[شهید ابراهیم هادی] لباس نو نمی پوشید، می گفت: هر زمان تمام مردم توان پوشیدن لباس نو و زیبا داشتند من هم می پوشم.
راوی: خواهر شهید
سلام بر ابراهیم 2، ص 156
[شهید ابراهیم هادی] لباس نو نمی پوشید، می گفت: هر زمان تمام مردم توان پوشیدن لباس نو و زیبا داشتند من هم می پوشم.
راوی: خواهر شهید
سلام بر ابراهیم 2، ص 156
پروردگارا! تو به ما عنایت کردی و پاسداری از این انقلاب مقدس را به گرده ما نهاده ای، فرصت ده تا آخرین قطره خون از این انقلاب پاسداری کنیم....
خدایا! به ما فرصت ده تا دراین معرکه مرگ و زندگی در عداد شهدای کربلا قرار گیریم و در نبرد حق و باطل، علی وار بجنگیم و در راه پاسداری انقلاب، تا آخرین قطره خون خود فداکاری کنیم.
بخشی از نیایش های شهید چمران، کتاب زمزم عشق، ص 198 و 199
خدایا این مشعل فروزان انقلاب را که بر عهده ما گذاشته ای، منورترکن ... خدایا به ما توفیق ده تا شایسته این رسالت بزرگ باشیم و علی وار در معرکه های مرگ و زندگی شرکت کنیم و حسین صفت، مرگ شرافتمندانه را به زندگی ننگین ترجیح دهیم.
بخشی از نیایش های شهید چمران، کتاب زمزم عشق، ص 196
خوش دارم از همه چیز و همه کس ببرم و جز خدا انیس و همراهی نداشته باشم. خوش دارم مجهول و بی نام به سوی زجر کشیدگان دنیا بروم. در رنج و شکنجه آنها شرکت کنم. خوش دارم که مرا بسوزانند و خاکستر مرا به باد بسپارند تا قدری را از زمین اشغال نکنم. خوش دارم هیچ کس مرا نشناسد، هیچ کس از دردها و غم هایم آگاهی نداشته باشد، هیچ کس راز و نیاز شبانه مرا نفهمد، هیچ کس به اسرار من پی نبرد.
بخشی از نیایش های شهید چمران، کتاب زمزم عشق، ص 152
می خواستم میزان حق و باطل باشم و دروغ گویان و مصلحت طلبان و غرض ورزان را رسوا کنم. می خواستم آن چنان نمونه ای در برابر مردم به وجود آورم که هیچ حجتی برای چپ و راست نماند و طریق مستقیم، روشن و صریح و معلوم باشد و هر کسی در معرکه سرنوشت مورد امتحان سخت قرار بگیرد و راه فرار برای کسی نماند.
بخشی از نیایش های شهید چمران، کتاب زمزم عشق ص 140
خدایا تو را شکر می کنم که باغ شهادت را به روی بندگان خاصت گشوده ای تا هنگامی که همه راهها بسته است و هیچ راهی جز ذلت و خفت و نکبت باقی نمانده است بتوان دست به این باغ شهادت زد و پیروزمند و پر افتخار به خدا رسید.
بخشی از نیایش های شهید چمران، کتاب زمزم عشق، ص 125 و 126
نسبت به وظایفش توجه داشت. مرد بسیار مهربانی بود. ممکن بود ده رو نیاید و وقتی می آمد گاه پنج شش کیلو وزن کم می کرد، ولی با اینکه از وجودش خستگی، در حد خستگی رو به مرگ می بارید، مع الوصف اصلا انگار نه انگار؛ شوخی می کرد، دلجویی می کرد، عین یک دختر می نشست می پرسید تعریف کن ببینم چه کار کردی؟ به کتاب هایش خیلی علاقه داشت.
هر وقت می رفت با خودش کتاب می برد. آخرین کتابی که قبل از شهادتش می خواند ارشاد شیخ مفید بود که در باره وقایع مربوط به ائمه [علیهم السلام] است. وقتی شهید شد، یکی از چیزهایی که به من دادند همین کتاب بود. جوری رفتار می کرد که یادم می رفت ده روز است ندیدمش و آماده بودم ده روز دیگر نبینمش.
راوی: خانم داعی پور همسر شهید حسن باقری
ملاقات در فکه، (زندگی نامه شهید حسن باقری)، ص 310
وقتی ابراهیم هادی مجروح شد و او را به منزل آوردند علامه [جعفری] از ما خواست تا ایشان را به ملاقات ابراهیم ببریم. وقتی ابراهیم متوجه حضور علامه در منزل شد، با آن وضعیت خواست از جا بلند شود و گفت: استاد! شما چرا زحمت کشیدید، ما خوب می شدیم خدمتتان می آمدیم.
علامه جواب دادند: وظیفه ماست که به شما سر بزنیم، شما جانتان را در این راه گذاشته اید. امروز وظیفه ماست که به شما سر بزنیم. بعد علامه ادامه داد: هر بار شما می آمدید و درس می گرفتید، امروز نوبت من است که از شما درس بگیرم. ابراهیم که خیلی شرمنده شده بود، با ناراحتی گفت: نفرمایید استاد، ما خاک پای شما هستیم، هر چی داریم از شماست. دعا کنید سرباز راه ولایت باشیم ....
راوی: علی جعفری فرزند علامه جعفری؛
سلام بر ابراهیم 2، ص 75
یادداشت های روزانه شهید عبدالله قابل:
سه شنبه 22 بهمن؛ شب را در سوله استراحت کریم و از صبح عراق آتش عجیبی می ریزد، شاید [دشمن] پاتک سنگینی کرده؛ ولی توپخانه ما هم هر دقیقه گلوله هایش را نثارشان می کند. ساعت 8 صبح، اخبار می گفت که تاکنون 100 اسیر را به پشت جبهه انتقال داده اند و هنوز ما [جلو] نرفته ایم. منتظریم فرمان بدهند تا دمار از روزگار صدامیان درآوریم. راستی [برادرم] علی و محمد [علیان نژاد] در سوله قبلی هستند. گاهی می آیند و سری می زنند.
از صبح چندین مرتبه هواپیمای عراقی آمده و به حول و قوه الهی نتوانسته اند کاری بکنند. خدایا در این لحظات اخر از تمامی گناهان ما بگذر و رزمندگان ما را پیروز بگردان و عمر امام را به بلندای آفتاب بگردان. ساعت 36/8 دقیقه صبح 22 بهمن.
راستی الان به یاد 500 تومان پولی افتادم که از تیپ سید الشهدا گرفتم . بعد از عملیات عاشورای 3، بابت رفتن به مشهد به هر نفر 500 تومان پول دادند و من نیز گرفتم ولی موفق به رفتن به مشهد نشدم. 500 تومان را به دفتر پشتیبانی تیپ سید الشهدا برگردانید یا به جبهه بدهید. 500 تومان دیگر هم صدقه دهید این هزینه ها را از پول جبهه ام بردارید. 22/ 11 ساعت 50/8 دقیقه.
دسته یک، ص 611 و 612
اواخر دی ماه، گردان به بچه ها مرخصی داد. وقتی به تهران رسیدیم من و [ برادرم شهید] محسن [گلستانی] و چند تا دیگر از بچه های دسته، بعد از دو روزی ماندن در خانه، عازم مشهد شدیم. دو شب که در قطار رفت و برگشت بودیم، دو روز هم در مشهد ماندیم. در حرم امام هشتم، نگاهم که به آینه کاری صحن افتاد، به محسن گفتم: خیلی قشنگ کار کرده اند...
[گفت]: قشنگی اش در این است که کسی نمی تواند خودش را در آینه های شکسته ببیند. زائر وقتی وارد حرم می شود باید متواضع و دلشکسته باشد تا قابلیت دیدن یار را پیدا کند.
من آن ظاهر دست ساخته را دیده بودم؛ ولی او متوجه راز نهفته در آن بود....
در بازگشت به جبهه، پدر و مادر سفارش زیادی هم به من و هم به محسن کردند که مراقب خودمان باشیم. در آن زمستان، سه برادر از یک خانه در جبهه بودیم و مادر سخت نگران بود. [یک شهید و دو زخمی سهم این خانواده از عملیات والفجر هشت بود].
راوی: حسین گلستانی
دسته یک، ص 300 و 301
پس از شهادتش به اتاقی که در آن زندگی می کرد رفتم؛ اتاق کوچک در منزلی که برادر رئوفی فرمانده لشکر 7 ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف کرایه کرده بود.
وسایل زندگی حسن در آن اتاق، یک زیلو، دو پتو و چند لباس بچه گانه متعلق به فرزند پنج ماهه اش بود. به یاد عظمت و بزرگواری این فرمانده عزیز سپاه اسلام افتادم که در نهایت قناعت زندگی کرد و از دنیا رفت، در حالی که با دست پر، خداوند خویش را ملاقات کرد.
راوی: غلامعلی رشید
ملاقات در فکه (زندگی نامه شهید حسن باقری) ص 305
آقای رضایی اصرار داشت اخوی، مجید بقایی و بقیه دوستان، همراه ایشان به دیدار [امام] برویم. اخوی گفت: برویم به امام چه بگوییم؟ بگوییم این همه بسیجی آمدند، آموزش دیدند، لشکر ها همه آماده اند، ولی ما مسیری برای عملیات پیدا نمی کنیم؟ طرح هایمان ناقص است؟ من که رویم نمی شود، نمی آیم، بگذارید کارمان را انجام دهیم. آقای رضایی قانع شد
راوی: سرلشکر محمد باقری
ملاقات در فکه (زندگی نامه شهید حسن باقری) ص 297
حسن امیدوار کننده صحبت می کرد. با اینکه پنج کیلومتر خط از دست رفته بود، نگفت دشمن پنج کیلومتر از ما گرفت. گفت خدا را شکر، پانزده کیلومتر خط دژ را حفظ کردید.
ملاقات در فکه (زندگی نامه شهید حسن باقری) ص 244
حسن روحیه انتقاد داشت و با جرات نسبت به خود و عملکرد قرار گاه خودش منتقد بود. او می گفت دانستن نقاط ضعف ما را از آفت های بعدی حفظ می کند.... او افراد را به طور مستقیم مورد بحث قرار نمی داد بلکه جمع می بست؛ می گفت ما در این عملیات خوب شناسایی نکردیم. عالمانه و حساب شده نقد می کرد. به کسی نمی گفت نتوانستی مسئله را حل کنی، می گفت مسئله مشکل است، باید وقت بیشتری بگذاریم تا حلش کنیم.
ملاقات در فکه (زندگی نامه شهید حسن باقری)، ص 219