مطالعات دانشجویی

مطالبی از قرآن و احادیث، نکاتی از سیره بزرگان و مقالات شخصی

مطالعات دانشجویی

مطالبی از قرآن و احادیث، نکاتی از سیره بزرگان و مقالات شخصی

مطالعات دانشجویی


امام خامنه ای:
باید در کشور ما و در میان جامعه‌ى ما ترتیبى اتّخاذ بشود که همه‌ى آحاد مردم به‌نحوى با قرآن انس داشته باشند و مفاهیم قرآنى براى اینها مفهوم باشد و معانى قرآن را درک کنند، به قرآن مراجعه کنند؛ ولو به طور اجمال از مفاهیم قرآنى سر دربیاورند.
(8 تیر 1393)

********************

امام خامنه‌ای:
«دشمنان می خواهند یاد شهدا احیا نشود برای اینکه جاده شهادت کور بشود» (6 اسفند 1397)

آخرین مطالب

۳۳۴ مطلب با موضوع «سبک زندگی بزرگان و شهدا» ثبت شده است

 

اردیبهشت سال 1359 بود. دبیر ورزش دبیرستان شهدا بودم. در کنار مدرسه ما دبیرستان ابوریحان بود. ابراهیم هم آنجا معلم ورزش بود. رفته بودم به دیدنش. کلی با هم صحبت کردیم. شیفته مرم و اخلاق ابراهیم شدم.

 

آخر وقت بود. گفت: تک به تک والیبال بزنیم؟ خنده ام گرفت: من با تیم ملی والیبال به مسابقات جهانی رفته بودم، خودم را صاحب سبک می دانستم. حالا این آقا می خواد...! گفتم: باشه. توی دلم گفتم: ضعیف بازی می کنم تا ضایع نشه!

 

سرویس اول را زد. آنقدر محکم بود که نتوانستم بگیرم! دومی، سومی و... رنگ از چهره ام پریده بود. جلوی دانش آموزان کم آوردم. ضرب دست عجیبی داشت. گرفتن سرویس ها واقعا مشکل بود. دور تا دور زمین را بچه ها گرفته بودند.

نگاهی به من کرد این بار آهسته زد. امتیاز اول را گرفتم. امتیاز بعدی و بعدی و... می خواست ضایع نشم. عمدا توپ ها را خراب می کرد، رسیدم به ابرهیم. بازی دو به دو شد و آبروی من حفظ شد!

 

توپ را انداختم که سرویس بزند. توپ را در دستش گرفت. آمد بزند که صدائی آمد. الله اکبر ... ندای اذان ظهر بود. توپ را روی زمین گذاشت. رو به قبله ایستاد و بلند بلند اذان گفت. در فضای دبیرستان صدایش پیچید. بچه ها رفتند. عده ای برای وضو و عده ای هم برای خانه. او مشغول نماز شد.

او مشغول نماز شد. همانجا داخل حیاط. بچه ها پشت سرش ایستادند. جماعتی شد داخل حیاط. همه به او اقتدا کردیم.

 

 سلام بر ابراهیم، ص 72 و 73

احد داوری
۰۲ آذر ۹۸ ، ۱۷:۰۲ موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

در بازرسی تربیت بدنی مشغول بودیم. بعد از گرفتن حقوق و پایان ساعت اداری، [ابراهیم] پرسید: موتور آوردی؟ گفتم: آره، چطور؟ گفت: اگه کاری نداری بیا با هم بریم فروشگاه.

تقریبا همه حقوقش را خرید کرد. از برنج و گوشت تا صابون و... همه چیز خرید، انگار لیستی برای خرید به او داده بودند! بعد با هم رفتیم سمت مجیدیه، وارد کوچه شدیم.ابراهیم درب خانه ای را زد. پیرزنی که حجاب درستی نداشت دم در آمد. ابراهیم همه وسایل را تحویل داد. یک صلیب گردن پیرزن بود. خیلی تعجب کردم.

 

در راه برگشت گفتم: داش ابرام این خانم ارمنی بود؟ گفت: آره چطور مگه؟! آمدم کنار خیابان. موتور را نگه داشتم و با عصبانیت گفتم: بابا این همه فقیر مسلمون هست، تو رفتی سراغ مسیحیا؟

همین طور که پشت سرم نشسته بود گفت: مسلمون ها رو کسی هست کمک کنه. تازه کمیته امداد هم راه افتاده کمکشون می کنه. اما این بنده های خدا کسی رو ندارند. با این کار هم مشکلاتشون کم میشه، هم دلشان به امام و انقلاب گرم میشه.

 سلام بر ابراهیم، ص 63

احد داوری
۰۱ آذر ۹۸ ، ۱۵:۲۸ موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 ریز بینی و دقت عمل در مسائل مختلف از ویژگی های ابراهیم بود. این مشخصه، او را از دوستانش متمایز می کرد.

فروردین 1358 بود، به همراه ابراهیم و بچه های کمیته به ماموریت رفتیم. خبر رسید فردی که قبل از انقلاب فعالیت نظامی داشته و مورد تعقیب می باشد در یکی از مجتمع های آپارتمانی دیده شده. آدرس را در اختیار داشتیم. با دو دستگاه خودرو به آدرس اعلام شده رسیدیم.

 

وارد آپارتمان مورد نظر شدیم. بدون درگیری شخص مظنون دستگیر شد. می خواستیم از ساختمان خارج شویم. جمعیت زیادی جمع شده بود تا فرد مورد نظر را مشاهده کنند. خیلی از آنها ساکنان همان ساختمان بودند، ناگهان ابراهیم به داخل آپارتمان برگشت و گفت صبر کنید. با تعجب پرسیدیم: چی شده؟ چیزی نگفت.

فقط چفیه ای که به کمرش بسته بود را باز کرد. آن را چهره مرد بازداشت شده بست، پرسیدم: ابرام چکار می کنی؟

 

در حالی که صورت او را می بست جواب داد: ما بر اساس یک تماس و خبر این آقا را بازداشت کردیم، اگر آنچه گفتند درست نباشد آبرویش رفته و دیگر نمی تواند اینجا زندگی کند. همه مردم اینجا به چهره یک متهم به او نگاه می کنند. اما حالا دیگر کسی او را نمی شناسد. اگر فردا هم آزاد شود مشکلی پیش نمی آید.

 

سلام بر ابراهیم ص 57

احد داوری
۳۰ آبان ۹۸ ، ۱۳:۴۹ موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 در باشگاه کشتی بودیم. آماده می شدیم برای تمرین. ابراهیم هم وارد شد. چند دقیقه بعد یکی از دوستان آمد. تا وارد شد بی مقدمه گفت: ابرام جون، تیپ و هیکلت خیلی جالب شده! تو راه که می اومدی دو تا دختر پشت سرت بودند. مرتب داشتند از تو حرف می زدند! بعد ادامه داد: شلوار و پیراهن شیک که پوشیدی، ساک ورزشی هم که دست گرفتی. کاملا مشخصه ورزشکاری! به ابراهیم نگاه کردم. رفته بود تو فکر. ناراحت شد! انگار توقع چنین حرفی را نداشت.

 

جلسه بعد رفتیم برای ورزش. تا ابراهیم را دیدم خنده ام گرفت! پیراهن بلند پوشیده بود و شلوار گشاد! به جای ساک ورزشی لباس ها را داخل کیسه پلاستیکی ریخته بود. از آن روز به بعد اینگونه به باشگاه می آمد.

بچه ها می گفتند بابا تو دیگه چه جور آدمی هستی؟ ما باشگاه می آییم تا هیکل ورزشکاری پیدا کنیم. بعد هم لباس تنگ بپوشیم، اما تو با این هیکل قشنگ و روفرم، آخه این چه لباس هائیه که می پوشی؟ ابراهیم به حرف های آنها اهمیت نمی داد.

 

 سلام بر ابراهیم ص 40

احد داوری
۲۹ آبان ۹۸ ، ۱۲:۰۴ موافقین ۹ مخالفین ۲ ۰ نظر

 

باران شدیدی در تهران باریده بود، خیابان 17 شهریور را آب گرفته بود. چند پیرمرد می خواستند به سمت دیگر خیابان بروند مانده بودند چه کنند. همان موقع ابراهیم از راه رسید. پاچه شلوار را بالا زد. با کول کردن پیرمردها، آنها را به طرف دیگر خیابان برد. ابراهیم از این کارها زیاد انجام می داد. هدفی هم جز شکستن نفس خودش نداشت. مخصوصا زمانی که خیلی بین بچه ها مطرح بود.

 

سلام بر ابراهیم ص 39

احد داوری
۲۸ آبان ۹۸ ، ۱۰:۳۰ موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

همراه ابراهیم راه می رفتیم. عصر یک روز تابستان بود. رسیدیم جلوی یک کوچه، بچه ها مشغول فوتبال بودند. به محض عبور ما، پسر بچه ای محکم توپ را شوت کرد. توپ مستقیم به صورت ابراهیم خورد به طوری که ابراهیم لحظه ای روی زمین نشست. صورت ابراهیم سرخ سرخ شده بود. خیلی عصبانی شدم، به سمت بچه ها نگاه کردم همه در حال فرار بودند تا از ما کتک نخورند. ابراهیم همین طور که نشسته بود دست کرد توی ساک خودش. پلاستیک گردو را برداشت داد زد: بچه ها کجا رفتید؟ بیایید گردوها را بردارید!. بعد هم پلاستیک را گذاشت کنار دروازه فوتبال و حرکت کردیم. توی راه با تعجب گفتم: داش ابرام این چه کاری بود؟ گفت: بنده های خدا ترسیده بودند. از قصد که نزدند. بعد به بحث قبلی برگشت و موضوع را عوض کرد.

 

سلام بر ابراهیم، ص 39 و 40

احد داوری
۲۷ آبان ۹۸ ، ۰۹:۰۱ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 ابراهیم در یکی از مغازه های بازار مشغول کار بود. یک روز ابراهیم را در وضعیتی دیدم که خیلی تعجب کردم. دو کارتن بزرگ اجناس روی دوشش بود. جلوی یک مغازه کارتن ها را زمین گذاشت. وقتی کار تحویل تمام شد، جلو رفتم و سلام کردم. بعد گفتم: آقا ابرام برای شما زشته، این کار باربرهاست نه کار شما! نگاهی به من کرد و گفت: کار که عیب نیست، بیکاری عیبه، این کاری هم که من انجام می دم برای خودم خوبه، مطمئن می شم که هیچی نیستم، جلوی غرورم را می گیره! گفتم: اگه کسی شما را اینطور ببینه خوب نیست، تو ورزشکاری و... خیلی ها می شناسنت. ابراهیم خندید و گفت: ای بابا، همیشه کاری کن که اگه خدا تو را دید خوشش بیاد نه مردم.

 

 سلام بر ابراهیم ص 43

احد داوری
۲۶ آبان ۹۸ ، ۰۷:۳۵ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

در یکی از روزها خبر رسید که ابرهیم و جواد و رضا گودینی پس از چند روز ماموریت، از سمت پاسگاه مرزی در حال بازگشت هستند. از اینکه آنها سالم بودند خیلی خوشحال شدیم. جلوی مقر شهید اندرزگو جمع شدیم.

 

دقایقی بعد ماشین آنها آمد و ایستاد. ابراهیم و رضا پیاده شدند. بچه ها خوشحال دورشان جمع شدند و روبوسی کردند. یکی از بچه ها پرسید: آقا ابرام، جواد کجاست؟

یک لحظه همه ساکت شدند. ابراهیم مکثی کرد، در حالی که بغض کرده بود گفت: جواد! بعد آرام به سمت عقب ماشین نگاه کرد. یک نفر آنجا دراز کشیده بود. روی بدنش هم پتو قرار داشت! سکوتی کل بچه ها را گرفته بود. ابراهیم ادامه داد: جواد ... جواد! یک دفعه اشک از چشمانش جاری شد. چند نفر از بچه ها با گریه داد زدند جواد، جواد! و به سمت عقب ماشین رفتند!

 

همین طور که بقیه هم گریه می کردند، یک دفعه جواد از خواب پرید، نشست و گفت: چی، چی شده؟ جواد هاج و واج اطراف خودش را نگاه کرد. بچه ها با چهره هایی اشک آلود و عصبانی به دنبال ابراهیم می گشتند اما ابراهیم سریع رفته بود داخل ساختمان.

 

سلام بر ابراهیم، ص 146

احد داوری
۲۵ آبان ۹۸ ، ۰۶:۱۶ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱ نظر

 

دو ماه پس از شروع جنگ، ابراهیم به مرخصی آمد. با دوستان به دیدن او رفتیم. در آن دیدار ابراهیم از خاطرات و اتفاقات جنگ صحبت می کرد، اما از خودش چیزی نمی گفت. تا اینکه صحبت از نماز و عبادت رزمندگان شد.

یک دفعه ابراهیم خندید و گفت: در منطقه المهدی در همان روزهای اول، پنج جوان به گروه ما ملحق شدند. آنها از یک روستا با هم به جبهه آمده بودند. چند روزی گذشت دیدم این ها اهل نماز نیستند. تا اینکه یک روز با آنها صحبت کردم. بندگان خدا آدم های خیلی ساده ای بودند. آنها نه سواد داشتند نه نماز بلد بودند. فقط به خاطر علاقه به امام آمده بودند جبهه. از طرفی خودشان هم دوست داشتند که نماز را یاد بگیرند.

 

من هم بعد از یاددادن وضو، یکی از بچه را صدا زدم و گفتم: این آقا پیش نماز شما، هر کار کرد شما هم انجام بدید. من هم کنار شما می ایستم و بلند بلند ذکرهای نماز را تکرار می کنم تا یاد بگیرید ... در رکعت اول وسط خواندن حمد، امام جماعت شروع کرد سرش را خاراندن، یک دفعه دیدم آن پنج نفر شروع کردند به خاراندن سر...

 

 سلام بر ابراهیم، ص 90 و 91

احد داوری
۲۴ آبان ۹۸ ، ۰۷:۰۸ موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰ نظر

برای مراسم ختم شهید شهبازی راهی یکی از شهرهای مرزی شدیم. طبق روال و سنت مردم آنجا، مراسم ختم از صبح تا ظهر برگزار می شد. ظهر هم برای مهمانان آفتابه و لگن می آوردند! با شستن دست های آنها مراسم با صرف ناهار تمام می شد.

در مجلس ختم که وارد شدم، جواد بالای مجلس نشسته بود و ابراهیم کنار او بود. من هم آمدم و کنار ابرهیم نشستم. ... در پایان مجلس دو نفر از صاحبان عزا، ظرف آب و لگن آوردند. اولین کسی که به سراغش رفتند جواد بود.

ابراهیم در گوش جواد، که چیزی از این مراسم نمی دانست حرفی زد، جواد با تعجب و بلند پرسید: جدی می گی؟ ابراهیم هم آرام گفت: یواش، هیچی نگو. بعد ابراهیم به طرف من برگشت. خیلی شدید و بدون صدا می خندید. گفتم چی شد ابرام؟ زشته نخند. رو به من گفت: به جواد گفتم: آفتابه را که آوردند سرت رو قشنگ بشور!! چند لحظه بعد همین اتفاق افتاد. جواد بعد از شستن دست، سرش را زیر آب گرفت و ....

راوی: علی صادقی

 

 سلام بر ابراهیم، ص 145

احد داوری
۲۳ آبان ۹۸ ، ۰۹:۱۴ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 مسابقات قهرمانی 74 کیلو باشگاه ها بود. ابراهیم همه حریفان را یکی پس از دیگری شکست داد و به نیمه نهایی رسید.آن سال ابراهیم خیلی خوب تمرین کرده بود. اکثر حریف ها را با اقتدار شکست داد ....

 

در نیمه نهایی حریف ابراهیم شدم، اما یکی از پاهایم شدیداً آسیب دید به ابراهیم که تا آن موقع نمی شناختمش گفتم: رفیق این پای من آسیب دیده، هوای ما رو داشته باش. ابراهیم هم گفت: باشه داداش، چشم. بازی های او را دیده بودم، توی کشتی استاد بود. با اینکه شگرد ابراهیم فن هایی بود که روی پا می زد، اما اصلاً به پای من نزدیک نشد! ولی من در کمال نامردی یه خاک ازش گرفتم و خوشحال از این پیروزی به فینال رفتم. ابراهیم با اینکه می توانست من رو شکست بده و قهرمان بشه، ولی این کار رو نکرد ...

 

ولی من خوشحال بودم، خوشحالی من بیشتر از این بود که حریف فینال، بچه محل خودمان بود. فکر می کردم همه مرام و معرفت داش ابرام رو دارن. اما توی فینال با اینکه قبل از مسابقه به دوستم گفته بودم که پایم آسیب دیده، اما دقیقاً با اولین حرکت همان پای آسیب دیده مرا گرفت. آه از نهاد من بلند شد. بعد هم من را انداخت روی زمین و بالاخره ضربه فنی شدم.

آن سال من دوم شدم و ابراهیم شوم، اما شک نداشتم که حق ابراهیم قهرمانی بود.

 

سلام بر ابراهیم ص 34 و 35

احد داوری
۲۲ آبان ۹۸ ، ۱۰:۵۵ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

شب اول محرم و آبان 1359 بود، از پادگان ابوذر بی سیم زدند که برادر هادی برای مراسم به پادگان بیاید ...مجلس خیلی باصفایی و بی ریایی شد، ابراهیم می خواند و رزمندگان مستقر در پادگان سینه می زدند، خلبان شیرودی و تعدادی از خلبانان هوانیروز مستقر در پادگان ، به همراه بسیجی ها و پاسدارها و ارتشی ها دور هم جمع شده بودند و بر مظلومیت سالار شهیدان اشک می ریختند. ساعت تقریبا دوازده شب بود که مجلس تمام شد، حال معنوی عجیبی ایجاد شده بود، آن شب خیلی خسته بودیم، قرار شد همانجا بخوابیم. یکی از بچه های مخابرات پادگان وارد نماز خانه شد و گفت: برادر هادی، آقای وصالی پیغام دادند که حتما امشب به سر پل برگردید. ابراهیم داشت فکر می کرد که گفتم: آقا ابرام ول کن الان هوا تاریکه و داره به شدت بارون میاد. بذار صبح می ریم. ابراهیم بلند شد و گفت: پا شو بریم، اصغر وصالی بر ما ولایت داره، او فرمانده است و امرش واجبه.

راوی: مرتضی پارساییان

 

 سلام بر ابراهیم 2، ص 99 و 100

احد داوری
۲۰ آبان ۹۸ ، ۱۴:۲۴ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

حضور در بهشت زهرا علیهاالسلام برنامه همیشگی او در مرخصی ها بود ... هر قطعه را که رد می کردیم رو به قبله می ایستاد و به نیابت از شهدای آن قطعه، یک روضه کوتاه از حضرت زهرا علیهاالسلام می خواند، یا اینکه چند بیت شعر می خواند و از همه اشک می گرفت. بعد می گفت: ثوابش هدیه برای شهدای این قطعه. سپس به قطعه بعدی می رفتیم.

راوی حسین جهانبخش

 

سلام بر ابراهیم 2 ، ص 153

احد داوری
۱۹ آبان ۹۸ ، ۱۶:۰۲ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰ نظر

یکی از بچه های باشگاه، بعد از انقلاب هوادار منافقین شد، ابراهیم خیلی حرص می خورد، خیلی ناراحت بود، مرتب می گفت: چرا اینطور شد؟ نکنه کم کاری از من بوده؟ خیلی هم تلاش کرد که او را برگرداند اما نشد.

 راوی: حسین جهانبخش

 

 سلام بر ابراهیم 2 ص 148

احد داوری
۱۸ آبان ۹۸ ، ۱۷:۱۹ موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰ نظر