الکی نبود که یک دفعه نظرم عوض شد
نمی دانم چرا یک دفعه نظرم عوض شد. دیگر به چشم یک بسیجی افراطی و متحجر نگاهش نمی کردم. حس غریبی آمده بود سراغم. نمی دانستم چرا این طور شده بودم. نمی خواستم قبول کنم که دلم برایش تنگ شده است، با این وجود هنوز نمی توانستم اجازه بدهم بیاید خواستگاری. راستش خنده ام می گرفت، خجالت می کشیدم بگویم دل مرا هم با خودش برده!
وقتی برگشت پیغام داد می خواد بیاید خواستگاری. باز قبول نکردم. مثل قبل عصبانی نشدم ولی زیر بار هم نرفتم. خانم ایوبی گفت: «دو سه ساله این بنده خدا را معطل خودت کردی! طوری نمیشه که! بذار بیاد خواستگاری و حرفاش رو بزنه». گفتم: «بیاد، ولی خوش بین نباشه که بله بشنوه»! ......
نشست روبرویم. خندید و گفت: «دیدید آخر به دلتون نشستم»! زبانم بند آمده بود. من که همیشه حاضر جواب بودم و پنج تا روی حرفش می گذاشتم و تحویلش می دادم، انگار حالا لال شده بودم.
خودش جواب خودش را داد: «رفتم مشهد، یه دهه متوسل شدم. گفتم حالا که بله نمی گید، امام رضا از توی دلم بیرون کنه، پاک پاک که دیگه به یادتون نیفتم. نشسته بودم گوشه رواق که سخنران گفت: اینجا جاییه که می تونن چیزی رو که خیر نیست، خیر کنن و بهتون بدن. نظرم عوض شد. دو دهه دیگه دخیل بستم که برام خیر بشید!».
نفسم بند اومده بود، قلبم تند تند می زد و سرم داغ شده بود. توی دلم حال عجیبی داشتم. حالا فهمیدم الکی نبود که یک دفعه نظرم عوض شد. انگار دست امام رضا علیه السلام بود و دل من.
کتاب قصه دلبری (شهید محمد حسین محمد خانی) به روایت مرجان در علی همسر شهید؛ به قلم محمد علی جعفری، تهران، انتشارات روایت فتح، چاپ بیست و ششم، 1398، صفحه 15 و 16