خدایا بگذار دریا باشم، ساکن و ساکت که امواج طوفان های سخت هم مرا به هیجان نیاورد.
بخشی از نیایش های شهید چمران، کتاب زمزم عشق، ص 181
خدایا بگذار دریا باشم، ساکن و ساکت که امواج طوفان های سخت هم مرا به هیجان نیاورد.
بخشی از نیایش های شهید چمران، کتاب زمزم عشق، ص 181
همیشه آروز داشتم
اگر دوستانم از من می خواهند دفاع کنند به خاطر حق دفاع کنند نه به خاطر محبت و دوستی.
اگر به من علاقه مندند به خاطر ادای حق باشد نه رحم و شفقت به دوستی دلسوخته و رنجیده.
بخشی از نیایش های شهید چمران، کتاب زمزم عشق، ص 156
خدایا تو را شکر می کنم که مرا در میان مستکبرین و مترفین غرب نجات دادی و با محرومترین و مستضعف ترین ستمدیدگان دنیا محشور کردی تا اگر نتوانم دردشان را مداوا کنم لااقل در درد و غمشان شریک باشم.
بخشی از نیایش شهید چمران، کتاب زمزم عشق، ص 74
وقتش را تلف نمی کرد، از وقتی می آمد می دانست امروز چه کتاب هایی باید بخواند و چه مطالبی باید تهیه کند. از قبل برنامه ریزی می کرد و برنامه هایش را می نوشت. از حدود سیزده سالگی دفتر یادداشت روزانه داشت. همیشه در حال خواندن یا نوشتن بود.
راوی: مادر شهید
ملاقات در فکه، زندگی نامه شهید حسن باقری، ص 31
ای حسین علیه السلام، من برای زنده ماندن تلاش نمی کنم،
از مرگ نمی هراسم بلکه به شهادت دل بسته ام و از همه چیز دست شسته ام
ولی نمی توانم بپذیرم که ارزش های الهی و حتی قداست انقلاب، بازیچه دست سیاستمداران و تجار ماده پرست شده است.
قبول شهادت مرا آزاد کرده است، من آزادی خود را به هیچ چیز حتی به حیات خود نمی فروشم.
خدایا ابراهیم را گفتی که عزیز ترین فرزندش را قربانی کند و او اسماعیل را مهیای قربان کرد...
هنگامی که پدر کارد را به گلوی فرزندش نزدیک می کرد، ندا آمد دست نگهدار.
ابراهیم آزمایش خود را داد ولی اسماعیل به درجه تکامل نرسیده بود که قربان شود؛
زمان زیادی گذشت تا قربانی کاملی که عزیزترین فرزندان آدم بود، به درجه ارزش قربانی شدن رسید و در همان راه قربانی شد و او حسین بود.
خدایا تو به من دستور دادی که در راه تو قربانی شوم، فورا اجابت کردم و مشتاقانه به سوی قرارگاه عشق حرکت کردم ...
اما تو می خواستی که این قربانی هر چه باشکوه تر باشد، لذا دوستانم را، و فرزندم را و عزیزترین کسم را به قربانی پذیرفتی ...
و مرا در آتش اشتیاق منتظر گذاشتی.
بخشی از نیایش های شهید چمران، کتاب زمزم عشق، ص 121 و 122
ای خدای بزرگ،
ای آنکه نمونه های بزرگی چون حسین علیه السلام را به جهان عرضه کرده ای،
ای آنکه برای اتمام حجت به کافران وجودت ... سیاهی ها و تباهی ها را به آتش وجود حسین ها روشن نموده ای،
ای آنکه راه پر افتخار شهادت را برای آخرین راه حل انسان ها باز کرده ای ....
بخشی از نیایش های شهید چمران، کتاب زمزم عشق، ص 121
خدایا تو غروب را آفریدی،
تو زیبایی سحر انگیز خلقت را در آن افزودی و رمز گلگون شهادت را در آن افزودی
تا وداع خورشید با طبیعت، با شهادت مردان حق که لقاء آنها با پروردگار عالم است هماهنگ کنی.
بخشی از مناجات شهید چمران، کتاب زمزم عشق ، ص 90
برخی خاطرات شهیدان روشنگر راه هستند
سخنی از مادر شهید حسن باقری:
وقتش را تلف نمی کرد، از وقتی می آمد می دانست امروز چه کتاب هایی باید بخواند و چه مطالبی باید تهیه کند. از قبل برنامه ریزی می کرد و برنامه هایش را می نوشت. از حدود سیزده سالگی دفتر یادداشت روزانه داشت. همیشه در حال خواندن یا نوشتن بود. (ملاقات در فکه ص 31)
مطلبی از محمود گلزاری؛ از دوستان و هم مسجدی شهید حسن باقری:
بیش از بقیه دنبال رصد کردن و استفاده از فرصت ها بود. به طور مثال، یک سخنران کارشناس دعوت می کردیم؛ مهمان یک جلسه ما بود، خدا حافظی می کرد و می رفت. پس از دو سه هفته متوجه می شدیم غلامحسین به او وصل شده و دیگر رهایش نکرده است. کسی را دیده آدم حسابی است، دنبالش رفته و پیدایش کرده است. (ملاقات در فکه ص 33)
به یاد شهدایی که رهرو می خواهند....
20 آذر ماه زمان مناسبی برای اجرای عملیات بود. تمام محاسبات انجام شد. همه چیز آماده است، همه مسلح اند، در کوله بارها همه چیز هست حتی سلاح ایمان. همه می دانند که بدون آن پیروزی ممکن نیست. عملیات مطلع الفجر در روز مقرر در مناطق شیاکوه، چرمیان، تنگ قاسم آباد و دشت گیلان غرب با هدایت قرارگاه مقدم نیروی زمینی با رمز یا مهدی ادرکنی(عج) آغاز شد. همین ذکر و آن ایمان بود که همه چیز را آسان می کرد. 27 روز از آغاز عملیات می گذرد. خستگی نیز از این عزم رزمندگان خسته شده شیاکوه آزاد است و دشمن تلفات سنگینی را متحمل شده ،700 کشته و 140 اسیر نمونه ای از این تلفات بود.حالا عبدالحمید دیدبان شیاکوه بود. جایی که برای آزادی اش ایثارها شده، تمام حرکات دشمن را زیر نظر داشت. منطقه شیاکوه ارتفاعاتی در منطقه مرزی است که تسلط بر آن برای دو طرف درگیر در جنگ حائز اهمیت بود. عبدالحمید گرای دشمن را به توپخانه ارسال می کرد. با بیسیم موقعیت دشمن را اطلاع می داد و توپخانه نیز انجام وظیفه می نمود. در مدتی که در گیلان غرب حضور داشت دو نامه به خانواده نوشت، در هرکدام مقداری پول از حقوق سربازی خود گذاشت و سفارش کرد که به فقرای محل بدهند. این مرام را از طفولیت از خانواده آموخته بود.حالا مجدد حرکت دشمن برای باز پس گیری آغاز شده و دشمن زخم خورده با چندین برابر استعداد نیروهای اسلام در حال پیشروی است، درگیری ها سخت شده، آتش سنگین دشمن بسیاری را شربت شهادت نوشانده، بسیاری نیز تشنه و در انتظارند. به رغم تلاش های یگانهای مختلف تیپ 58 ذوالفقار و گردان 191 پیاده شیراز به دلیل آتش سنگین دشمن، سقوط نزدیک است. دیگر نمی توان ارتفاعات را حفظ کرد، همه رفته اند به دیدار محبوب، عبدالحمید نیز منتظر است، منتظر لحظه وصال، ولی هنوز حماسه به پایان نرسیده است. حلقه محاصره دشمن تنگ تر شده است. گرای ستون های دشمن در حال ارسال است. دستور رسیده که برگرد، ولی او می ماند.
عبدالحمید زخمی شده اما هنوز جان دارد، سخت است اما برای دفاع اندک نیرویی مانده، باید استفاده کند، یاد سرور و سالارشهیدان افتاد، زمانی که زخم بر بدنش همچون ستارگان در آسمان است، ولی مبارزه می کند. او بر روی شیاکوه ایستاده است، گرای دشمن هنوز ارسال می شود، همرزم او می گوید: فهمیدم که گرایی که می دهد همانجایی است که خودش ایستاده. پرسیدم، این محل دیدبانی خودت است، پاسخ داد دیگر نیست دشمن به آن رسیده، بزنید.
در لحظات آخر ناگهان بیسیم به صدا در می آید، بله صدای عبدالحمید است: «از قول من به امام و مادرم بگویید شیاکوه لرزید ولی انشایی نلرزید»، دیگر صدا قطع شد. فرمانده پشت بیسیم صدا زد: انشایی، انشایی، جواب بده!اما دیگر صدایی نیامد...