جالب این که من در دوران تصدی ریاست جمهوری، در منزل کوچکی پشت مجلس شورای اسلامی سکونت داشتم و آن دو قالی در آن خانه بود.
یکی از دوستان که آمد و آنها را دید، از بچه ها پرسید: چرا قالی را پشت و رو انداخته اید؟ بچه ها خندیدند و گفتند: این پشت قالی نیست، روی آن است، آن قدر پشم پود قالی رفته بود و نخ آن بیرون مانده بود که او روی قالی را پشت قالی تصور کرده بود.
منبع: «خون دلی که لعل شد» (خاطرات حضرت آیت الله العظمی سید علی خامنه ای (مد ظله العالی) از زندان ها و تبعید دوران مبارزات انقلاب اسلامی)، صفحه 164
وقتی قالی ها را فروختیم، دایی ها و برادرهای همسرم آمدند و دیدند ما چه کرده ایم. متعجب شدند و مرا بابت آن سرزنش کردند. گفتند قالی ماندنی است و زیرانداز می پوسد و فرسوده می شود. این کار، نه زهد بلکه عیناً اسراف کاری است.
به آنها گفتم: اولا گمان نمی کنم که صرفه جویی، در خریدن قالی و نخریدن زیرانداز خلاصه شود. بعد هم، من این کار را از آن جهت کردم که کسانی مرا الگوی خود می پندارند، لذا ترجیح می دهم روی زیرانداز یا موکت زندگی کنم.
یکی از آنها گفت: قالی هایی هست که از زیرانداز ارزان تر است؛ چرا از این نوع قالی ها نخریدید؟ گفتم: چنین قالی هایی پیدا می شود؟ گفت: بله قالی هایی هست که فرش فروش ها آنها را «قالی کَل» می نامند. این ها قالی هایی است که «پود» برخی قسمت های آن رفته و فقط «تار» آن مانده. اگر قصد قناعت دارید، چنین قالی هایی بخرید.
رفتم و دو قطعه «قالی کل» خریدم که تا به امروز هم هست و این همان استثنایی است که گفتم. این دو قالی در دفتر من است. خانه ای که اکنون در آن سکونت دارم دو طبقه است؛ یک طبقه آن برای خانوده است و من در طبقه بالا یک اتاق کار دارم، یک اتاق دیگر برای استراحت و یک اتاق بزرگ هم به عنوان کتابخانه. آن دو قالی تاریخی (!) هم کف کتابخانه افتاده است.
ادامه دارد
منبع: «خون دلی که لعل شد» (خاطرات حضرت آیت الله العظمی سید علی خامنه ای (مد ظله العالی) از زندان ها و تبعید دوران مبارزات انقلاب اسلامی)، صفحه 164
همسرم که دید این کار را کرده ام، تنها حرفی که زد این بود: چرا دو قطعه قالی را در اتاق من باقی گذاشتی؟
گفتم: این دو قالی به جای آن قالی هایی است که جزء جهیزیه خود آورده اید. گفت: نه، آنها را هم بفروش.
به حاجی صفاریان گفتم، آمد و این دو قالی را هم فروخت. بعد اتاق مهمان های همسرم را با دو قطعه موکت فرش کردیم که در آن زمان در نظر ما بهتر از زیرانداز بود، سرانجام همسرم دو قطعه موکت را هم فروخت و تا به امروز در منزل ما فقط همان نُه قطعه زیرانداز یاد شده باقی است و به جز یک استثنا - که چون جالب است، شرح آن را خواهم گفت - در خانه ما دیگر مطلقا هیچ قالی ای وجود ندارد.
منبع: «خون دلی که لعل شد» (خاطرات حضرت آیت الله العظمی سید علی خامنه ای (مد ظله العالی) از زندان ها و تبعید دوران مبارزات انقلاب اسلامی)، صفحه 163
خانه ما طبق معمولِ اغلب خانه های ایرانی، با قالی مفروش بود، اما دیدم این قالی ها هم جزء زواید است و لذا آنها را فروختم . تنها دو قالی در اتاق مهمان های همسرم باقی گذاشتم. به خود گفتم: این دو قالی به جای قالی هایی باشد که در جهیزیه همسرم بوده است.
وقتی تصمیم به فروش قالی ها گرفتم، موضوع را از خانواده همسرم پنهان کردم. برادرها و دایی های او تاجر فرش بودند و می دانستم که آنها نمی گذارند من این کار را بکنم. یکی از برادران را که اکنون در مشهد است - حاجی صفاریان - دعوت کردم و به او گفتم: این تعداد قالی را ببر و بفروش و برای ما به جای آنها چند زیرانداز بخر، زیرانداز در ایران ارزان قیمت و کم حجم است . او گفت: به چشم. رفت و زیراندازها را آورد، سه اتاق را فرش کرد و تعداد زیادی از آنها هم اضافه ماند. شاید زیراندازهایی که در سه اتاق پهن کردیم از نُه قطعه تجاوز نمی کرد؛ تعداد چهارده پانزده قطعه آن باقی ماند.
به یکی از شاگردان - شهید کامیاب- گفتم: در اتومبیل حاجی صفاریان بنشین و این زیراندازها را بین طلبه ها تقسیم کن. به هر طلبه بر حسب نیازش، یکی دو زیرانداز بده. او این کار را کرد و شاید هنوز هم این زیراندازها در خانه برخی از آن برداران موجود باشد.
منبع: «خون دلی که لعل شد» (خاطرات حضرت آیت الله العظمی سید علی خامنه ای (مد ظله العالی) از زندان ها و تبعید دوران مبارزات انقلاب اسلامی)، صفحه 162 و 163
آقای ربانی املشی که با من دوستیِ صمیمی داشت و دو سال هم مباحثه من در دروس حوزه علمیه قم بود در تابستان یکی از سالها به مشهد آمد. من در آن هنگام ساکن مشهد بودم و خانه داشتم؛ اما در آن تابستان خانه را چند هفته ترک کردم و در یک نقطه ییلاقی نزدیک شهر اقامت گزیدم.
زندگی در ییلاقات مشهد ساده و کم خرج بود و طلاب علوم دینی می توانستند در تعطیلات تابستانی خود معمولا در خانه ها یا اتاق های آن ییلاقات با هزینه های پایین - که شاید ازهزینه زندگی در مشهد کمتر بود - اقامت کنند.
به آقای ربانی گفتم شما می توانید در خانه من اقامت کنید که در طی هفته به جز دو روز خالی است. این دو روز را به جلساتی برای جوانانی که از نقاط مختلف ایران می آمدند، اختصاص داده بودم که از صبح تا ظهر، خانه از آنها پر می شد. کلید خانه را به او سپردم و رفتم.
چند روز بعد که مرا دید پس از تشکر گفت: گمان کردم خانه شما با اثاثیه است؛ نمی دانستم اثاث خانه را تخلیه کرده اید و به ییلاق برده اید. اگر این را می دانستم به هتل می رفتم. او با لحنی حاکی از رابطه صمیمی میان من و او، مفصلا از نواقص و کمبودهای اثاثیه خانه گلایه کرد. مطلب را دریافتم و به او گفتم: من از داخل خانه، جز چند پتو، تعداد کمی بشقاب و یک کاسه و چند قاشق چیزی برنداشتم.
با شگفتی و حیرت به من نگاه کرد و گفت: چه می گویید؟ گفتم: بله، اینها چیزهایی است که من دارم و اثاثیه ما همین است که اکنون در خانه می بینید. من بیش از این اثاثیه ای ندارم. چهره ایشان در هم رفت. سری تکان داد و با یک شگفتی آمیخته به تاسف از گلایه خویش، کلمه دلسوزانه ای گفت که همواره آن را به یاد می آورم.
منبع: «خون دلی که لعل شد» (خاطرات حضرت آیت الله العظمی سید علی خامنه ای (مد ظله العالی) از زندان ها و تبعید دوران مبارزات انقلاب اسلامی)، صفحه 161 و 162
در مطلب «توصیف درس آموز و قدردانی مقام معظم رهبری از همسر مقاوم خود» بخشی از رفتار همسر معظم له یادآوری گردید، ادامه این توصیف تقدیم می گردد:
من در باره زهد و پارسایی این بانوی صالحه، تصویرهای بسیاری در ذهن خود دارم که بیان برخی از آنها خوب نیست. از جمله مواردی که می توانم بگویم این است که هرگز از من درخواست خرید لباس نکرده است، بلکه نیاز خیلی ضروری خانواده به لباس را به من یادآور می شد و خود می رفت و می خرید.
هیچ وقت برای خود زیور آلات نخرید. مقداری زیور آلات داشت که از خانه پدری آورده بود و یا هدیه برخی بستگان بود. همه آنها را فروخت و پول آنها را در راه خدا صرف کرد. او اینک حتی یک قطعه زر و زیور و حتی یک انگشتر معمولی هم ندارد.
به یاد دارم از جمله مواردی که زیور آلات خود را فروخت، زمانی بود که سالی در مشهد زمستان نزدیک شد و سرما شدت یافت و مردم برای گرم کردن خانه های خود، به خرید موارد سوختی - که در آن زمان زغال بود - روی آوردند. در چنین مواقعی تعدادی از مومنین به من مراجعه می کردند و پولی در اختیار من می گذاشتند تا با آن زغال بخرم و بین نیازمندان توزیع کنم. معمولا زغال را از زغال فروشی می خریدم بعد به کسانی که نیاز داشتند حواله می دادم تا زغال را از زغال فروشی بگیرند.
در آن سال، پولدارها به من مراجعه نکردند، بلکه فقرایی مراجعه کردند که معمولا در چنین ایامی برای گرفتن زغال در خانه علما را می زنند؛ اما آن سال این افراد از خانه من نا امید باز می گشتند و این امر مرا بسیار اندوهگین می ساخت.
همسرم که این حال را دید به من پیشنهاد کرد دستبندی را که برادرش به مناسبت تولد یکی از فرزندان به او هدیه کرده بود بفروشم. من مخالفت کردم ولی او اصرار ورزید، دستبند را گرفتم و خواستم آن را به قیمت هرچه بیشتر بفروشم. معمولا زرگرها طلا را بر اساس وزن می خرند و دستمزد ساخت آن را حساب نمی کنند؛ اتفاقا یکی از همسایگان و دوستان به خانه ما آمد. من جریان را برایش تعریف کردم تا تشویق شود که دستبند را به قیمت هر چه بیشتر بفروشد. او رفت و آن را به هزار و چند صد تومان فروخت و گفت: من به اندازه همین پول روی آن می گذارم . لذا مبلغ خوبی فراهم شد و با آن زغال خریدم و نگرانی همسرم هم برطرف گردید.
منبع: «خون دلی که لعل شد» (خاطرات حضرت آیت الله العظمی سید علی خامنه ای (مد ظله العالی) از زندان ها و تبعید دوران مبارزات انقلاب اسلامی)، صفحه 160 و 161پ
همچنین بخوانید: «توصیف درس آموز و قدردانی مقام معظم رهبری از همسر مقاوم خود»
از باب حق گزاری، باید کمی هم به نقشی که همسرم در زندگی من داشته، اشاره کنم.
ایشان - قبل از هر چیز - از یک طمأنینه و آرامش و روحیه قوی برخوردار است؛ لذا با آن که خانه ما بارها مورد یورش دژخیمان واقع شد و با این که من بارها در برابر او بازداشت شدم و حتی در نیمه شب که برای دستگیری من به خانه ریختند، مورد ضرب و جرح واقع شدم - که شرح آن را بعدا خواهم گفت - علی رغم همه اینها، هیچگاه ترسی یا ضعفی یا افسردگی و ملامتی در او مشاهده نکردم.
با روحیه ای عالی و قوی در زندان به ملاقات من می آمد . در این ملاقات ها به من اعتماد و اطمینان می داد. هرگز نشد وقتی من در زندان بودم خبر ناراحت کننده ای به من بدهد. به یاد ندارم که مثلا خبر بیماری یکی از فرزندانم را به من داده باشد؛ یا مطلبی را که برایم ناخوشایند باشد، در باره خانواده و بستگان و والدین گفته باشد.
همچنین باید به صبر و شکیبایی فراوان او در تحمل سختی و مشقت زندگی در دوران پیش از انقلاب و اصرار او بر ساده زیستی در دوران پس از انقلاب اشاره کنم.
بحمدالله خانه ما همواره تا کنون، از زوائد زندگی و زرق و برق های دنیوی - که حتی در خانه های معمولی مردم یافت می شود - به دور مانده است و همسرم در این امر ، بالاترین سهم و مهم ترین نقش را داشته است.
درست است که من زندگی ام را به همین شکل آغاز کردم و همسرم را نیز در این مسیر هدایت کردم و این روحیه را در او زنده کردم؛ اما صادقانه می گویم که او در این زمینه بسیار از من پیشی گرفته است.
منبع: «خون دلی که لعل شد» (خاطرات حضرت آیت الله العظمی سید علی خامنه ای (مد ظله العالی) از زندان ها و تبعید دوران مبارزات انقلاب اسلامی)، صفحه 159 و 160
ترجمه کتاب الاسلام و مشکلات الحضارة سید قطب را در همین زندان شروع کردم. بیشتر کتاب را ترجمه کردم؛ اما حالت دلتنگی و ناراحتی ناشی از ماندن طولانی در سلولی کوچک و تاریک که حالت یکنواختی و تکرار بر آن حاکم بود، مانع از آن شد که کار ترجمه را به اتمام برسانم و مقدمه را بنویسم. این کار به صورت ناقص باقی ماند تا اینکه در اثنای چهارمین زندان، آن را تکمیل کردم. لذا کار کتاب در یک زندان آغاز شد و در زندانی دیگر به پایان رسید.
یادداشت هایی که در این زندان به نگارش در آورده ام، صحنه هایی را از وضع اخلاقیِ بدی که در بین نظامیان حاکم بود - یعنی رفتار و اخلاق منحطّ برخی از آنها و بدرفتاری افسران با سربازان - ترسیم می کند.
یادداشت های من حاوی مطالبی در باره یک افسر زندانی هم بود. این افسر خوشبختانه از یک روحیه دینی برخوردار بود و به انجام فرایض، علاقه نشان می داد. گرفتاری زندان معمولا باعث می شود افراد بیشتر به دین روی اورند و به دعا توجه کنند؛ چون همانند کشتی ای است که خداوند متعال راجع به آن فرموده: «فَإِذَا رَکِبُوا فِی الْفُلْکِ دَعَوُا اللَّهَ مُخْلِصِینَ لَهُ الدِّینَ» (عنکبوت: 65) [و هنگامى که بر کشتى سوار مى شوند خدا را پاکدلانه مى خوانند].
منبع: «خون دلی که لعل شد» (خاطرات حضرت آیت الله العظمی سید علی خامنه ای (مد ظله العالی) از زندان ها و تبعید دوران مبارزات انقلاب اسلامی)، صفحه 152
در این زندان، نوشتن یادداشت های روزانه را شروع کردم، اما تا پایان ادامه ندادم؛ چون به حالت خستگی و دلزدگی دچار شدم. در اثر آن، نوشتن را رها کردم. آخرین جمله ای که در این زندان نوشتم این بود: «در اینجا نوشتن را متوقف می کنم، چون چه فایده ای می تواند داشته باشد»؟!
امروز که به آن یادداشت ها مراجعه می کنم، از ادامه ندادن آنها تاسف می خورم؛ زیرا برخلاف آنچه گمان می کردم، بی فایده نبوده است.
منبع: «خون دلی که لعل شد» (خاطرات حضرت آیت الله العظمی سید علی خامنه ای (مد ظله العالی) از زندان ها و تبعید دوران مبارزات انقلاب اسلامی)، صفحه 151
25 اسفند یادآور سالروز شهادت شهید مهدی باکری است، در آخرین جمله وصیت نامه وی آمده است:
خدایا مرا پاکیزه بپذیر
آخرین جمله سردار شهید سلیمانی نیز همان بود:
خداوندا مرا پاکیزه بپذیر
خاطره مقام معظم رهبری از شهید باکری و توصیف ویژگی های وی:
مرحوم شهید آقامهدی باکری را من از قبل از انقلاب میشناختم، ایشان دانشجوی دانشگاه تبریز بود، با یکی از دوستان ما که ایشان هم دانشجوی دانشگاه تبریز بود آمدند مشهد؛ اتّفاقاً تابستان بود و من در یکی از همین ییلاقات اطراف مشهد بودم؛ آمدند آنجا و دیدم این جوان را. اهل کار بودند، اهل مبارزه بودند، فهیم بودند؛ مسائل کشور را، موقعیّت کشور را میفهمیدند. لذا بهمجرّداینکه انقلاب شد و حوادث بعد از انقلاب پدید آمد، اینها صحنه را حفظ کردند؛ یعنی حضور کامل در صحنه پیدا کردند. (30/ 07/ 1396)
یک روز پسرم مصطفی را که دو ساله بود، به زندان آوردند. یکی از سربازان دوان دوان آمد و گفت: پسر شما را آورده اند. به درِ زندان نگاه انداختم، دیدم یکی از افسران، مصطفی را بغل گرفته و به سوی من می آید.
مصطفی را گرفتم و بوسیدم. کودک به علت اینکه مدت طولانی از او دور بودم، مرا نشناخت؛ لذا با چهره ای گرفته و اخم کرده و حیرت زده به من می نگریست! سپس زد زیر گریه. به شدت می گریست، نتوانستم او را آرام کنم. لذا دوباره او را به افسر دادم تا به همسر و بقیه - که اجازه دیدار با من را نداشتند - بازگرداند.
این امر به قدری مرا متاثر ساخت که تا چند روز بعد نیز همچنان دل آزرده بودم.
منبع: «خون دلی که لعل شد» (خاطرات حضرت آیت الله العظمی سید علی خامنه ای (مد ظله العالی) از زندان ها و تبعید دوران مبارزات انقلاب اسلامی)، صفحه 151
در همان نخستین روزهای زندان، ماه محرم سال 1387 قمری فرا رسید. قاسمی با من برای برپایی شعائر اسلامی در زندان همکاری می کرد، زندانیان را به برپایی نماز جماعت ترغیب می کرد. من امام جماعت نظامیان زندانی بودم و پس از نماز، برایشان سخنرانی و وعظ می کردم. قاسمی هم بعد از من روضه می خواند.
چند شبی وضع به همین منوال ادامه یافت. یک شب افسر مسئول زندان وارد شد و دید نظامیان زندانی پشت سر یک زندانی سیاسی نماز می خوانند! انتظار داشت وقتی وارد زندان می شود، سربازان به حال آماده باش بایستند و به او سلام نظامی بدهند؛ اما همه رویشان به سوی قبله بود و هیچ کس به او اعتنایی نکرد! مشاهده این صحنه بر او گران آمد و خشمگین از زندان بیرون رفت.
وقتی نماز تمام شد یکی از مسئولان زندان نزد من آمد گفت: شما اجازه ندارید نماز جماعت برپا کنید و برای نظامی ها حرف بزنید. این ممنوعیت به نفع من بود، زیرا همدلی نظامیان با من بیشتر شد. به آنها گفتم به جلساتتان هر شب ادامه دهید و طی آن صفحاتی از کتاب «آنجا که حق پیروز است» را بخوانید. این کتاب حاوی تحلیلی از انقلاب امام حسین علیه السلام و شرح حال شهدای کربلاست.
منبع: «خون دلی که لعل شد» (خاطرات حضرت آیت الله العظمی سید علی خامنه ای (مد ظله العالی) از زندان ها و تبعید دوران مبارزات انقلاب اسلامی)، صفحه 150 و 151
از حالت مخفی بودن در مشهد خسته شدم. تصمیم گرفتم از این وضع خارج شوم. به تهران آمدم. وسعت تهران و شلوغی جمعیت و عدم معروفیت من در آنجا، این اجازه را می داد که در این شهر به شکل عادی اقامت کنم؛ لذا با آقای هاشمی خانه ای اجازه کردیم و تا آخر سال در آنجا ماندم.
سال 1346 فرا رسید. با خود گفتم تعقیب اکنون از شدت افتاده، پس به مشهد بروم، ولی در اماکن عمومی ظاهر نشوم. به مشهد بازگشتم؛ اما کسی مانند من نمی تواند در حاشیه بماند و به آنچه در جامعه می گذرد بی اعتنا باشد. نزد آقایان میلانی و قمی می رفتم، راجع به انحرافات موجود در جامعه با آنها صحبت می کردم؛ از موضع تقبیح و تخطئه، می پرسیدم که سکوت علما چه دلیلی دارد؟ و در جهت موضع گیری قاطعانه در برابر رژیم فاسد آنها را ترغیب می کردم.
ظاهرا این سخنان من، مو به مو به ساواک منتقل شده بود؛ من این را پس از بازداشت فهمیدم. لابد در بین اطرافیان این دو شخصیت، کسانی بوده اند که مطالب را منتقل می کردند.
منبع: «خون دلی که لعل شد» (خاطرات حضرت آیت الله العظمی سید علی خامنه ای (مد ظله العالی) از زندان ها و تبعید دوران مبارزات انقلاب اسلامی)، صفحه 146