مطالعات دانشجویی

مطالبی از قرآن و احادیث، نکاتی از سیره بزرگان و مقالات شخصی

مطالعات دانشجویی

مطالبی از قرآن و احادیث، نکاتی از سیره بزرگان و مقالات شخصی

سلام خوش آمدید

 

نیروی انسانی از مهم‌ترین سرمایه‌های یک انقلاب محسوب می‌گردد که هر فعالیتی با کمک آن‌ها انجام می‌گردد، حتی در مورد اقوام غیر موحد نیز وجود نیروی انسانی باعث ایجاد تمدن‌های بزرگی گردیده است، ازجمله قوم عاد که دارای تمدن بزرگ (مکارم شیرازی، تفسیر نمونه، ج ۹، ص ۱۴۶) و معروف به کثرت فرزند (طباطبایی، تفسیر المیزان، ج ۱۸، ص ۲۱۳) بودند چنین خطاب داده شده‌اند: «وَاتَّقُوا الَّذِی أَمَدَّکُم بِمَا تَعْلَمُونَ أَمَدَّکُم بِأَنْعَامٍ وَبَنِینَ»؛ و از آن کس که شما را به آنچه مى‏دانید مدد کرد پروا دارید شما را به [دادن] دام‌ها و پسران مدد کرد. (شعراء ۱۳۲ و ۱۳۳).

 

دشمن از سرمایه نیروهای انسانی واهمه دارد، لذا در ساده‌ترین صورت ممکن در تخریب شخصیت آن‌ها می‌کوشد، لذا نسبت‌های غیرواقعی یا مطامع مادی در مورد آن‌ها مطرح می‌کند، نظیر عبارتی که از سوی کفار در مورد پیروان نوح به‌کاررفته است: «قَالُوا أَنُؤْمِنُ لَکَ وَاتَّبَعَکَ الْأَرْذَلُونَ»؛ [به نوح علیه‌السلام] گفتند آیا به تو ایمان بیاوریم و حال‌آنکه فرومایگان از تو پیروى کرده‏اند (شعراء ۱۱۱)

 

بخشی از مقاله مراتب حساسیت نیروهای انقلابی در برابر دشمن از دیدگاه قرآن کریم

  • ۰ نظر
  • ۱۸ مرداد ۹۸ ، ۱۸:۴۲
  • احد داوری

 

فریفتن عوام مردم از راه‌هایی است که دشمن برای مقابله با نیروهای انقلابی در پیش می‌گیرد تا با فریب عموم مردم، خواص و رهبر جامعه را در تنگنای پذیرفتن خواسته‌های خود قرار دهند، در صدر اسلام تعدادی از اهل کتاب از چنین روشی برای تحریف حقایق کتاب آسمانی بهره گرفتند؛ تا مردم را به‌اشتباه بیندازند، آن‌ها چنان زبان به خواندن کتاب آسمانی می‌گرداندند که گمان می‌شد در حال تلاوت کتاب آسمانی هستند درحالی‌که چنان نبود:

 

«وَإِنَّ مِنْهُمْ لَفَرِیقًا یَلْوُونَ أَلْسِنَتَهُم بِالْکِتَابِ لِتَحْسَبُوهُ مِنَ الْکِتَابِ وَمَا هُوَ مِنَ الْکِتَابِ وَیَقُولُونَ هُوَ مِنْ عِندِ اللّهِ وَمَا هُوَ مِنْ عِندِ اللّهِ وَیَقُولُونَ عَلَى اللّهِ الْکَذِبَ وَهُمْ یَعْلَمُونَ»؛ و از میان آنان گروهى هستند که زبان خود را به [خواندن] کتاب [تحریف‌شده‌ای] مى ‏پیچانند تا آن [بربافته] را از [مطالب] کتاب [آسمانى] پندارید با اینکه آن از کتاب [آسمانى] نیست و مى ‏گویند آن از جانب خداست درصورتی‌که از جانب خدا نیست و بر خدا دروغ مى ‏بندند با اینکه خودشان [هم] مى‏ دانند (آل‌ عمران ۷۸)

 

 بخشی از مقاله مراتب حساسیت نیروهای انقلابی در برابر دشمن از دیدگاه قرآن کریم

  • ۰ نظر
  • ۱۷ مرداد ۹۸ ، ۱۶:۳۸
  • احد داوری

 

اعتصام به ریسمان الهی دستور الهی بوده (آل‌عمران ۱۰۳) و اتحاد میان مردم به‌اندازه‌ای اهمیت دارد که در حدیث نبوی از لوازم مسلمانی دانسته شده است: ثَلَاثٌ لَایُغِلُّ عَلَیْهِنَ‏ قَلْبُ امْرِئٍ مُسْلِمٍ: إِخْلَاصُ الْعَمَلِ لِلَّهِ و النَّصِیحَةُ لِأَئِمَّةِ الْمُسْلِمِینَ و اللُّزُومُ لِجَمَاعَتِهِمْ؛ سه چیز است که دل هیچ فرد مسلمانى در آن‌ها خیانت روا نمی‌داند: خالص نمودن عمل براى خدا، خیرخواهى برای پیشوایان مسلمانان و همراه بودن با جماعت مسلمانان (کلینى، کافی، چاپ دار الحدیث، ج‏۲، ص ۳۳۶).

 

بااین‌حال برخی از مسلمانان متوجه اهمیت این مسئله نشده و گرفتار تفرقه می‌شوند، همان راهی که دشمن برای اختلاف‌افکنی میان نیروهای انقلابی در برخی مواقع انتخاب می‌کند، نمونه قرآنی چنین تلاشی از سوی دشمن را می‌توان تفرقه‌افکنی فرعون دانست تا فرزندان یعقوب علیه‌السلام نتوانند با یکدلی علیه فرعون قیام نمایند (طباطبایى، ‏ المیزان‏، ج ۱۶، ص ۸): «إِنَّ فِرْعَوْنَ عَلَا فِی الْأَرْضِ وَجَعَلَ أَهْلَهَا شِیَعًا یَسْتَضْعِفُ طَائِفَةً مِّنْهُمْ یُذَبِّحُ أَبْنَاءهُمْ وَیَسْتَحْیِی نِسَاءهُمْ إِنَّهُ کَانَ مِنَ الْمُفْسِدِینَ»؛ فرعون در سرزمین [مصر] سر برافراشت و مردم آن را طبقه طبقه ساخت طبقه‏اى از آنان را زبون مى‏داشت پسرانشان را سر مى‏برید و زنانشان را [براى بهره‏کشى] زنده بر جاى مى‏گذاشت که وى از فسادکاران بود (قصص ۴).

 

تاریخ نشان داده است که وجود نیروهای انقلابی کارآمد باعث می‌شود تا دشمن از این راه نتواند بر جامعه تسلط یابد، ازجمله فردی همانند حضرت هارون علیه‌السلام که در ماجرای گوساله‌پرستی بنی‌اسرائیل، برای عدم تفرقه میان موحدان، راه سکوت را در پیش گرفت: «قَالَ یَا هَارُونُ مَا مَنَعَکَ إِذْ رَأَیْتَهُمْ ضَلُّوا أَلَّا تَتَّبِعَنِ أَفَعَصَیْتَ أَمْرِی قَالَ یَا ابْنَ أُمَّ لَا تَأْخُذْ بِلِحْیَتِی وَلَا بِرَأْسِی إِنِّی خَشِیتُ أَن تَقُولَ فَرَّقْتَ بَیْنَ بَنِی إِسْرَائِیلَ وَلَمْ تَرْقُبْ قَوْلِی»؛ [موسى] گفت اى هارون وقتى دیدى آن‌ها گمراه شدند چه چیز مانع تو شد که از من پیروى کنى آیا از فرمانم سر باز زدى؟ گفت اى پسر مادرم نه ریش مرا بگیر و نه [موى] سرم را من ترسیدم بگویى میان بنى‏ اسرائیل تفرقه انداختى و سخنم را مراعات نکردى (طه ۹۲ – ۹۴).

 

 شبیه این حرکت هارون علیه‌السلام پس از رحلت پیامبر خاتم صلی‌الله علیه و آله و سلم در گفتار و رفتار حضرت علی علیه‌السلام دیده می‌شود که حضرت می‌فرماید: ولَیْسَ رَجُلٌ فَاعْلَمْ أَحْرَصَ عَلَى‏ جَمَاعَةِ أُمَّةِ محمَّد صلى الله علیه و آله وأُلْفَتِهَا مِنِّی أَبْتَغِی بِذَلِک حُسْنَ الثَّوَابِ وکَرَمَ الْمَآب؛ بدان! هیچ‌کس نسبت به وحدت، اتّحاد، الفت و همزیستى امّت محمّد صلى الله علیه و آله از من حریص‌تر و کوشاتر نیست. من در این کار پاداش نیک و سرانجام شایسته را از خدا مى ‏طلبم. (نهج‌البلاغه، نامه ۷۸)

 

بخشی از مقاله مراتب حساسیت نیروهای انقلابی در برابر دشمن از دیدگاه قرآن کریم

  • ۰ نظر
  • ۱۶ مرداد ۹۸ ، ۱۴:۳۷
  • احد داوری

 

 داشتیم از جلوی بیمارستان بوعلی می گذشتیم، گفتم: علی آقا تا چند ماه دیگه بچمون اینجا به دنیا می آد.

با تعجب پرسید: اینجا؟ !!!

 گفتم: خب، آخه اینجا بیمارستان خصوصیه؛ بهترین بیمارستان همدانه.

 علی آقا سرعت ماشین را کم کرد و گفت: نه ما بیمارستانی می رویم که مستضعفین می رن. اینجا مال پولداراست. همه کس وسعش نمی رسد بیاد اینجا.

 

 منبع: گلستان یازدهم (خاطرات زهرا پناهی روا، همسر سردار شهید علی چیت سازیان)، ص 13

  • ۰ نظر
  • ۱۵ مرداد ۹۸ ، ۱۲:۳۳
  • احد داوری

 

مسائل خانوادگی زمینه دشمنی برخی از همسران و فرزندان نیروهای انقلابی را ایجاد می‌کند که خداوند در این زمینه هشدار داده و دستور به درایت، عفو و گذشت می‌دهد:

«یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِنَّ مِنْ أَزْوَاجِکُمْ وَ أَوْلاَدِکُمْ عَدُوّاً لَکُمْ فَاحْذَرُوهُمْ وَ إِنْ تَعْفُوا وَ تَصْفَحُوا وَ تَغْفِرُوا فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِیمٌ»‌؛ اى کسانى که ایمان آورده‏اید در حقیقت برخى از همسران شما و فرزندان شما دشمن شمایند از آنان بر حذر باشید و اگر ببخشایید و درگذرید و بیامرزید به‌راستی خدا آمرزنده مهربان است (تغابن ۱۴)، فرزند نوح علیه‌السلام (هود ۴۵ و ۴۶) زن لوط و زن نوح (تحریم ۱۰) برخی مصادیق دشمنان خانوادگی در قرآن معرفی‌شده است.

 

مسائل اقتصادی از دیگر زمینه‌های مهم برای بدخواهی دشمن است که نمونه بسیار واضح آن را می‌توان در رفتار منافقان در صدر اسلام دید، فقر برخی از مسلمانان و حتی زندگی تعدادی از آن‌ها در کنار مسجد پیامبر بدون لوازم اولیه (واقدی، الطبقات الکبرى ، ج ۱، ص ۱۹۶ – ۱۹۷؛ بلاذرى‏، أنساب الأشراف ، ج ۱، ص ۲۷۲)، باعث شد تا منافقان گمان کنند اگر کمک مالی به این افراد صورت نگیرد از اطراف پیامبر دور شده و اسلام نابود خواهد شد، قرآن کریم برنامه آن‌ها را نقل و سپس به آن پاسخ می‌دهد: «هُمُ الَّذِینَ یَقُولُونَ لَا تُنفِقُوا عَلَى مَنْ عِندَ رَسُولِ اللَّهِ حَتَّى یَنفَضُّوا وَلِلَّهِ خَزَائِنُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَلَکِنَّ الْمُنَافِقِینَ لَا یَفْقَهُونَ»؛ آنان کسانى‏ هستند که مى‏گویند به کسانى که نزد پیامبر خدایند انفاق نکنید تا پراکنده شوند و حال‌آنکه گنجینه‏هاى آسمان‌ها و زمین از آن خداست ولى منافقان درک نمی‌کنند (منافقون ۷).

 

 لازم به ذکر است که دشمنان فقط به این ممانعت اکتفا نمی‌کردند بلکه اموالی را صرف می‌کردند تا از راه خدا جلوگیری کنند و به عبارتی برای تحریم نیروهای انقلابی از بذل مال دریغ نمی‌کردند: «إِنَّ الَّذِینَ کَفَرُواْ یُنفِقُونَ أَمْوَالَهُمْ لِیَصُدُّواْ عَن سَبِیلِ اللّهِ»؛ بى‏گمان کسانى که کفر ورزیدند اموال خود را خرج مى‏کنند تا [مردم را] از راه خدا بازدارند (انفال ۳۶)

 

بخشی از مقاله مراتب حساسیت نیروهای انقلابی در برابر دشمن از دیدگاه قرآن کریم

  • ۰ نظر
  • ۱۴ مرداد ۹۸ ، ۱۰:۲۸
  • احد داوری

 

دشمن در برخی موارد با ضربه زدن به اصل دین که همان اعتقادات است درصدد القای شبهه و تردید در میان مسلمانان می‌کند، نمونه‌هایی از این زمینه دشمنی مباحث مربوط به اصل توحید، نبوت و معاد است؛ درصورتی‌که دشمن در اصول اساسی دین شبهه افکنی نماید، نیازی به تلاش‌های بعدی برای نابودی نیروهای انقلابی نخواهد داشت، ازاین‌رو لازم است تا مسلمانان اعتقادات را به عنوان اساسی‌ترین بخش دین با باوری قلبی و یقین بپذیرند، چنانکه طبق نظر علمای اسلام پذیرش مسائل اعتقادی برخلاف احکام، یقینی است و تقلیدی نیست (طوسى، العُدة فی أصول الفقه ‏، ج ۲، ص ۷۳۲).

 

بررسی تاریخ اسلام نشان‌دهنده تلاش وافر دشمن با شیوه‌های گوناگون برای سست کردن اعتقادات نیروهای انقلابی است، به عنوان نمونه تعدادی از اهل کتاب با برنامه‌ای از پیش طراحی‌شده در ابتدای روز مسلمان شده و اعلام کردند علائم و نشانه‌های پیامبر وعده داده شده در کتب آسمانی قبلی با حضرت محمد صلی‌الله علیه و آله و سلم تطبیق می‌کند، لذا به آن حضرت ایمان آورده و اسلام را پذیرفتند، لیکن در انتهای روز اعلام کردند که پس از بررسی دقیق و نزدیک خصوصیات پیامبر و دین اسلام روشن شد که برخی دیگر از نشانه‌های دین خاتم در آن حضرت وجود ندارد لذا این فرد پیامبر خاتم نیست. (طبرسى، ‏ مجمع البیان ‏، ج ۲، ص ۷۷۴؛ قمى، ‏ تفسیر قمی‏، ج ۱، ص ۱۰۵؛ طبرى، جامع البیان‏، ج ۳، ص ۲۲۱؛ واحدى نیشابورى، اسباب النزول، ص ۱۱۲) هدف این افراد ضربه زدن به اصل اعتقادات بود تا مسلمانان نسبت به اصل دین تردید نموده و به کفر برگردند، قرآن کریم این نقشه دشمن را چنین افشا نموده است: «وَقَالَت طَّآئِفَةٌ مِّنْ أَهْلِ الْکِتَابِ آمِنُواْ بِالَّذِیَ أُنزِلَ عَلَى الَّذِینَ آمَنُواْ وَجْهَ النَّهَارِ وَاکْفُرُواْ آخِرَهُ لَعَلَّهُمْ یَرْجِعُونَ»؛ جماعتى از اهل کتاب گفتند در آغاز روز به آنچه بر مؤمنان نازل شد ایمان بیاورید و در پایان [روز] انکار کنید شاید آنان [از اسلام] برگردند (آل‌عمران ۷۲).

 

تردید در اصل نبوت پیامبر و رهبری دینی و سیاسی جامعه فقط به این مورد خلاصه نمی‌شود؛ بلکه گونه‌های دیگری نیز در آیات دیده می‌شود: شکستن قداست رهبری (مؤمن ۲۶)، ایجاد تردید در بین مردم نسبت به حقانیت رهبر (اعراف ۷۵، رعد ۴۳، فرقان ۷ و ۸؛ تغابن ۶)، استهزای رهبر (هود ۳۸، انبیاء ۳۶، حجر ۱۱، زخرف ۵۲) عیب‌جویی در رفتار رهبری ازجمله در مسائل اقتصادی (توبه ۵۸) و حتی تهدید رهبر با ابزار مختلف از تبعید (توبه ۱۳، ابراهیم ۱۳، اعراف ۸۸) و زندانی کردن (شعراء ۲۹) تا قتل (آل‌عمران ۲۱، انفال ۳۰، قصص ۲۰) نمونه‌هایی از دشمنی با اصل رهبری دینی و سیاسی جامعه اسلامی است که در صورت ضعف اعتقاد، گرفتاری در دام دشمنان بعید نیست.

 

بخشی از مقاله مراتب حساسیت نیروهای انقلابی در برابر دشمن از دیدگاه قرآن کریم

  • ۰ نظر
  • ۱۳ مرداد ۹۸ ، ۰۸:۱۲
  • احد داوری

 

غروب پاییز سال 1391 بود. جلوی خانه نشسته بودم. همیشه توی مهر ماه دلم می گرفت. یاد روزهای سخت جنگ می افتادم.... اما یادم افتاد که رهبرمان به کرمانشاه آمده. خوشحال شدم. تلویزیون را روشن کردم و رو به روی تلویزیون نشستم. با خوشحالی به تلویزیون خیره شدم. رهبرم توی ماشینی سفید نشسته بود و مردم دور تا دورش حلقه زدنده بودند. ماشین نمی توانست از میان جمعیت عبور کند. مردم مثل پروانه بال بال می زدند. به سهیلا گفتم: «روله، بیا فیلم ورود رهبر را به کرمانشاه نشان می دهد»

 

سهیلا سینی چایی را جلویم گذاشت و گفت: «آره دارم می بینم. چقدر نورانی است. خوش به حال کسی که بتواند از نزدیک او را ببیند».

خندیدم و گفتم: «قرار است به گیلان غرب بیاید. هر وقت که آمدند با هم می رویم و او را می بینیم» سهیلا خندید و گفت: «به امید خدا».

حرف سهیلا تمام نشده بود که در زدند. سهیلا روسری اش را سرش کرد و گفت می رود در را باز کند. یک دفعه صدای سهیلا را شنیدم: «دا! بیا»

با تعجب از خودم پرسیدم چه کسی می تواند باشد؟ دم در رفتم. چند نفر ایستاده بودند. فرماندار را شناختم با خودم گفتم: «فرماندار؟ ... توی گور سفید»

با خوشحالی گفتم: «سلام دکتر رستمی!»

فرماندار گفت: «سلام فرنگیس خانم! اجازه می فرمایید بیاییم تو؟»

 

هول شده بودم، گفتم: «بفرمایید خانه خودتان است»

شش نفری بودند. وارد شدند و نشستند. فرماندار با خنده گفت: «به امید خدا رهبر عزیزمان یکی دو روز دیگر می آیند گیلان غرب. قرار است هماهنگ کنیم شما به صورت ویژه با رهبر عزیز دیدار داشته باشید. دیدار حضوری.»

انگار دنیا را به من داده بودند ...

 

اول با خانواده شهید کشوری ، شهید شیرودی و شهید پیچک صحبت کرد و بعد همراه با سرداران به طرف من آمد.

- سلام

-سلام رهبرم

- ایشان چه کسی هستند؟

سردار عظیمی گفت: «فرنگیس حیدر پور! شیر زن گیلان غربی که با تبر یکی از عراقی ها را کشت و سرباز عراقی دیگری را اسیر کرد.»

رهبر با حرف های سردار عظیمی تکرار کرد و گفت: «بله همان که سرباز عراقی را کشت و دیگری را اسیر کرد. احسنت»

آب دهانم را قورت داد و گفتم: «خوشحالم رهبرم که به گیلان غرب آمدی. قدم روی چشم ما گذاشتی. شهرمان را نور باران کردی».

لبخند زد  و گفت: «چطور این کار را انجام دادی؟ وقتی سرباز عراقی را کشتی نترسیدی؟» گفتم : «با تبر توی سرش زدم. نه نترسیدم». خندید و گفت: «مرحبا! احسنت! زنده باشی» .... بعد سهیلا جلو آمد و سلام کرد...

 

دو دقیقه ای با ما حرف زد. خیلی حرف ها توی دلم ماند اما خوشحال بودم که خدا این فرصت را داده بود. انگار بچه ای بودم که دلش می خواست همه غصه هایش را به بزرگترش بگوید. انگار تمام تنم زخمی بود و حرف های ایشان  مرهمی و تسکینی بود بر دردهایم ... آمده بود تا به زخم مردم که هنوز از مین ها زخمی بودند مرهم بگذارد.

 

سهیلا با خوشحالی تکانم داد: «دا! در مورد تو حرف می زند گوش کن».

سرم را بلند کردم. خوب گوش دادم. صدا توی همه بلندگوها پخش می شد: «در شهر شما بانویی مسلمان و شجاع در مقام دفاع توانست سرباز دشمن را اسیر کند و نیروی مهاجم را به خاک و خون بنشاند. این را نگه دارید برای خودتان حفظ کنید».

 منبع: فرنگیس: ص  306 - 312.

والحمد لله رب العالمین

  • ۰ نظر
  • ۱۲ مرداد ۹۸ ، ۲۰:۳۲
  • احد داوری

 

[پدرم] حالش بد بود، مرتب این طرف و آن طرف می رفت. توی انباری رفت و برگشت. چفیه ای روی سرش انداخته بود. رو به مادرم کرد و گفت: «زن، ساک مرا ببند، می خواهم بروم»

مادرم با تعجب گفت: «کجا؟»

پدرم شروع کرد به پوشیدن لباس و گفت: «می روم پیش امام. می خواهم شکایت کنم».

با خنده گفتم: «باوگه، تو ناراحتی. بگذار خودم می روم شهر...»

حرفم را قطع کرد و گفت: «نه. نمی خواهم بروی. بس است. بس است فرنگیس. اصلا دلم گرفته و می خواهم بروم امام را ببینم».

مادر خندید و گفت: «پیرمرد، می روی و توی راه می میری. تو کی توانسته ای تهران بروی و سفر دور کنی که این بار می خواهی بروی».

پدرم گفت: «کشور خودم است. مرا که نمی کشند. می روم و بر می گردم». ساکش را گرفت و راه افتاد ...

 

پس از آن روزها جلوی خانه می نشستم و به ماشین هایی که می آمدند و می رفتند، نگاه می کردم. هر پیرمردی را توی ماشین ها می دیدم قلبم تکان می خورد. اگر بلایی سر پدرم می آمد، خودم را نمی بخشیدم. چرا گذاشتم که برود.

 

پنج روز که گذشت، ماشینی کنار روستا ایستاد. باز هم غروب بود. خوب که نگاه کردم، پدرم را شناختم. با خوشحالی دویدم و او را بغل کردم. اولین سوالم این بود: «امام را دیدی؟» خندید و پیروزمندانه گفت: «دیدمش!»

دوباره او را بوسیدم. باورم نمی شد. چطور این پیرمرد روستایی موفق شده امام را ببیند؟ همراهش تا آوه زین رفتم. مردم گروه گروه می آمدند و دور پدرم حلقه می زدند. پدرم مرتب نامه ای را می بوسید، روی چشمش می گذاشت و می گفت: «این خط امام است».

 

شب دور او جمع شدیم. مرتب اشک می ریخت و ما هم همراه او از شادی اشک می ریختیم. پرسیدم: «چطور راهت دادند؟ تعریف کن». گفت: «فکر کردید چون پیرم، چون روستایی ام، نمی توانم امام را ببینم؟» خندیدم و گفتم: «والله که خیلی زرنگی، پدر خودمی».

با شادی ماوقع را تعریف می کرد. هیچ وقت او را این قدر خوشحال ندیده بودم. گفت: «با سختی آدرسش را پیدا کردم. ساکم را دستم گرفتم و همان جا نشستم. راهم ندادند. گفتند نمی شود. گفتم از گور سفید آمده ام، از مرز. یک پسرم شهید شده، سه فرزندم از مین زخمی شده اند، دخترم یک قهرمان است، باید امام را ببینم. راهم ندادند. شب شد نشستم. روز شد، نشستم. بعد فریاد زدم امام، مرا به خانه تو راه نمی دهند. گفته بودند پیرمردی آمده و از اینجا تکان نمی خورد و می خواهد شما را ببیند.

 

امام را دیدم. از دیدن امام داشتم از حال می رفتم، باورم نمی شد او را دیده ام جرئت نداشتم نزدیکش بروم. با این حال جلو رفتم و دستش را بوسیدم. سلام کردم. جواب سلامم را داد. پرسید از کجا آمده ام و من هم برایش تعریف کردم که از روستاهای گیلان غرب آمده ام. از خانواده ام پرسید، از وضع زندگی ام. بعد پرسید مشکلت چیست؟ گفتم: می گویند فرزندم که روی مین رفته و شهید شده، شهید نیست. گفتم پسرم پرونده داد. امام ناراحت شد. تکه ای کاغذ برداشت و با قلمش چیزی نوشت. بعد کاغذ را دستم داد و گفت خیالت راحت باشد. برو به شهرت. خواستم بلند شوم و بیایم که خم شد و پیشانی ام را بوسید....»

 

منبع:  فرنگیس، ص 301 - 304

  • ۰ نظر
  • ۱۱ مرداد ۹۸ ، ۱۶:۵۰
  • احد داوری

عروس را که آوردند صدای شادی مردم به هوا رفت. روی سر عروس تور قرمز بود. چند تا از زن ها، عروس را در میان مردم گرداندند. برادرم و خودم مرتب آسمان را نگاه می کردیم و دعا می کردیم [تا بمباران نشود]. همه چیز با خیر و خوشی تمام شد.

 

چند روز از عروسی گذشته بود. برادرم را دیدم که ساک می بندد. با تعجب پرسیدم: «به خیر، کجا می روی؟»

خندید و گفت: «همان جا که باید بروم».

مادرم کنارمان آمد و گفت: «ابراهیم، برایت زن گرفتیم که کمتر از ما دور شوی».

ابراهیم سرش را بلند کرد و گفت: «هیچ چیز نمی تواند مرا اینجا نگه دارد. باید بروم»

هر چقدر پدر و مادرم اصرار کردند ابراهیم مدتی دیگر بماند قبول نکرد. گفت: «یعنی شما راضی می شوید اینجا بمانم و برادرهایم توی سنگرها تنها بمانند؟».

 

بالاخره رفت. بعد از آن ماهی یک بار می آمد و سری می زد و می رفت. می گفت: «تا دشمن در سرزمین ماست، ماندن توی خانه ننگ است».

 منبع: فرنگیس، ص 224 و 225

  • ۰ نظر
  • ۱۰ مرداد ۹۸ ، ۱۴:۰۰
  • احد داوری

نیروهای جهاد، سریع خاکبرداری را شروع کردند ... به نوبت خانه های مردم را می ساختند. مردم هم کمکشان می کردند و برایشان غذا می پختند. تا وقتی خانه ها درست شود، با چوب و شیروانی برای خودمان کپر درست کردیم. حتی داخلش را گِل و گچ کردم و خوشگل شد. 

 

یک روز آمدند  گفتند امروز نوبت شماست تا خانه تان را بسازند و بعد کاغذ و خودکار دستشان گرفتند و گفتند: اینجا خانه علیمردان حدادی است، دلم پر از شادی شد. خانه ها را با سنگ و چوب و تخته بالا آوردند. هر روز برایشان غذا درست می کردم و دم دستشان این طرف و آن طرف می رفتم. همه اش می گفتند: «فرنگیس خانم، شما لازم نیست کار کنید».

 

اما دلم طاقت نمی آورد. می گفتم خودم دوست دارم کمک کنم. علیمردان هم کمک می کرد. ... ساختن خانه ما حدود دو ماه طول کشید. در آن زمان، رحمان خیلی بی قراری می کرد و من مجبور بودم هم از بچه ام نگهداری کنم و هم مشغول کارهای دیگر شوم. اما خوشحال بودم از این که به ده برگشته ام و به زودی خانه خواهم داشت.

 منبع: فرنگیس، ص 170 و 171

  • ۰ نظر
  • ۰۹ مرداد ۹۸ ، ۱۳:۲۷
  • احد داوری

 

مقداری از پول مانده بود، به بقالی رفتم و چای و قند خریدم. به هم عروسم گفتم: سماور و قوری ات را به من قرض می دهی؟»

سماور و قوری را از او گرفتم و توی کوچه گذاشتم. چای دم کردم. لیوان های چای را پر می کردم و به رهگذران تعارف می کردم. آن روز مردم توی کوچه نشستند. چای خوردند و در شادی [هفتمین روز تولد فرزندم]، مهمان من شدند ... پس از آن دعایم فقط این بود: « یا امام رضا، این پسر غلام توست. کاری کن به پابوست بیایم».

 

رفتم پیش فامیل و گفتم بیایید برویم زیارت. می دانستم امام رضا همه چیز را درست می کند. همه فامیل جمع شدند. از نذرم گفتم. به جای خسارت وسایلمان در جنگ، تلویزیونی به من داده بودند. تلویزیون را فروختم به هشت هزارتومان. پول روی هم گذاشتیم و با دایی و پسر دایی و خاله و عمه و زن عمویم، با یک مینی بوس رفتیم مشهد. رحمان کوچک بود و من برای اولین بار مشهد می رفتم.

 منبع: فرنگیس، ص 163

  • ۰ نظر
  • ۰۸ مرداد ۹۸ ، ۱۲:۲۵
  • احد داوری

 

به خانه برادر شوهرم رفتم و وسایل کمی که داشتم، جمع کردم و گفتم: «ممنون. دیگر باید بروم به خانه خودم. خانه ام ساخته شد». برادر شوهرم و زنش، در حالی که می خندیدند، همراهم آمدند. هنوز از دیدن این اتاق روی کوه تعجب می کردند ... هم عروسم کشور، مقداری وسایل همراه خودش آورده بود. کنار اتاق گذاشت و گفت: « این سوغات و هدیه برای خانه جدیدت. منزل مبارک!».

وقتی گفت منزل مبارک، قلبم گرفت. هم خوشحال بودم هم یاد قدیم افتادم و اشک ریختم. وسایلم را چیدم و با شادی به اتاقم نگاه کردم. برادر شوهرم و زنش که رفتند، هوا تاریک بود. تازه یادم افتاد آب و برق نداریم، اما به خودم گفتم مهم نیست. شوهرم خندید و پرسید: «حالا باید چه کار کنیم؟». گفتم: «فانوس. فردا فانوس می خریم». ... 

 

آن بالا زندگی بدون برق و آب زندگی برایم سخت بود. برای بردن آب، روزها دبه های آب را دست می گرفتم و از کوه پایین می آمدم. بالا بردن آب، مصیبت بود. شب ها هم تا آنجا که امکان داشت، فانوس روشن نمی کردم. زیر نور ماه می نشستیم. فقط شب هایی که خیلی تاریک می شد، فانوس را روشن می کردم.

 

توی دل کوه، زندگی برایم قشنگ شده بود، فامیل می آمدند و بهمان سر می زدند. حتی مهمانی می دادم! خوشحال بودم از این که محتاج کسی نیستم.

 منبع: فرنگیس، ص 157 و 158

  • ۰ نظر
  • ۰۷ مرداد ۹۸ ، ۱۱:۲۳
  • احد داوری

یک روز صبح زود به کوه رفتم. روی کوه، دو رکعت نماز خواندم. با خدا حرف زدم و حرف دلم را برایش گفتم. گفتم «می دانم سخت است، ما کمکم کن روی زمین تو برای خودم یک خانه ای بسازم. خسته شدم از آوارگی».

 

شوهرم از صبح زود رفته بود کارگری. با نظر من موافق نبود و نمی خواست توی دل کوه خانه بسازم... لباسم را جمع کردم و به کمر بستم. روسری ام را محکم کردم و دستمالی به دهانم بستم. با خودم گفتم: «فرنگیس، از کار توی مزرعه که سخت تر نیست. نترس. قوی باش زن، تو موفق می شوی».

 

 شروع کردم به کندن سنگ ها؛ از قسمتی از کوه که می خواستم خانه ام را آنجا بسازم. اولین قدم این بود که زمین را هموار کنم. سنگ ها را یکی یکی کندم. بعضی سنگ ها بزرگ بودند و بعضی کوچک. داشتم زمین را صاف و هموار می کردم که علیمردان را دیدم از کوه بالا می آید. نزدیک که رسید، اول کمی نگاه کرد و بعد آمد به کمکم. با دودلی گفت: «بگذار کمکت کنم»

منبع: فرنگیس، ص 154

  • ۰ نظر
  • ۰۶ مرداد ۹۸ ، ۱۰:۲۲
  • احد داوری

یک روز نگاه کردم و دیدم قطره ای نفت نداریم، سوز سردی می آمد. توی کوه، سرما تن را می سوزاند. با خودم فکر کردم که چه کار کنم. نمی خواستم از کسی هم نفت قرض بگیرم. نفت برای همه مهم بود و در آن سرما حکم کیمیا را داشت. رفتم سمت کوه. پارچه ای دور دستم پیچیدم و بنا کردم به چیدن چیلی. صبح بود و هوا سرد. علیمردان را فرستادم تا منقلی از روستای نزدیک بخرد. تا برگشت، چیلی ها را دسته کردم. چوب ها را آتش زدم و زغال که شدند، آنها را ریختم توی منقل و بردم توی چادر گذاشتم. چادر گرم گرم شد. کمی که چادر دم گرفت، علیمردان گفت: «حالا چه کار کنیم؟ گازِ زغال ما را می گیرد».

خندیدم و گفتم: «برای آن هم فکری دارم».

کمی نمک روی آتش ریختم تا گاز ما را نگیرد. علیمردان که این وضع محقرانه آزارش می داد، با ناراحتی و خجالت گفت: «فرنگیس ببخش!»

بلند شدم و گفتم: «این چه حرفی است که می زنی؟ این جا که خانه خودمان نیست. باید خودمان چاره کنیم. ما آوره ایم».

خیلی تلخ بود اما باید تحمل می کردیم.

 منبع: فرنگیس، ص 146

  • ۰ نظر
  • ۰۵ مرداد ۹۸ ، ۰۹:۲۰
  • احد داوری
مطالعات دانشجویی


امام خامنه ای:
باید در کشور ما و در میان جامعه‌ى ما ترتیبى اتّخاذ بشود که همه‌ى آحاد مردم به‌نحوى با قرآن انس داشته باشند و مفاهیم قرآنى براى اینها مفهوم باشد و معانى قرآن را درک کنند، به قرآن مراجعه کنند؛ ولو به طور اجمال از مفاهیم قرآنى سر دربیاورند.
(8 تیر 1393)

********************

امام خامنه‌ای:
«دشمنان می خواهند یاد شهدا احیا نشود برای اینکه جاده شهادت کور بشود» (6 اسفند 1397)