مطالعات دانشجویی

مطالبی از قرآن و احادیث، نکاتی از سیره بزرگان و مقالات شخصی

مطالعات دانشجویی

مطالبی از قرآن و احادیث، نکاتی از سیره بزرگان و مقالات شخصی

مطالعات دانشجویی


امام خامنه ای:
باید در کشور ما و در میان جامعه‌ى ما ترتیبى اتّخاذ بشود که همه‌ى آحاد مردم به‌نحوى با قرآن انس داشته باشند و مفاهیم قرآنى براى اینها مفهوم باشد و معانى قرآن را درک کنند، به قرآن مراجعه کنند؛ ولو به طور اجمال از مفاهیم قرآنى سر دربیاورند.
(8 تیر 1393)

********************

امام خامنه‌ای:
«دشمنان می خواهند یاد شهدا احیا نشود برای اینکه جاده شهادت کور بشود» (6 اسفند 1397)

آخرین مطالب

 

یک بار داشتم روی سنگ صافی نان می پختم که چند نظامی از دور نزدیک شدند. تندی از جا بلند شدم. دستم از آرد سفید بود. وقتی رسیدند، سردسته نظامی ها پرسید: «شماها اینجا چه کار می کنید؟ اینجا دیگر خط مقدم است. برگردید بروید گیلان غرب یا روستاهای دورتر. اینجا بمانید کشته می شوید. ما خودمان هم به سختی اینجا می مانیم، شما چطور مانده اید؟»

 

باورشان نمی شد مردم روستا با این وضعیت، توی منطقه جنگی مانده باشند ... با خنده به آنها گفتم: «نکند می ترسید؟»

یکی شان با تمسخر گفت: «یعنی می خواهی بگویی تو نمی ترسی؟»

 

مستقیم نگاهش کرم؛ چشم دوختم توی تخم چشم هایش و گفتم: «نه، نمی ترسم، آنجا را که می ببینی، خانه من است». به سمت روستای گور سفید اشاره کردم. مردِ نظامی به آن طرف نگاه کرد. ادامه دادم «من چشمم به آنجاست. آنجا خانه من است نه خانه دشمن. این قدر اینجا می نشینم تا بتوانم برگردم خانه ام. حتی حاضرم همین جا بمیرم».

 منبع: فرنگیس، ص 119 و 120

احد داوری
۳۰ تیر ۹۸ ، ۱۸:۴۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

مردم دور اسیر عراقی را گرفته بودند. سرباز عراقی مرتب می گفت: «ماء ... ماء».

نمی دانستیم منظورش چیست؛ تا اینکه به دبه آبی که کنارمان بود اشاره کرد. فهمیدم منظورش آب است. یکی از زن ها با ترس به من گفت: «گناه دارد، به او آب بده».

 

به سمت اسیر رفتم. از من می ترسید! وقتی از کنارش رد شدم، خودش را به عقب کشید. رفتم سر دبه آب را برداشتم. دبه را کج کردم و سر دبه آب را پر کردم و به اسیر دادم.

متبع: فرنگیس، ص 113

احد داوری
۲۹ تیر ۹۸ ، ۱۷:۲۸ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

پدرم انگار روح در بدنش نبود. رنگش مثل گچ رو دیوار... تصمیمم را گرفتم. کیسه غذا را یواشکی روی زمین گذاشتم و تبر را دو دستی گرفتم. جلو رفتم. دهانم خشک شده بود. تبر را توی دستم فشار دادم و بالا بردم. سرباز عراقی پشتش به من بود. آن یکی حواسش جای دیگری بود. دو تایی خوش بودند برای خودشان.

 

سرباز پاپتی توی آب چشمه ایستاده بود. همین که خواست به طرفم برگردد، تبر را بالا بردم و با تمام قوت پایین آوردم. مثل وقت هایی که با تبر چیلی می شکستم، سرش دامبی صدا کرد و با صورت افتاد توی چشمه ... سریع به سرباز دیگر نگاه کردم. وحشت کرده بود. به طرفم آمد. من هم ترسیده بودم ... چشمم به سنگ های کنار چشمه افتاد ... نباید اسیر می شدم. اگر به دستشان می افتادم کارم تمام بود ... سرباز عراقی هول هولکی تفنگش را از رو شانه برداشت. سریع خم شدم و سنگ تیزی برداشتم. سنگ را توی دست گرفتم و با تمام قدرت پرت کردم. سنگ به سر سرباز خورد. دو قدم عقب رفت و خون از سرش بیرون زد ...

منبع: فرنگیس، ص 108 و 109

احد داوری
۲۸ تیر ۹۸ ، ۱۵:۲۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 تا نزدیک صبح ، چشم روی چشم نگذاشتیم. نزدیک صبح، دیدم که تانک ها و سربازها رو به گور سفید بر می گردند. همه اش از خودمان می پرسیدیم چه شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ خبری هم از نیروهای خودمان نبود. مدتی که گذشت دایی حشمت را دیدم که از تپه های سمت گیلان غرب بالا می آید. وقتی رسید، در حالی که نفس نفس می زد دستش را به زانویش گرفت و تفنگش را زمین گذاشت. همه دورش جمع شدیم و منتظر بودیم کلامی بگوید. دایی حشمت وقتی قیافه های منتظر ما را دید، خندید و گفت: مردم جلوی ارتش عراق گرفتند و نگذاشتند وارد گیلان غرب شود ... یکی با تعجب پرسید: چطور؟ چطور عراقی ها راعقب زدند؟

 

دایی با حوصله تمام نشست روی تخته سنگ و انگار که بخواهد حرفش را تمام و کمال بفهمیم، کمی طول داد و بعد گفت: با ماشته و دستمال

همه به هم نگاه کردیم. با تعجب پرسیدم: با ماشته؟!

 

اصرار کردیم تعریف کند که چه شده. گفت: جاتان خالی. مردم گیلان غرب، زن و مرد کنار رودخانه گورسفید جمع شدند ....اول گونی هایی که داشتند پر از خاک کردند و جلوی رودخانه گذاشتند. بعد زن ها رفتند و از خانه هاشان هر چی روسری داشند آوردند و پر از خاک کردند و جلوی رودخانه گذاشتند. به خاطر روسری های پر از خاک، مسیر رودخانه عوض شد و آب به طرف عراقی ها برگشت ... تانک ها و ماشین هاشان که می آمدند از زمین کشاورزی رد شوند در گِل می ماندند ... چقدر بدبخت بودند. بیچاره ها نمی دانستند چه کار کنند ... امشب مردم گیلان غرب و مردم روستاهاشان سرافراز شدند. بنازم به غیرت مردم مان.

 منبع: فرنگیس، ص 100 و 101

احد داوری
۲۷ تیر ۹۸ ، ۱۳:۵۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

دو تا چادر سیاه روی زمین پهن می کردیم. گندم ها را توی تشت می ریختیم و می شستیم و بعد که آبش می رفت، روی سیاه چادر پهن می کردیم تا خشک شود. بعد گندم ها را می بردیم مکینه کردی (آسیاب) تا آرد کنیم. کنار مکینه می نشستم. گندم را از بالا توی مکینه می ریختیم و زیر مکینه کیسه می گرفتیم تا از ارد پر شود.

 

با زجر بزرگ شدم و سختی زیادی کشیدم. زرنگ بودم اما کم حرف. سالی یک بار هم لباس نمی خریدیم. لباسم همیشه کهنه و پر از وصله بود. گاه این وصل ها آن قدر زیاد می شد که انگار لباس چهل تکه تنم است. کفش های لاستیکی ام پاره که می شد خودم پینه می کردم.

 

کم کم بیشتر کارهای بیرون از خانه را من انجام می دادم. درو می کردم، نان می پختم، گاوها و گوسفندها را به چرا می بردم، کشاورزی می کردم، بذر می کاشتم، علف ها را وجین می کردم و حتی چغندر کاری و برداشت چغندر. هر کاری از دستم برمی آمد انجام می دادم.

 منبع: فرنگیس، ص 55

احد داوری
۲۶ تیر ۹۸ ، ۱۲:۲۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

امام خامنه ای:

یکی از چیزهائی که در حفظ همین مرز هویت ملی تأثیر زیاد دارد، عبارت است از حفظ خاطرات آن دوران دفاع مقدس و دوران باشکوه. این که در شهر شما یک بانوی مسلمان و شجاع در مقام دفاع میتواند سرباز دشمن را اسیر کند و نیروی مهاجم را به خاک و خون بکشد، این را نگه دارید و برای خودتان حفظ کنید.  (بخشی از سخنرانی در جمع مرم گیلان غرب ؛ 23 مهر ماه 1390)

اشاره مقام معظم رهبری به خانم «فرنگیس حیدر پور» است که بخش هایی از خاطرات ایشان به مرور منتشر می شود ان شاء الله.

 

 بخشی از خاطرات دوران کودکی فرنگیس:

 

[در بازگشت از زیارت چم امام حسن علیه السلام] توی ماشین چند بار خوابیدم و بیدار شدم، وقتی چشم بازکردم ، همه جا تاریک بود و به آوه زین رسیده بودیم. پدرم تا مرا دید، بوسید. دست به صورتم کشید و با همان دست، به صورت خودش کشید. صلواتی داد و گفت: «روله، زیارت قبول». اشک از روی ریش های بلندش تا پایین ریخت. یک لحظه دلم سوخت. با خودم گفتم: «کاش کاکه هم همرهامان آمده بود». آن روز بهترین روز زندگی ام بود.

منبع: فرنگیس، ص 21

احد داوری
۲۵ تیر ۹۸ ، ۱۱:۲۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

در روایتی از امام جواد علیه السلام نقل شده است که علی بن مهزیار از آن حضرت سوال می کند: فضیلت زیارت امام رضا بیشتر است یا زیارت امام حسین علیه السلام؟؛ امام در پاسخ می فرمایند: زیارت پدرم فضیلت بیشتری دارد زیرا همه مردم به زیارت امام حسین علیه السلام می روند ولی تنها خواص شیعه به زیارت امام رضا علیه السلام می روند:

عَلِیِّ بْنِ مَهْزِیَارَ قَالَ: قُلْتُ لِأَبِی جَعْفَرٍ ع جُعِلْتُ فِدَاکَ زِیَارَةُ الرِّضَا ع أَفْضَلُ أَمْ زِیَارَةُ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ الْحُسَیْنِ ع فَقَالَ زِیَارَةُ أَبِی أَفْضَلُ وَ ذَلِکَ أَنَّ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ ع یَزُورُهُ کُلُّ النَّاسِ وَ أَبِی لَا یَزُورُهُ إِلَّا الْخَوَاصُ‏ مِنَ الشِّیعَةِ؛

(کلینی، محمد بن یعقوب (1362)، الکافی، تهران: اسلامیه، چاپ دوم، ج4، ص 584؛ ابن بابویه، محمد بن علی  (1378)، عیون اخبار الرضا علیه السلام، تهران: جهان، چاپ اول، ج2، ص 261)

 

علامه مجلسی در کتاب ملاذ الاخیار در بیان علت برتری فضیلت زیارت امام رضا علیه السلام بر زیارت حضرت سید الشهداء علیه السلام می نویسد: شاید این فضیلت مربوط به زمان صدور روایت باشد (یعنی زمان امام جواد علیه السلام) چرا که شیعه رغبت چندانی به زیارت امام رضا نشان نمی دادند به جز عده معدودی که فضیلت زیارت امام را می دانستند. بر این اساس می توان گفت در هر عصری فضیلت زیارت امام بیشتر است که زائر کمتری دارد؛ معنای دوم روایت آن است که مخالفان شیعه هم به زیارت امام حسین علیه السلام می روند ولی مخالفان شیعه به زیارت امام رضا علیه السلام نمی روند (مجلسی، محمد باقر بن محمد تقی (1406ق)، ملاذ الاخیار فی فهم تهذیب الاخبار، تحقیق مهدی رجایی، قم: کتابخانه آیت الله مرعشی نجفی، چاپ اول، ج9، ص 216)

 

در روایت دیگری از امام جواد علیه السلام علت این برتری به تعداد کم زائران امام رضا علیه السلام نسبت داده شده است: عَنْ عَبْدِ الْعَظِیمِ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ قَالَ: قُلْتُ لِأَبِی جَعْفَرٍ علیه السلام قَدْ تَحَیَّرْتُ بَیْنَ زِیَارَةِ قَبْرِ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام وَ بَیْنَ زِیَارَةِ قَبْرِ أَبِیکَ علیه السلام بِطُوسَ فَمَا تَرَى فَقَالَ لِی مَکَانَکَ ثُمَّ دَخَلَ وَ خَرَجَ وَ دُمُوعُهُ تَسِیلُ عَلَى خَدَّیْهِ فَقَالَ زُوَّارُ قَبْرِ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام کَثِیرُونَ وَ زُوَّارُ قَبْرِ أَبِی علیه السلام بِطُوسَ‏ قَلِیلُونَ‏ (ابن بابویه، محمد بن علی  (1378)، عیون اخبار الرضا علیه السلام، تهران: جهان، چاپ اول، ج2، ص256.

وجود قبر هارون را کنار مرقد شریف امام نیز می توانست در کم رغبتی شیعیان به زیارت آن حضرت موثر باشد

احد داوری
۲۴ تیر ۹۸ ، ۰۸:۰۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

امام جواد علیه السلام علت تسمیه امام هشتم به «رضا» را در آن می داند که مخالفین نیز او را چنان پسندیدند که دوستان و موافقین پسندیده بودند ولی این موفقیت برای هیچ یک از پدران گرامیش دست نداد به همین جهت در میان ائمه به رضا ملقب گشت.

منبع: شیخ صدوق، عیون اخبار الرضا علیه السلام،ج1، ص 13

متن کامل روایت: عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ أَبِی نَصْرٍ الْبَزَنْطِیِّ قَالَ: قُلْتُ لِأَبِی جَعْفَرٍ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِیِّ بْنِ مُوسَى ع إِنَّ قَوْماً مِنْ مُخَالِفِیکُمْ یَزْعُمُونَ أَبَاکَ إِنَّمَا سَمَّاهُ الْمَأْمُونُ الرِّضَا لِمَا رَضِیَهُ لِوِلَایَةِ عَهْدِهِ فَقَالَ کَذَبُوا وَ اللَّهِ وَ فَجَرُوا بَلِ اللَّهُ تَبَارَکَ وَ تَعَالَى سَمَّاهُ الرِّضَا لِأَنَّهُ کَانَ رِضًى لِلَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ فِی سَمَائِهِ وَ رِضًى لِرَسُولِهِ وَ الْأَئِمَّةِ مِنْ بَعْدِهِ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَیْهِمْ فِی أَرْضِهِ قَالَ فَقُلْتُ لَهُ أَ لَمْ یَکُنْ کُلُّ وَاحِدٍ مِنْ آبَائِکَ الْمَاضِینَ عَلَیْهِمُ السَّلَامُ رِضًى لِلَّهِ تَعَالَى وَ لِرَسُولِهِ وَ الْأَئِمَّةِ ع فَقَالَ بَلَى فَقُلْتُ فَلِمَ سُمِّیَ أَبُوکَ مِنْ بَیْنِهِمْ الرِّضَا قَالَ لِأَنَّهُ رَضِیَ بِهِ الْمُخَالِفُونَ مِنْ أَعْدَائِهِ کَمَا رَضِیَ بِهِ الْمُوَافِقُونَ مِنْ أَوْلِیَائِهِ وَ لَمْ یَکُنْ ذَلِکَ لِأَحَدٍ مِنْ آبَائِهِ ع فَلِذَلِکَ سُمِّیَ مِنْ بَیْنِهِمْ الرِّضَا ع.

احد داوری
۲۳ تیر ۹۸ ، ۰۶:۳۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

خاطره ای از «شهید حمید باکری»

 

 حمید سه ساله بود که مادرشان فوت کرد. از آن موقع نامادری داشتند. مثل مادر خودشان هم دوستش داشتند.

رفتیم خانه شان، بیرون شهر، به من گفت: همین جا بشین من میام.

دیر کرد، پا شدم آمدم بیرون، ببینم کجاست؛ داشت لباس می شست؛ لباس برادر و خواهر های ناتنی اش را. گفت: من اینجا دیر به دیر میام. می خواهم هر وقت آمدم، یک کاری کرده باشم.

 سیره شهدای دفاع مقدس، ج 12 ص 34

احد داوری
۲۲ تیر ۹۸ ، ۰۷:۰۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

یاد سختی های کودکی «شهید محمد تقی خیمه ای» در زبان مادر:

 

 محمد تقی که کوچک بود، عادت داشت در قابلمه غذا را بردارد و آن را بچشد. وضع مالی ما خوب نبود. بیشتر اوقات غذایمان ساده بود. یک روز همسایه ها پیشمان آمدند. یکی از زن های همسایه از من پرسید: فاطمه چی کار می کردی؟

 با دست پاچگی گفتم: برای بچه ها غذا درست می کردم.

 چند لحظه بعد محمد تقی آمد. قابلمه غذا روی گاز بود، به سراغ آن رفت، دلم لرزید. با برداشتن در رنگش پرید. در آن را گذاشت و سریع رفت خوابید. دعا می کردم آنها متوجه نشوند. مهمان ها که رفتند به او گفتم: چرا زود خوابیدی؟ بیدار شو، چای بخور.

 سرش را پایین انداخت و گفت: مادر وقتی توی قابلمه را دیدم که آب خالی می جوشه، شرمنده تو شدم. دعا کن بزرگ بشم، کمک حالت باشم یا باعث سربلندی ات باشم.

 سیری در سیره شهدای دفاع مقدی، ج 12 ص 112.

احد داوری
۲۱ تیر ۹۸ ، ۲۳:۵۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

تکیه کلام «شهید اسحاق رنجوری مقدم» در جلسات:

 

«ما با همین ابزار محدود باید کار را انجام دهیم. اگر ابزار باشد، پول باشد و تمام امکانات دیگر هم مهیا باشد، دیگر چه نیازی به من و شما؟ می توان چهار نفر دیگر را هم از بیرون آورد تا کار بسیج را انجام دهند. پس چرا به دنبال نیروهای مخلص و بی ادعا می گردیم؟ هنر ما همین است که با همین امکانات محدود کارهای نامحدود انجام دهیم».

منبع: سیره شهدای دفاع مقدس، ج 17، ص 52

احد داوری
۲۰ تیر ۹۸ ، ۲۳:۴۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

خاطره ای از «شهید غلامرضا شریفی پناه»

 همیشه نگران همسر و بچه هایش بود. مرتب به آنها تلفن می زد و حالشان را می پرسید. یک عکس خانوادگی توی جیب بغلش گذاشته بود و با وجود آن قوت می گرفت. هر چند وقت یکبار، عکس را از جیب بیرون می آورد و با عشق نگاه می کرد. آن وقت حال و هوایش عوض می شد و می گفت: بازدید خانوادگی کردم.

 سیره شهدای دفاع مقدس، ج 12، ص 37.

احد داوری
۱۹ تیر ۹۸ ، ۲۳:۴۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

خاطره ای در باره «شهید حیدر علی عربلو»

 آخرین باری که حیدر می خواست به جبهه اعزام شود، پسر بزرگمان امیر، سه ساله بود. وقتی دید پدرش ساک خود را بسته است، بسیار بی قراری می کرد، ساک پدر را زیر سرش گذاشت و به خواب رفت.

 نیمه های شب بود که با صدای زمزمه مناجات و گریه همسرم از خواب بیدار شدم، وقتی علت گریه او را پرسیدم با چشمانی اشکبار گفت: از خدا کمک می خواهم تا به بچه مان صبر عطا کند تا من بتوانم صبح به جبهه بروم.

دعای او مستجاب شد، چرا که امیر سه ساله با آن بی تابی شب گذشته، با آرامی پدرش را برای همیشه بدرقه کرد، تا این که در عملیات فتح خرمشهر از شلمچه به بهشت پرواز کرد.

  سیره شهدای دفاع مقدس، ج 12 ص 77.

احد داوری
۱۸ تیر ۹۸ ، ۱۴:۴۴ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

خاطره ای از «شهید حاج رضا شکری پور»

انگار نه انگار که از جبهه رسیده. رضا از در که وارد شد، آستین ها را زد بالا و نشست کنار تشت لباس ها.

گفتم: کار شما نیست، کار منه!

حاج رضا خیلی جدی گفت: یعنی می خوای بگی این قدر دست و پا چلفتی ام؟

گفتم: نه بابا! میگم این وظیفه منه!

 زل زد تو چشام: خانوم جان! اسیر که نیاوردم تو خونم! حالا بذار این دو تکه رختو هم ما بشوریم.

  سیره شهدای دفاع مقدس، ج12 ص 85

احد داوری
۱۷ تیر ۹۸ ، ۰۹:۴۲ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر