دل نشینی
سه شنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۹، ۰۷:۳۱ ب.ظ
زهی خیال باطل! تازه اولش بود هر روز به هر نحوی پیغام می فرستاد و می خواست بیاید خواستگاری. جواب سر بالا می دادم. داخل دانشگاه جلویم سبز شد. خیلی جدی و بی مقدمه پرسید: «چرا هر کی رو می فرستم جلو، جوابتون منفیه؟» بدون مکث گفتم: «ما به درد هم نمی خوریم!». با اعتماد به نفس صدایش را صاف کرد: «ولی فکر می کنم خیلی به هم می خوریم!» جوابم را کوبیدم توی صورتش: « آدم باید کسی که می خواد همراهش بشه، به دلش بشینه!»
خنده پیروزمندانه ای سرداد، انگار به خواسته اش رسیده بود: «یعنی این مسئله حل بشه، مشکل شما هم حل میشه؟» جوابی نداشتم. چادرم را زیر چانه محکم چسبیدم و صحنه را خالی کردم.
کتاب قصه دلبری (شهید محمد حسین محمد خانی) به روایت مرجان در علی همسر شهید؛ به قلم محمد علی جعفری، تهران، انتشارات روایت فتح، چاپ بیست و ششم، 1398 صفحه 14