مطالعات دانشجویی

مطالبی از قرآن و احادیث، نکاتی از سیره بزرگان و مقالات شخصی

مطالعات دانشجویی

مطالبی از قرآن و احادیث، نکاتی از سیره بزرگان و مقالات شخصی

مطالعات دانشجویی


امام خامنه ای:
باید در کشور ما و در میان جامعه‌ى ما ترتیبى اتّخاذ بشود که همه‌ى آحاد مردم به‌نحوى با قرآن انس داشته باشند و مفاهیم قرآنى براى اینها مفهوم باشد و معانى قرآن را درک کنند، به قرآن مراجعه کنند؛ ولو به طور اجمال از مفاهیم قرآنى سر دربیاورند.
(8 تیر 1393)

********************

امام خامنه‌ای:
«دشمنان می خواهند یاد شهدا احیا نشود برای اینکه جاده شهادت کور بشود» (6 اسفند 1397)

آخرین مطالب

۸۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطره» ثبت شده است

 

روزی محمد جواد نصیری پور که از تیم دو دسته بود، آمد پیش من و امیر عباس [رحیمی] که مثل همیشه کنار هم در چادر نشسته بودیم. دفترچه ای در دستش بود. چند برگه را ورق زد تا رسید به صفحه ای سفید و از من و امیر عباس خواست برایش یادگاری بنویسم.

من و امیر عباس مشغول تعارف شدیم که تو بنویس و تو بنویس. به اصرار او، من که دو سال بزرگتر بودم، شروع کردم:

 

«بسمه تعالی. با درود به امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) و امام امت . از کلیه برادرانی که این دستخط را می خوانند، خواهش می کنم که پیرو امام امت باشند و از جهاد با تمام سختی های آن کوتاهی نکنند نور حسین علیه السلام را در وجود خود خاموش نکنید. به امید پیروزی رزمندگان اسلام و طول عمر امام امت. 16/11/64. حمید رضا رمضانی».

 

دسته یک، ص 229

احد داوری
۲۱ شهریور ۹۸ ، ۱۸:۳۵ موافقین ۳ مخالفین ۱ ۰ نظر

 

در بیمارستان صحرایی فاطمة الزهراء (سلام الله علیها) به من رسیدگی کردند. بیمارستان مجهزی بود. داخل راهرو، روی چند نفر را با پارچه سفید پوشانده بودند. حس می کردم از برانکاردم قطره قطره خون می چکد. در آن لحظات، مرگ و زندگی  چقدر به هم نزدیک بودند.

 

من اما احساس خاصی نداشتم؛ فقط به رضای خدا و امام حسین علیه السلام می اندیشیدم: اینکه اگر روز عاشورا در کربلا نبودیم که امام حسین علیه السلام را یاری کنیم، حالا امام خمینی را کمک می کنیم تا دین الهی سربلند باشد. 

 

راوی: محسن گودرزی

 دسته یک، ص 62 و 63

احد داوری
۲۰ شهریور ۹۸ ، ۲۱:۳۲ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

شهید حسن باقری می گوید:

[در لبنان] از یک پیرزن روستایی پرسیدیم آیا امام خمینی و ایران را می شناسی؟

گفت: مگر می شود که مسلمانی امام خمینی را نشناسد.

وقتی پرسیدم توقع تو از امام خمینی چیست؟

گفت: هیچ چیز از او نمی خواهم. او فقط وجودش سلامت باشد برای من کافیست، من برای او از خدا سلامتش را طلب می کنم.

 

به آسانی قابل درک نیست، با همه گرفتاری، تنها سلامتی امام را خواستن؟ باید از این صحنه ها درس بگیریم.

 

منبع: ملاقات در فکه (زندگی نامه شهید حسن باقری)، ص 75

احد داوری
۱۰ شهریور ۹۸ ، ۲۰:۰۰ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 «شهید محمد جواد یزدانی»

 

در تمام کارها به من کمک می کرد، یادم است یک بار به سختی بیمار شدم چشمانم را  که باز کردم بوی غذا تمام خانه را برداشته بود. صدای محمد جواد به گوشم رسید: بیدار شدی مادر جان؟

 برگشتم و نگاهش کردم، در حالی که ظرف سوپی را در دست داشت کنارم نشست و گفت: ببین پسرت چه کار کرده؟

 گفتم: تو آشپزی کردی؟

 با خنده گفت: مگر اشکالی دارد؟

 گفتم : نه ولی ...

 

 دیگر نگذاشت حرفم را ادامه دهم، قاشق سوپ را به دهانم گذاشت و فقط لبخند زد. آن روز با محبت های محمد جواد درد و رنج بیماری را فراموش کردم.

 

 سیره شهدای دفاع مقدس، ج 12، ص 108

احد داوری
۰۹ شهریور ۹۸ ، ۱۸:۵۷ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 «شهید حسن انفرادی»

 

 بچه ها کوچک بودند، کارخانه زیاد بود و من هم از پس کارها بر نمی آمدم، حسن همیشه در کارها به من کمک می کرد. قند شکستن خانه دیگر با او بود. وقتی می آمد مرخصی، مقدار زیادی قند می شکست تا در زمان بودنش در منطقه، من به زحمت نیفتم.

 

  به طور اتفاقی یک روز مشغول شکستن قند بود که چند نفری از دوستانش به خانه مان آمدند. تعجب کرده بودند. گفتند: برادر حسن! شما در جبهه فرمانده اید اینجا قند می شکنی؟

 لبخندی زد و جواب داد: من آنجا فرمانده ام نه اینجا.

 

 سیره شهدای دفاع مقدس، ج12،  ص 29

احد داوری
۰۸ شهریور ۹۸ ، ۱۷:۰۰ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

خاطره ای در باره  شهید حاج حسن دشتی: 

 

 در شش سال زندگی مشترک غیر از سادگی و صفا از حاج حسن چیزی ندیدم، آن قدر ساده بود که هیچ وقت ایراد نمی گرفت که لباسم را اطو کن، یا فلان غذا را بپز، مدت ها بود که من نمی دانستم که حاج حسن خورشت لوبیا دوست ندارد و درست می کردم. یک بار متوجه شدم با اشتها نمی خورد، گفتم: چرا با اشتها نمی خوری؟ گفت: برای اینکه من اصلا خورشت لوبیا دوست ندارم.

 

آخرین باری که آمد یزد به من گفت: اینجا چه کپسولی (سیلندر گاز) بهتر گیر میاد و رفت و کپسول هایمان را با کپسول رویال عوض کرد. گفت: برای اینکه شما راحت باشید.

 

سیره شهدای دفاع مقدس، ج 12 ص 32

احد داوری
۰۷ شهریور ۹۸ ، ۱۴:۵۴ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

خاطره  ای در باره  شهید مهدی باکری:

 

 دیر به دیر می آمد، اما تا پایش را می گذاشت توی خانه، بگو و بخندمان شروع می شد. خانه مان کوچک بود؛ گاهی صدایمان می رفت طبقه پایین. یک روز همسایه پایینی به من گفت: به خدا اینقده دلم می خواهد یک روز که آقا مهدی میاد خونه، لای در خونه تون باز باشه، من ببینم شما دو تا زن و شوهر به هم دیگر چی می گید، این قدر می خندید؟

 

سیره شهدای دفاع مقدس ج12 ، ص 33

احد داوری
۰۶ شهریور ۹۸ ، ۱۱:۵۲ موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

«شهید گل محمد غزنوی»

 

بیش از حد ناز بچه ها را می کشید. وقتی خانه بود دائم سرگرم بازی با آنها بود. لباس ورزشی اش را طوری به تن می کرد که دو دستش در یک آستین و دو پایش در میان لباس جا می گرفت. آن وقت ادای کانگورو در می آورد و از این طرف خانه به آن طرف می جهید، بچه ها خوشحال بودند، قاه قاه می خندیدند و لحظاتی شاد با پدر می گذراندند.

 

  گاهی وقت ها آنقدر سفارش بچه ها را به من می کرد که ناراحت می شدم. می گفتم: مگر بچه های شما هستند و بچه های من نیستند....

 اما من حریفش نبودم؛ او عاشق بچه ها بود.

 

منبع: سیره شهدای دفاع مقدس، ج 12، ص 31.

احد داوری
۰۵ شهریور ۹۸ ، ۰۹:۴۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

خاطره ای در باره  شهید منوچهر مدق:

 

  هر چه سختی بود با یک نگاهش می رفت، همین که جلوی همه بر می گشت و می گفت: «یک موی خانمم را نمی دهم به دنیا، تا آخر عمر نوکرش هستم»، خستگی هایم را می برد.

می دیدم محکم پشتم ایستاده، هیچ وقت با منوچهر بودن برایم عادت نشد، گاهی یادمان می رفت چه شرایطی داریم. بدترین روزها را با هم خوش بودیم. از خنده و شوخی اتاق را می گذاشتیم روی سرمان.

سیره شهدای دفاع مقدس، ج12،  ص 263

 

احد داوری
۲۲ مرداد ۹۸ ، ۱۰:۲۹ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 داشتیم از جلوی بیمارستان بوعلی می گذشتیم، گفتم: علی آقا تا چند ماه دیگه بچمون اینجا به دنیا می آد.

با تعجب پرسید: اینجا؟ !!!

 گفتم: خب، آخه اینجا بیمارستان خصوصیه؛ بهترین بیمارستان همدانه.

 علی آقا سرعت ماشین را کم کرد و گفت: نه ما بیمارستانی می رویم که مستضعفین می رن. اینجا مال پولداراست. همه کس وسعش نمی رسد بیاد اینجا.

 

 منبع: گلستان یازدهم (خاطرات زهرا پناهی روا، همسر سردار شهید علی چیت سازیان)، ص 13

احد داوری
۱۵ مرداد ۹۸ ، ۱۲:۳۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

غروب پاییز سال 1391 بود. جلوی خانه نشسته بودم. همیشه توی مهر ماه دلم می گرفت. یاد روزهای سخت جنگ می افتادم.... اما یادم افتاد که رهبرمان به کرمانشاه آمده. خوشحال شدم. تلویزیون را روشن کردم و رو به روی تلویزیون نشستم. با خوشحالی به تلویزیون خیره شدم. رهبرم توی ماشینی سفید نشسته بود و مردم دور تا دورش حلقه زدنده بودند. ماشین نمی توانست از میان جمعیت عبور کند. مردم مثل پروانه بال بال می زدند. به سهیلا گفتم: «روله، بیا فیلم ورود رهبر را به کرمانشاه نشان می دهد»

 

سهیلا سینی چایی را جلویم گذاشت و گفت: «آره دارم می بینم. چقدر نورانی است. خوش به حال کسی که بتواند از نزدیک او را ببیند».

خندیدم و گفتم: «قرار است به گیلان غرب بیاید. هر وقت که آمدند با هم می رویم و او را می بینیم» سهیلا خندید و گفت: «به امید خدا».

حرف سهیلا تمام نشده بود که در زدند. سهیلا روسری اش را سرش کرد و گفت می رود در را باز کند. یک دفعه صدای سهیلا را شنیدم: «دا! بیا»

با تعجب از خودم پرسیدم چه کسی می تواند باشد؟ دم در رفتم. چند نفر ایستاده بودند. فرماندار را شناختم با خودم گفتم: «فرماندار؟ ... توی گور سفید»

با خوشحالی گفتم: «سلام دکتر رستمی!»

فرماندار گفت: «سلام فرنگیس خانم! اجازه می فرمایید بیاییم تو؟»

 

هول شده بودم، گفتم: «بفرمایید خانه خودتان است»

شش نفری بودند. وارد شدند و نشستند. فرماندار با خنده گفت: «به امید خدا رهبر عزیزمان یکی دو روز دیگر می آیند گیلان غرب. قرار است هماهنگ کنیم شما به صورت ویژه با رهبر عزیز دیدار داشته باشید. دیدار حضوری.»

انگار دنیا را به من داده بودند ...

 

اول با خانواده شهید کشوری ، شهید شیرودی و شهید پیچک صحبت کرد و بعد همراه با سرداران به طرف من آمد.

- سلام

-سلام رهبرم

- ایشان چه کسی هستند؟

سردار عظیمی گفت: «فرنگیس حیدر پور! شیر زن گیلان غربی که با تبر یکی از عراقی ها را کشت و سرباز عراقی دیگری را اسیر کرد.»

رهبر با حرف های سردار عظیمی تکرار کرد و گفت: «بله همان که سرباز عراقی را کشت و دیگری را اسیر کرد. احسنت»

آب دهانم را قورت داد و گفتم: «خوشحالم رهبرم که به گیلان غرب آمدی. قدم روی چشم ما گذاشتی. شهرمان را نور باران کردی».

لبخند زد  و گفت: «چطور این کار را انجام دادی؟ وقتی سرباز عراقی را کشتی نترسیدی؟» گفتم : «با تبر توی سرش زدم. نه نترسیدم». خندید و گفت: «مرحبا! احسنت! زنده باشی» .... بعد سهیلا جلو آمد و سلام کرد...

 

دو دقیقه ای با ما حرف زد. خیلی حرف ها توی دلم ماند اما خوشحال بودم که خدا این فرصت را داده بود. انگار بچه ای بودم که دلش می خواست همه غصه هایش را به بزرگترش بگوید. انگار تمام تنم زخمی بود و حرف های ایشان  مرهمی و تسکینی بود بر دردهایم ... آمده بود تا به زخم مردم که هنوز از مین ها زخمی بودند مرهم بگذارد.

 

سهیلا با خوشحالی تکانم داد: «دا! در مورد تو حرف می زند گوش کن».

سرم را بلند کردم. خوب گوش دادم. صدا توی همه بلندگوها پخش می شد: «در شهر شما بانویی مسلمان و شجاع در مقام دفاع توانست سرباز دشمن را اسیر کند و نیروی مهاجم را به خاک و خون بنشاند. این را نگه دارید برای خودتان حفظ کنید».

 منبع: فرنگیس: ص  306 - 312.

والحمد لله رب العالمین

احد داوری
۱۲ مرداد ۹۸ ، ۲۰:۳۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

[پدرم] حالش بد بود، مرتب این طرف و آن طرف می رفت. توی انباری رفت و برگشت. چفیه ای روی سرش انداخته بود. رو به مادرم کرد و گفت: «زن، ساک مرا ببند، می خواهم بروم»

مادرم با تعجب گفت: «کجا؟»

پدرم شروع کرد به پوشیدن لباس و گفت: «می روم پیش امام. می خواهم شکایت کنم».

با خنده گفتم: «باوگه، تو ناراحتی. بگذار خودم می روم شهر...»

حرفم را قطع کرد و گفت: «نه. نمی خواهم بروی. بس است. بس است فرنگیس. اصلا دلم گرفته و می خواهم بروم امام را ببینم».

مادر خندید و گفت: «پیرمرد، می روی و توی راه می میری. تو کی توانسته ای تهران بروی و سفر دور کنی که این بار می خواهی بروی».

پدرم گفت: «کشور خودم است. مرا که نمی کشند. می روم و بر می گردم». ساکش را گرفت و راه افتاد ...

 

پس از آن روزها جلوی خانه می نشستم و به ماشین هایی که می آمدند و می رفتند، نگاه می کردم. هر پیرمردی را توی ماشین ها می دیدم قلبم تکان می خورد. اگر بلایی سر پدرم می آمد، خودم را نمی بخشیدم. چرا گذاشتم که برود.

 

پنج روز که گذشت، ماشینی کنار روستا ایستاد. باز هم غروب بود. خوب که نگاه کردم، پدرم را شناختم. با خوشحالی دویدم و او را بغل کردم. اولین سوالم این بود: «امام را دیدی؟» خندید و پیروزمندانه گفت: «دیدمش!»

دوباره او را بوسیدم. باورم نمی شد. چطور این پیرمرد روستایی موفق شده امام را ببیند؟ همراهش تا آوه زین رفتم. مردم گروه گروه می آمدند و دور پدرم حلقه می زدند. پدرم مرتب نامه ای را می بوسید، روی چشمش می گذاشت و می گفت: «این خط امام است».

 

شب دور او جمع شدیم. مرتب اشک می ریخت و ما هم همراه او از شادی اشک می ریختیم. پرسیدم: «چطور راهت دادند؟ تعریف کن». گفت: «فکر کردید چون پیرم، چون روستایی ام، نمی توانم امام را ببینم؟» خندیدم و گفتم: «والله که خیلی زرنگی، پدر خودمی».

با شادی ماوقع را تعریف می کرد. هیچ وقت او را این قدر خوشحال ندیده بودم. گفت: «با سختی آدرسش را پیدا کردم. ساکم را دستم گرفتم و همان جا نشستم. راهم ندادند. گفتند نمی شود. گفتم از گور سفید آمده ام، از مرز. یک پسرم شهید شده، سه فرزندم از مین زخمی شده اند، دخترم یک قهرمان است، باید امام را ببینم. راهم ندادند. شب شد نشستم. روز شد، نشستم. بعد فریاد زدم امام، مرا به خانه تو راه نمی دهند. گفته بودند پیرمردی آمده و از اینجا تکان نمی خورد و می خواهد شما را ببیند.

 

امام را دیدم. از دیدن امام داشتم از حال می رفتم، باورم نمی شد او را دیده ام جرئت نداشتم نزدیکش بروم. با این حال جلو رفتم و دستش را بوسیدم. سلام کردم. جواب سلامم را داد. پرسید از کجا آمده ام و من هم برایش تعریف کردم که از روستاهای گیلان غرب آمده ام. از خانواده ام پرسید، از وضع زندگی ام. بعد پرسید مشکلت چیست؟ گفتم: می گویند فرزندم که روی مین رفته و شهید شده، شهید نیست. گفتم پسرم پرونده داد. امام ناراحت شد. تکه ای کاغذ برداشت و با قلمش چیزی نوشت. بعد کاغذ را دستم داد و گفت خیالت راحت باشد. برو به شهرت. خواستم بلند شوم و بیایم که خم شد و پیشانی ام را بوسید....»

 

منبع:  فرنگیس، ص 301 - 304

احد داوری
۱۱ مرداد ۹۸ ، ۱۶:۵۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

عروس را که آوردند صدای شادی مردم به هوا رفت. روی سر عروس تور قرمز بود. چند تا از زن ها، عروس را در میان مردم گرداندند. برادرم و خودم مرتب آسمان را نگاه می کردیم و دعا می کردیم [تا بمباران نشود]. همه چیز با خیر و خوشی تمام شد.

 

چند روز از عروسی گذشته بود. برادرم را دیدم که ساک می بندد. با تعجب پرسیدم: «به خیر، کجا می روی؟»

خندید و گفت: «همان جا که باید بروم».

مادرم کنارمان آمد و گفت: «ابراهیم، برایت زن گرفتیم که کمتر از ما دور شوی».

ابراهیم سرش را بلند کرد و گفت: «هیچ چیز نمی تواند مرا اینجا نگه دارد. باید بروم»

هر چقدر پدر و مادرم اصرار کردند ابراهیم مدتی دیگر بماند قبول نکرد. گفت: «یعنی شما راضی می شوید اینجا بمانم و برادرهایم توی سنگرها تنها بمانند؟».

 

بالاخره رفت. بعد از آن ماهی یک بار می آمد و سری می زد و می رفت. می گفت: «تا دشمن در سرزمین ماست، ماندن توی خانه ننگ است».

 منبع: فرنگیس، ص 224 و 225

احد داوری
۱۰ مرداد ۹۸ ، ۱۴:۰۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

نیروهای جهاد، سریع خاکبرداری را شروع کردند ... به نوبت خانه های مردم را می ساختند. مردم هم کمکشان می کردند و برایشان غذا می پختند. تا وقتی خانه ها درست شود، با چوب و شیروانی برای خودمان کپر درست کردیم. حتی داخلش را گِل و گچ کردم و خوشگل شد. 

 

یک روز آمدند  گفتند امروز نوبت شماست تا خانه تان را بسازند و بعد کاغذ و خودکار دستشان گرفتند و گفتند: اینجا خانه علیمردان حدادی است، دلم پر از شادی شد. خانه ها را با سنگ و چوب و تخته بالا آوردند. هر روز برایشان غذا درست می کردم و دم دستشان این طرف و آن طرف می رفتم. همه اش می گفتند: «فرنگیس خانم، شما لازم نیست کار کنید».

 

اما دلم طاقت نمی آورد. می گفتم خودم دوست دارم کمک کنم. علیمردان هم کمک می کرد. ... ساختن خانه ما حدود دو ماه طول کشید. در آن زمان، رحمان خیلی بی قراری می کرد و من مجبور بودم هم از بچه ام نگهداری کنم و هم مشغول کارهای دیگر شوم. اما خوشحال بودم از این که به ده برگشته ام و به زودی خانه خواهم داشت.

 منبع: فرنگیس، ص 170 و 171

احد داوری
۰۹ مرداد ۹۸ ، ۱۳:۲۷ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر