید یا باید مانند عمه سادات، اسارت را تحمل کنید و قهرمانانه مقاومت کنید.

عجیب بود که تقریبا همه بچه های گردان کمیل که ابراهیم برایشان روضه خواند یا شهید شدند یا اسیر.

 

سلام بر ابراهیم ص 203 و 204

احد داوری
۲۳ آذر ۹۸ ، ۱۲:۴۵ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

همه آماده حرکت به سمت فکه بودند. از دور ابراهیم را دیدم. با دین چهره ابراهیم دلم لرزید. جمال زیبای او ملکوتی شده بود. ... به سمت ما آمد و با همه بچه ها دست داد. کشیدمش کنار و گفتم: داش ابرام خیلی نورانی شدی.

نفس عمیقی کشید و با حسرت گفت: روزی که بهشتی شهید شد خیلی ناراحت بودم. اما با خودم گفتم: خوش به حالش که با شهادت رفت، حیف بود با مرگ طبیعی از دنیا بره.

 ش

سلام بر ابراهیم ص 201

احد داوری
۲۲ آذر ۹۸ ، ۱۰:۵۵ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

دی ماه بود. حال و هوای ابراهیم خیلی با قبل فرق کرده. دیگر از آن حرف های عوامانه و شوخی ها کمتر دیده می شد. اکثر بچه ها او را شیخ ابراهیم صدا می زنند.  ابراهیم محاسنش را کوتاه کرده؛ اما با این حال نورانیت چهره اش مثل قبل است. آرزوی شهادت که آرزوی همه بچه ها بود برای ابراهیم حالت دیگری داشت.

 

در تاریکی شب با هم قدم می زدیم. پرسیدم آرزوی شما شهادته، درسته؟ خندید . بعد از چند لحظه سکوت گفت: شهادت ذره ای از آرزوی من است، من می خواهم چیزی از من نماند. مثل ارباب بی کفن حسین علیه السلام قطعه قطعه شوم. اصلا دوست ندارم جنازه ام بر گردد. دلم می خواهد گمنام بمانم.

دلیل این حرفش را قبلا شنیده بودم. می گفت: چون مادر سادات قبر ندارد، نمی خواهم مزار داشته باشم.

 

 سلام بر ابراهیم ص 196 و 197

احد داوری
۲۱ آذر ۹۸ ، ۰۹:۲۵ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

  برای دیدن ابراهیم به مقر اطلاعات عملیات رفتم. پس از حال و احوال پرسی و کمی صحبت گفت: صبر کن برسونمت ... بعد هم با یک تویوتا به سمت مقر گردان رفتیم. در مسیر به یک آبراه رسیدیم. همیشه هر وقت با ماشین از آنجا رد می شدیم  گیر می کردیم. گفتم: آقا ابراهیم برو از بالاتر بیا، اینجا گیر می کنی. گفت: وقتش را ندارم. از همین جا رد می شیم. گفتم اصلا نمی خواد بیایی تا همین جا دستت درد نکنه من بقیه اش را خودم می رم. گفت: بشین سر جات، من فرمانده شما را می خوام ببینم. بعد هم حرکت کرد.

 

با خودم گفتم: چطور می خواد از این همه آب رد بشه. تو دلم خندیدم و گفتم چه حالی میده گیر کنه. به خورده حالش گرفته یشه. اما ابراهیم یک الله اکبر بلند و یک بسم الله گفت. بعد با دنده یک از آنجا رد شد.

به طرف مقابل که رسیدیم گفت: ما هنوز قدرت الله اکبر را نمی دانیم، اگه بدانیم خیلی از مشکلات حل می شود.

 

 سلام بر ابراهیم ص 192 و 193

احد داوری
۲۰ آذر ۹۸ ، ۰۸:۱۳ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

غروب ماه رمضان بود، ابراهیم آمد در خانه ما و بعد از سلام و احوال پرسی یک قابلمه از من گرفت. بعد داخل کله پزی رفت. به دنبالش آمدم و گفتم: ابرام جون کله پاچه برای افطاری! عجب حالی میده؟ گفت راست می گی، ولی برای من نیست. یک دست کامل کله و پاچه و چند تا نان سنگک گرفت.

 

وقتی بیرون آمد ایرج با موتور رسید، ابراهیم هم سوار شد و خداحافظی کرد. با خودم گفتم: لابد چند تا رفیق جمع شدند و با هم افطاری می خورند. از اینکه به من تعارف نکرد ناراحت شدم.

 

فردای آن روز ایرج را دیدم و پرسیدم دیروز کجا رفتید؟  گفت: پشت پارک چهل تن، انتهای کوچه، منزل کوچکی بود که در زدیم و کله پاچه را به آنها دادیم. چند تا بچه و پیرمردی که دم در آمدند خیلی تشکر کردند. ابراهیم را کامل می شناختند آنها خانواده ای بسیار مستحق بودند. بعد هم ابراهیم را رساندم در خانه شان.

 

 سلام بر ابراهیم ص 186 و 187

احد داوری
۱۹ آذر ۹۸ ، ۰۶:۵۰ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر