موکت
کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه، دعای عرفه برگزار می شد. دیدم فقط چند تا تکه موکت پهن کرده اند. به مسئول خواهران اعتراض کردم: «دانشگاه به این بزرگی و این چند تا تکه موکت!». در جواب حرفم گفت: «همینا هم بعیده پر بشه».
وقتی دیدم توجهی نمی کند، رفتم پیش آقای محمد خانی. صدایش زدم. جواب نداد. چند بار داد زدم تا شنید. سر به زیر آمد که «بفرمایین». بدون مقدمه گفتم: «این موکتا کمه». گفت: «قد همینش هم نمیان»». بهش توپیدم: «ما مکلف به وظیفه ایم نه نتیجه»! او هم با عصبانیت جواب داد: «این وقت روز دانشجو از کجا میاد»؟
همین که دعا شروع شد، روی همه موکت ها کیپ تا گیپ نشستند. همه شان افتادند به تکاپو که حالا از کجا موکت بیاوریم؟!!
یادداشت هایی از کتاب «قصه دلبری» (شهید محمد حسین محمد خانی) به روایت «مرجان در علی» همسر شهید؛ به قلم محمد علی جعفری، تهران، انتشارات روایت فتح، چاپ بیست و ششم، 1398 صفحه 7 و 8