مطالعات دانشجویی

مطالبی از قرآن و احادیث، نکاتی از سیره بزرگان و مقالات شخصی

مطالعات دانشجویی

مطالبی از قرآن و احادیث، نکاتی از سیره بزرگان و مقالات شخصی

مطالعات دانشجویی


امام خامنه ای:
باید در کشور ما و در میان جامعه‌ى ما ترتیبى اتّخاذ بشود که همه‌ى آحاد مردم به‌نحوى با قرآن انس داشته باشند و مفاهیم قرآنى براى اینها مفهوم باشد و معانى قرآن را درک کنند، به قرآن مراجعه کنند؛ ولو به طور اجمال از مفاهیم قرآنى سر دربیاورند.
(8 تیر 1393)

********************

امام خامنه‌ای:
«دشمنان می خواهند یاد شهدا احیا نشود برای اینکه جاده شهادت کور بشود» (6 اسفند 1397)

آخرین مطالب

 

در این زندان، نوشتن یادداشت های روزانه را شروع کردم، اما تا پایان ادامه ندادم؛ چون به حالت خستگی و دلزدگی دچار شدم. در اثر آن، نوشتن را رها کردم. آخرین جمله ای که در این زندان نوشتم این بود: «در اینجا نوشتن را متوقف می کنم، چون چه فایده ای می تواند داشته باشد»؟!

 

امروز که به آن یادداشت ها مراجعه می کنم، از ادامه ندادن آنها تاسف می خورم؛ زیرا برخلاف آنچه گمان می کردم، بی فایده نبوده است.

 

منبع: «خون دلی که لعل شد» (خاطرات حضرت آیت الله العظمی سید علی خامنه ای (مد ظله العالی) از زندان ها و تبعید دوران مبارزات انقلاب اسلامی)، صفحه 151

احد داوری
۲۶ اسفند ۹۸ ، ۲۱:۴۴ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

25 اسفند یادآور سالروز شهادت شهید مهدی باکری است، در آخرین جمله وصیت نامه وی آمده است:

خدایا مرا پاکیزه بپذیر

 

آخرین جمله سردار شهید سلیمانی نیز همان بود:

خداوندا مرا پاکیزه بپذیر

 

شهید باکری و سلیمانی

 

خاطره مقام معظم رهبری از شهید باکری و توصیف ویژگی های وی:

 

مرحوم شهید آقامهدی باکری را من از قبل از انقلاب می‌شناختم، ایشان دانشجوی دانشگاه تبریز بود، با یکی از دوستان ما که ایشان هم دانشجوی دانشگاه تبریز بود آمدند مشهد؛ اتّفاقاً تابستان بود و من در یکی از همین ییلاقات اطراف مشهد بودم؛ آمدند آنجا و دیدم این جوان را. اهل کار بودند، اهل مبارزه بودند، فهیم بودند؛ مسائل کشور را، موقعیّت کشور را میفهمیدند. لذا به‌مجرّد‌اینکه انقلاب شد و حوادث بعد از انقلاب پدید آمد، اینها صحنه را حفظ کردند؛ یعنی حضور کامل در صحنه پیدا کردند. (30/ 07/ 1396)

 

احد داوری
۲۵ اسفند ۹۸ ، ۲۰:۳۶ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

یک روز پسرم مصطفی را که دو ساله بود، به زندان آوردند. یکی از سربازان دوان دوان آمد و گفت: پسر شما را آورده اند. به درِ زندان نگاه انداختم، دیدم یکی از افسران، مصطفی را بغل گرفته و به سوی من می آید.

 

مصطفی را گرفتم و بوسیدم. کودک به علت اینکه مدت طولانی از او دور بودم، مرا نشناخت؛ لذا با چهره ای گرفته و اخم کرده و حیرت زده به من می نگریست! سپس زد زیر گریه. به شدت می گریست، نتوانستم او را آرام کنم. لذا دوباره او را به افسر دادم تا به همسر و بقیه - که اجازه دیدار با من را نداشتند - بازگرداند.

این امر به قدری مرا متاثر ساخت که تا چند روز بعد نیز همچنان دل آزرده بودم.

 

منبع: «خون دلی که لعل شد» (خاطرات حضرت آیت الله العظمی سید علی خامنه ای (مد ظله العالی) از زندان ها و تبعید دوران مبارزات انقلاب اسلامی)، صفحه 151

احد داوری
۲۴ اسفند ۹۸ ، ۱۷:۰۵ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

  در همان نخستین روزهای زندان، ماه محرم سال 1387 قمری فرا رسید. قاسمی با من برای برپایی شعائر اسلامی در زندان همکاری می کرد، زندانیان را به برپایی نماز جماعت ترغیب می کرد. من امام جماعت نظامیان زندانی بودم و پس از نماز، برایشان سخنرانی و وعظ می کردم. قاسمی هم بعد از من روضه می خواند.

 

چند شبی وضع به همین منوال ادامه یافت. یک شب افسر مسئول زندان وارد شد و دید نظامیان زندانی پشت سر یک زندانی سیاسی نماز می خوانند! انتظار داشت وقتی وارد زندان می شود، سربازان به حال آماده باش بایستند و به او سلام نظامی بدهند؛ اما همه رویشان به سوی قبله بود و هیچ کس به او اعتنایی نکرد! مشاهده این صحنه بر او گران آمد و خشمگین از زندان بیرون رفت.

 

وقتی نماز تمام شد یکی از مسئولان زندان نزد من آمد  گفت: شما اجازه ندارید نماز جماعت برپا کنید و برای نظامی ها حرف بزنید. این ممنوعیت به نفع من بود، زیرا همدلی نظامیان با من بیشتر شد. به آنها گفتم به جلساتتان هر شب ادامه دهید و طی آن صفحاتی از کتاب «آنجا که حق پیروز است» را بخوانید. این کتاب حاوی تحلیلی از انقلاب امام حسین علیه السلام و شرح حال شهدای کربلاست.

 

منبع: «خون دلی که لعل شد» (خاطرات حضرت آیت الله العظمی سید علی خامنه ای (مد ظله العالی) از زندان ها و تبعید دوران مبارزات انقلاب اسلامی)، صفحه 150 و 151

احد داوری
۲۳ اسفند ۹۸ ، ۲۲:۱۶ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

به نیابت از همه مریض هایی که در سراسر جهان، این روزها درگیر بیماری هستند بخش هایی از دعای امام سجاد علیه السلام را از نظر می گذرانیم:

 

 بار خدایا، بر محمد و خاندانش درود بفرست و در دل من بیاراى آنچه را که تو خود براى من خواسته ‏اى و بر من آسان ساز آنچه را که تو خود بر سر من فرستاده ‏اى.

 

مرا از لوث گناهان پیشین پاک گردان و بدی هایى را که زین پیش مرتکب شده ‏ام از من بزداى و حلاوت عافیت را در من پدید آور و خنکى سلامت را به من بچشان

 

و اکنون که مرا شفا عنایت مى ‏کنى بهبود مرا با عفو خویش دمساز کن و برخاستن از بسترم را با اغماض و گذشت خویش توأم فرماى

 

و بیرون شدن از چنبر اندوهم را با رحمت خود قرین گردان و رهاییم را از این محنت با گشایش خویش همراه کن. تویى تو که به فضل خویش احسان مى‏ کنى و نعمتهاى بى ‏کران مى ‏بخشى. تویى تو بخشاینده کریم و صاحب جلال و بزرگوارى.

 

(بخشی از دعای 15 صحیفه سجادیه، با ترجمه آیتی)

 

اللَّهُمَّ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ حَبِّبْ إِلَیَّ مَا رَضِیتَ لِی، وَ یَسِّرْ لِی مَا أَحْلَلْتَ بِی، وَ طَهِّرْنِی مِنْ دَنَسِ مَا أَسْلَفْتُ، وَ امْحُ عَنِّی شَرَّ مَا قَدَّمْتُ، وَ أَوْجِدْنِی حَلَاوَةَ الْعَافِیَةِ، وَ أَذِقْنِی بَرْدَ السَّلَامَةِ، وَ اجْعَلْ مَخْرَجِی عَنْ عِلَّتِی إِلَى عَفْوِکَ، وَ مُتَحَوَّلِی عَنْ صَرْعَتِی إِلَى تَجَاوُزِکَ، وَ خَلَاصِی مِنْ کَرْبِی إِلَى رَوْحِکَ، وَ سَلَامَتِی مِنْ هَذِهِ الشِّدَّةِ إِلَى فَرَجِکَ‏  إِنَّکَ الْمُتَفَضِّلُ بِالْإِحْسَانِ، الْمُتَطَوِّلُ بِالامْتِنَانِ، الْوَهَّابُ الْکَرِیمُ، ذُو الْجَلالِ وَ الْإِکْرامِ

احد داوری
۲۲ اسفند ۹۸ ، ۱۷:۳۵ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

از حالت مخفی بودن در مشهد خسته شدم. تصمیم گرفتم از این وضع خارج شوم. به تهران آمدم. وسعت تهران و شلوغی جمعیت و عدم معروفیت من در آنجا، این اجازه را می داد که در این شهر به شکل عادی اقامت کنم؛ لذا با آقای هاشمی خانه ای اجازه کردیم و تا آخر سال در آنجا ماندم.

 

سال 1346 فرا رسید. با خود گفتم تعقیب اکنون از شدت افتاده، پس به مشهد بروم، ولی در اماکن عمومی ظاهر نشوم. به مشهد بازگشتم؛ اما کسی مانند من نمی تواند در حاشیه بماند و به آنچه در جامعه می گذرد بی اعتنا باشد. نزد آقایان میلانی و قمی می رفتم، راجع به انحرافات موجود در جامعه با آنها صحبت می کردم؛ از موضع تقبیح و تخطئه، می پرسیدم که سکوت علما چه دلیلی دارد؟ و در جهت موضع گیری قاطعانه در برابر رژیم فاسد آنها را ترغیب می کردم.

 

ظاهرا این سخنان من، مو به مو به ساواک منتقل شده بود؛ من این را پس از بازداشت فهمیدم. لابد در بین اطرافیان این دو شخصیت، کسانی بوده اند که مطالب را منتقل می کردند.

 

منبع: «خون دلی که لعل شد» (خاطرات حضرت آیت الله العظمی سید علی خامنه ای (مد ظله العالی) از زندان ها و تبعید دوران مبارزات انقلاب اسلامی)، صفحه 146

احد داوری
۲۱ اسفند ۹۸ ، ۱۵:۲۸ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 وقتی از زندان خارج شدم، شنیدم برخی روحانیون جوان که در بازداشتگاه های مختلف بودند، چند روز پیش از من آزاد شده اند و ساواک آنها را برای ملاقات با امام خمینی، به محل اقامت اجباری ایشان در محل قیطریه تهران برده است. ساواک می خواست بدین وسیله مقداری از خشم این روحانیون را کاهش دهد.

 

شور و شوق دلم را فرا گرفت و گفتم من هم به خدا توکل کنم و به محل اقامت امام بروم؛ شاید به من هم اجازه ملاقات بدهند. آدرس را به دست آوردم و به قیطریه رفتم. قیطریه در آن زمان منطقه ای خالی از ساختمان بود و تک و توک خانه هایی در آن دیده می شد. البته در حال حاضر مسکونی و پر جمعیت شده است. من به خانه امام نزدیک شدم.

نگهبانان تمام اطراف خانه را گرفته بودند. به یکی از آنها گفتم: من تازه از زندان آمده ام و می خواهم مانند سایر زندانیان با آقا ملاقات کنم. آنها با یکدیگر اختلاف نظر پیدا کردند. برخی گفتند: این مرد، مرد ساده ای است که سختی راه را تحمل کرده و به اینجا آمده؛ پس به او اجازه دهیم. برخی دیگر مخالفت کردند. بالاخره توافق کردند که به من اجازه دهند فقط برای چند دقیقه وارد شوم.

 

در زدم. حاج آقا مصطفی - فرزند امام - در را باز کرد و از دیدن من دچار شگفتی شد.

ازمن پرسید: کِی آزاد شدید؟

گفتم: دو روز پیش.

 

وارد یکی از اتاق ها شدم و آقا را در برابر خود یافتم. احساساتی که در دلم محبوس مانده بود غلیان کرد. عواطفم در برابر امام سرازیر شد. برای آقا وضع امت و دوستان را در غیاب ایشان بیان کردم و اظهار داشتم که موسم رمضان امسال بدون بازده به هدر رفت و لذا باید از هم اکنون برای موسم محرم برنامه ریزی کنیم. چند دقیقه بعد از منزل ایشان خارج شدم.

  

منبع: «خون دلی که لعل شد» (خاطرات حضرت آیت الله العظمی سید علی خامنه ای (مد ظله العالی) از زندان ها و تبعید دوران مبارزات انقلاب اسلامی)، صفحه 132 و 133

احد داوری
۲۰ اسفند ۹۸ ، ۱۴:۴۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

همراه من یک قرآن، تسبیح، دفترچه کوچک تلفن و دفتر «سفینه غزل» بود، به اضافه کتاب تذکرة المتقین که حاوی مجموعه رسائل و اذکار عده ای از علما و فقهای بزرگ است و همگی پیرامون عرفان شرعی است. این کتاب را آقا سید کمال شیرازی در کرمان به من داده بود و در زاهدان انیس من بود. همچنین چهار تومان و دو قران در جیب داشتم. چون در زاهدان که بودم همه پول من پنج تومان بود که با هشت قران آن وقتی در ساواک زاهدان بودم، نان و تخم مرغ خریده بودم.

 

مرا به سلولی بردند. این سلول، مربعی دو متر در دو متر بود. نیمی از آن کمی بلند تر بود که به عنوان سکویی برای نشستن و خوابیدن در نظر گرفته بودند. روی آن هم تشکی پر شده از کاه قرار داشت. دو پتو به من دادند. من برای نخستین بار در چنین اتاقک کوچکی بازداشت می شدم. مدتی متحیر نشستم. دور و برم را نگاه کردم، دیدم در سقف، روزنه کوچکی هست که نگهبان برای مراقبت از زندانی جلوی آن رفت و آمد می کند و به آن سر می زند. همچنین در بالای در، روزنه کوچکی دیدم که پوششی روی آن کشیده بودند. در گوشه ای دیگر، چراغ کم نوری سوسو می زد که بیش از پانزده وات روشنی نداشت.

 

دقایقی پس از آن که مرا در سلول انداختند، در سلول باز شد و یک نظامی وارد شد، بعدا فهمیدم که نامش «استوار زمانی» است. پنج مامور دیگر هم با همین درجه به طور نوبتی نگهبانی زندان را انجام می دادند. دو تن از آنها میان زندانیان خیلی معروف بودند؛ یکی همین «استوار زمانی»  بود و دیگری رئیس این گروه، یعنی «استوار ساقی» بود که بعدا در باره او صحبت خواهم کرد.

استوار زمانی وارد شد و گفت: با خودت چه داری؟

گفم: می توانی بگردی.

 

او شروع کرد به بازرسی و گشتن. قرآن را بیرون آورد و گفت: این قرآن است؛ اشکالی ندارد، می توانی آن را نگه داری. ظاهرا وقتی مبلغ پول ناچیز را در جیب من دید، متاثر شد و دلش سوخت. بعد راجع به کتاب تذکرة المتقین پرسید و گفت: این کتاب دعاست؟ می خواست از من پاسخ مثبت بشود تا کتاب را هم پیش من بگذارد. اما به او گفتم: این کتابی در زمینه عرفان است و... سخنم را قطع کرد و گفت: بله، کتاب دعاست، کتاب دعا است؛ اشکالی ندارد، می تواند پیش شما بماند! این برخورد به روشنی نشان می داد که این مرد قصد کمک به من دارد. او به جز دفترچه تلفن که در جیبم بود، چیز دیگری از من نگرفت. رفت و من تنها ماندم.

 

منبع: «خون دلی که لعل شد» (خاطرات حضرت آیت الله العظمی سید علی خامنه ای (مد ظله العالی) از زندان ها و تبعید دوران مبارزات انقلاب اسلامی)، صفحه 119 و 120

احد داوری
۱۹ اسفند ۹۸ ، ۱۳:۰۰ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰ نظر

با تبریک ولادت باسعادت امام متقیان امیر مومنان علی بن ابیطالب علیه السلام، مطلبی از از پایان نامه نویسنده در باره معرفی اصحاب امام علی علیه السلام در عصر کنونی منتشر می گردد.

 

سید رضی در نهج البلاغه نقل کرده است که پس از پیروزی امام علی علیه السلام در جنگ جمل به یکى از یارانش فرمودند: گروه هایى در لشکر ما حضور داشتند که هم  اکنون در صلب پدران و رحم مادران اند. کسانى که زمان های آینده، آن ها را آشکار می سازد و ایمان به وسیله آن ها قوى و نیرومند می شود (1):

«وَ قَدْ قَالَ لَهُ بَعْضُ أَصْحَابِهِ وَدِدْتُ أَنَّ أَخِی فُلَاناً کَانَ شَاهِدَنَا لِیرَى مَا نَصَرَکَ اللَّهُ بِهِ عَلَى أَعْدَائِکَ فَقَالَ لَهُ علیه السلام: أَ هَوَى أَخِیکَ  مَعَنَا فَقَالَ نَعَمْ قَالَ فَقَدْ شَهِدَنَا وَ لَقَدْ شَهِدَنَا فِی عَسْکَرِنَا هَذَا أَقْوَامٌ فِی أَصْلَابِ الرِّجَالِ وَ أَرْحَامِ النِّسَاءِ سَیرْعَفُ بِهِمُ الزَّمَانُ وَ یقْوَى بِهِمُ الْإِیمَان»  (2) ؛

(یکى از یارانش گفت: دوست داشتم برادرم در این صحنه بود و مى دید چگونه خداوند تو را بر دشمنانت یارى داد. امام به او فرمود: آیا میل برادرت با ماست؟ گفت: آرى، فرمود: بى شک با ما حضور داشته، بلکه اقوامى با ما در این لشکر حضور داشتند که هم اکنون در صلب پدران و رحم زن ها هستند، آنان که زمان های آینده ظهورشان مى دهد و ایمان به وسیله آنان تقویت مى شود).

 

در کلمات قصار نهج البلاغه نیز محتوای مطلب فوق به گونه دیگری تأیید شده است: «الرَّاضِی بِفِعْلِ قَوْمٍ کَالدَّاخِلِ فِیهِ مَعَهُمْ وَ عَلَى کُلِّ دَاخِلٍ فِی بَاطِلٍ إِثْمَانِ إِثْمُ الْعَمَلِ بِهِ وَ إِثْمُ الرِّضَا بِه » (3)

(آن که به عمل قومى راضى است همانند آن است که با آن کار همراه آن قوم بوده؛ و بر هر وارد در باطل دو گناه است: گناه انجام باطل و گناه رضایت به آن ).

 

در روایت دیگری از حکم بن عیینة چنین نقل شده است: هنگامی که علی علیه السلام خوارج را در نبرد نهروان کشت، فردی برخاست و گفت: ای امیر مؤمنان! خوشا به حال ما که همراه شما در این مکان جنگ کردیم و خوارج را کشتیم؛ حضرت فرمود: قسم به آنکه دانه را شکافت و انسان را آفرید، در این مکان مردمی نیز حضور دارند که خداوند پدرانشان و اجدادشان را هنوز خلق نکرده است. آن مرد پرسید: چگونه مردمی که هنوز خلق نشده اند همراه ما بودند؟

امام فرمود: قومی در آخرالزمان خواهند آمد که با ما هم عقیده هستند و به ما ایمان دارند، بی شک آن ها همراه ما در این جنگ بودند (4).

همچنین در روایت دیگری از زید بن وهب نقل شده که می گوید: زمانی که از نهروان برگشتیم، علی علیه السلام فرمود: قومی در یمن همراه ما بودند. گفتیم: چگونه چنین چیزی ممکن است؟ فرمود: با دوست داشتن ما (5).

 

پی نوشت ها:

(1). مکارم شیرازی، ناصر و همکاران، «پیام امام امیر المومنین علیه السلام»، تهران، دارالکتب الاسلامیه، چاپ دوم: 1379 ش، ج 1، ص 497 و 498.

(2). نهج البلاغه، خطبه 12.

(3). مجلسى، محمدباقر بن محمدتقى، «بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار علیهم السلام»، بیروت، دار إحیاء التراث العربی، چاپ دوم: 1403 ق ج 97، ص 96؛ نهج البلاغه، کلمات قصار 154.

(4). برقی، محمد بن احمد، «المحاسن»، تحقیق: سید جلال الدین حسینی، قم، دارالکتب الاسلامیة، چاپ دوم: 1371 ش، ج 1، ص 262

(5). ابن ابی شیبة، عبدالله بن محمد، «المصنف»، تحقیق: سعید محمد اللحام؛ بیروت، دارالفکر، چاپ اول: 1409 ق، ج 8، ص 641 و ص 733 همچنین ر.ک. نسائی، احمد بن علی، «السنن الکبری»، تحقیق: عبد الغفار سلیمان بنداری و حسن سید کسروی، بیروت، دار الکتب العلمیة، چاپ اول: 1411 ق، ج 5، ص 163

 

احد داوری
۱۸ اسفند ۹۸ ، ۰۸:۱۳ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

پس از مدتی ماشین ایستاد و من صدای «ایست» را شنیدم. فهمیدم که ما به یک پادگان نظامی رسیده ایم. یکی از ماموران همراه پیاده شد، برگه ای را به نگهبان داد، راه باز شد  و ما وارد شدیم. بعدا متوجه شدم که آنجا پادگان سلطنت آباد است.

 

جلوی مرکز نگهبانی، از ماشین پیاده شدیم. مرا بازرسی کردند، بعد افسر نگهبان مرا از ماموران همراه تحویل گرفت و آنها رفتند. مرا به اتاقی تمیز و بزرگ بردند که در آن دو تخت خواب و یک بخاری بود.

افسر از من پرسید: شام خورده ای؟ گفتتم : نه. برایم شام آورد. شام خوردم و نماز خواندم و پس از آن به خوابی عمیق و آرام فرو رفتم. چون تاریکی بیرون اتاق را احاطه کرده بود بیرون را نمی دیدم.

 

صبح بیدار شدم و فرایض را به جا آوردم. بعد یک نفر آمد و گفت: صبحانه می خواهی؟ من به علت مسافرت، روزه نبودم، گفتم: بله. یک فنجان بزرگ چای، با نان مخصوص ارتش - که معمولا با مقداری روغن و شکر و کمی کافور مخلوط بود و ضخامت هم داشت و بسیار خوشمزه بود - برای من آورد. کنار نان، کمی کره هم بود. من گرسنه بودم و همه اش را خوردم و لذت بردم!

 

منبع: «خون دلی که لعل شد» (خاطرات حضرت آیت الله العظمی سید علی خامنه ای (مد ظله العالی) از زندان ها و تبعید دوران مبارزات انقلاب اسلامی)، صفحه 114

احد داوری
۱۷ اسفند ۹۸ ، ۱۱:۳۹ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

سردار شهید سلیمانی

 

احد داوری
۱۶ اسفند ۹۸ ، ۱۰:۱۰ موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰ نظر

در هواپیمایی که مرا به صورت تحت الحفظ به تهران می برد به مسائل مختلفی می اندیشیدم؛ به آینده این نهضتی که بر پا شده، ... به برپا کننده نهضت - امام خمینی - ... به پدری که برای ادامه معالجه در تهران به من نیاز داشت و به علت ابتلا به آب مروارید، بینایی اش را داشت  از دست می داد، ... به آینده ای که در انتظار من بود، و... از فکر به این امور که جز خدای متعال کسی از عاقبت آن آگاه نیست، منصرف شدم، مجله ای برداشتم و به ورق زدن آن پرداختم.

 

چشمم به غزلی افتاد که از آن خوشم آمد. من عادت داشتم که هر شعری را می پسندیدم ، در دفتر خاصی که «سفینه غزل» نامیده بودم، می نوشتم. دیدم دو مامور همراه من از دو طرف گردن می کشند تا ببینند من چه می نویسم. بدون توجه به فضولی آنها به نوشتن ادامه می دادم، آنها هم به نگاه کردن ادامه می دادند، وقتی شعر را نوشتم، ذیل آن این عبارت را هم افزودم: «این ابیات را در هواپیمایی که مرا به همراه دو مامور خوش اخلاق از زاهدان به جای نامعلومی می برد، نوشتم»! این عبارت، اثر مثبتی بر هر دوی آنها گذاشت.

 

هواپیما شبانه به آسمان تهران رسید. منظره درخشش چراغ های شهر دل انگیز بود. دیدم ماموران همراه من خیلی به دیدن چشم انداز تهران علاقه مندند  و از این که به پایتخت رسیده اند، احساس خوشحالی می کنند! بویژه یکی از آن دو، خیلی ابراز خوشحالی می کرد. به او گفتم: قدر مرا بدان!  چون به خاطر من با هواپیما به تهران آمدی، اگر بازداشتی کس دیگری جز من بود، تو را با اتومبیل به خاش می فرستادند و می بایستی شب تا صبح بیابانهای برهوت را طی می کردی؛ ولی خب، حالا شب خوشی را در تهران خواهی گذراند! خنده ای از ته دل کرد که برخاسته از احساس کامل رضایت و خوشحالی بود.

 

منبع: «خون دلی که لعل شد» (خاطرات حضرت آیت الله العظمی سید علی خامنه ای (مد ظله العالی) از زندان ها و تبعید دوران مبارزات انقلاب اسلامی)، صفحه 112 و 113

احد داوری
۱۵ اسفند ۹۸ ، ۰۸:۵۱ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

صبح زود به مقر ساواک منتقل شدم و تا عصر در آنجا ماندم. طی این مدت از من بازجویی شد که چند ساعت طول کشید. تعجب کردم وقتی دیدم که بازپرس از دوستان کودکی من است و من در بازی های کودکانه او و بردارش شرکت می کردم! پدر و برخی برادرانش از  علما و سادات بودند.

 

عصر بود که مرا به فرودگاه آوردند و به همراه دو مامور در هواپیما نشاندند. هواپیما به مقصدی که برای من نامعلوم بود پرواز کرد، بعدا متوجه شدم عازم تهران هستیم.

این نخستین سفر من با هواپیما بود. پیش از آن سوار هواپیما نشده بودم و اتفاقا اولین سفر من پس از پیروزی انقلاب اسلامی نیز برای ماموریتی به زاهدان بود. امام راحل طی حکمی - که در صحیفه امام آمده - مرا به بلوچستان فرستادند. آقای راشد یزدی هم که در سال 1357 با من در ایرانشهر - از شهرهای بلوچستان - تبعید بود، در این سفر همراهم بود.

 

از تهران با هواپیما عازم کرمان شدیم  و روز همه پرسی برای نظام جمهوری اسلامی (ده فروردین 1358هـ.ش./ اول جمادی الاول 1399هـ. ق) در کرمان بودیم و از آنجا به زاهدان رفتیم. در فرودگاه تعدادی از مشایخ منطقه به استقبال ما آمدند. در آنجا به آنها گفتم: من این فرودگاه را در نخستین سفر هوایی زندگی ام ترک کرده ام و اکنون  نیز در نخستین سفرم پس از پیروزی انقلاب، به همین فرودگاه قدم می گذارم.

 

منبع: «خون دلی که لعل شد» (خاطرات حضرت آیت الله العظمی سید علی خامنه ای (مد ظله العالی) از زندان ها و تبعید دوران مبارزات انقلاب اسلامی)، صفحه 111 و 112

 

احد داوری
۱۴ اسفند ۹۸ ، ۰۷:۲۷ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

غروب آن روز به منزل یکی از مومنین برای افطار دعوت شده بودم، بعد از افطار به اتاق خود در مسجد باز گشتم تا برای سخنرانی آن شب آماده شوم. دیدم مرا کسی پشت در صدا می زند، در را باز کردم، جوانی شیک و خوش لباس را دیدم، به من سلام کرد و گفت:

شما فلانی هستید؟

- بله

- رئیس پلیس شما را خواسته

- برای چه؟

- چیزی نیست . می خواهد با شما در مورد مسائلی حرف بزند.

- من معنای این احضار را می دانم، این کار به مصلحت شما نیست. من دعوت شده ام که امروز به منبر بروم. اگر مردم بدانند که من بازداشت هستم - بویژه با توجه به آنچه امروز در مسجد واقع شد - عاقبت بدی برای شما خواهد داشت.

اما آن جوان برایم توضیح داد که چاره ای جز ملاقات با رئیس پلیس نیست و من در این قضیه اختیاری ندارم.

 

از مسجد که خارج شدم، دیدم پلیس و ارتش آن را در محاصره گرفته اند؛ دانستم که رژیم در اتخاذ یک موضع بازدارنده، جدی است. ناگزیر همراه با آن جوان به نزد رئیس پلیس رفتم. مردی تنومند با درجه سرهنگی. در انتهای یک سالن مجلل - که با آنچه در بیرجند دیده بودم شباهتی نداشت و پشت میزی بزرگ تکیه زده بود.

وقتی وارد شدم، مشغول نوشتن چیزی بود، البته این معمولا یک ژست مصنوعی است که به وارد شونده القا کنند به او اهمیتی نمی دهند. بنابراین هدف از این کار، تضعیف روحیه وارد شونده است . به او سلام کردم . نه جواب سلام داد و نه سرش را بلند کرد. من نیز چاره ای ندیدم جز اینکه به همین شکل با او برخورد کنم. بدون این که از او اجازه بگیرم، روی شیک ترین مبل اتاق نشستم، سپس خود را مشغول چیزهایی کردم که کاملا  حاکی از بی توجهی به او بود.

 

افسر که نتوانست مرا دچار شکست روحی کند، سرش را بلند کرد و گفت:

- شما فلانی هستید؟

- بله

- چرا مردم را تحریک می کنی؟

- شمایید که مردم را تحریک می کنید!

- معتدل تر نشست؛ گویی انتظار چنین پاسخی را نداشت. گفت: چطور؟

- من مسائل دینی و احکام شرعی را برای مردم بیان می کنم. کجای این کار تحریک است؟ اما شما با این کارتان مردم را تحریک می کنید.

در خطوط چهره اش نشانه های آرامش پدیدار شد و گفت:

ما نمی خواهیم مردم را تحریک کنیم. شما در سخنانت به اصلاحات شاه اهانت کردی.

- اطلاعاتی که به شما رسیده ، دروغ است

لحن سرهنگ عوض شد. از مطالبی که در خلال سخنانش گفت، این بود: ما هم مانند شما مسلمانیم و آقای خمینی را دوست داریم!

شکی نیست که این حرف را راست نمی گفت ، بلکه قصد فریب و ظاهر سازی داشت.

 

منبع: «خون دلی که لعل شد» (خاطرات حضرت آیت الله العظمی سید علی خامنه ای (مد ظله العالی) از زندان ها و تبعید دوران مبارزات انقلاب اسلامی)، صفحه 107 و 108

 

نکته: روایتی در مورد نحوه برخورد با افراد متکبر:

 رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم: إِذَا رَأَیْتُمُ‏ الْمُتَوَاضِعِینَ‏ مِنْ أُمَّتِی فَتَوَاضَعُوا لَهُمْ وَ إِذَا رَأَیْتُمُ الْمُتَکَبِّرِینَ فَتَکَبَّرُوا عَلَیْهِم‏ (مجوعه ورام، ج1 ص 201)


هر گاه متواضعان را دیدید، برای آنان تواضع کنید و هر گاه متکبران را دیدید، در قبال آنان متکبرانه رفتار نمایید.
 

احد داوری
۱۳ اسفند ۹۸ ، ۰۷:۴۷ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر