مطالعات دانشجویی

مطالبی از قرآن و احادیث، نکاتی از سیره بزرگان و مقالات شخصی

مطالعات دانشجویی

مطالبی از قرآن و احادیث، نکاتی از سیره بزرگان و مقالات شخصی

مطالعات دانشجویی


امام خامنه ای:
باید در کشور ما و در میان جامعه‌ى ما ترتیبى اتّخاذ بشود که همه‌ى آحاد مردم به‌نحوى با قرآن انس داشته باشند و مفاهیم قرآنى براى اینها مفهوم باشد و معانى قرآن را درک کنند، به قرآن مراجعه کنند؛ ولو به طور اجمال از مفاهیم قرآنى سر دربیاورند.
(8 تیر 1393)

********************

امام خامنه‌ای:
«دشمنان می خواهند یاد شهدا احیا نشود برای اینکه جاده شهادت کور بشود» (6 اسفند 1397)

آخرین مطالب

۱۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فرنگیس» ثبت شده است

مردم دور اسیر عراقی را گرفته بودند. سرباز عراقی مرتب می گفت: «ماء ... ماء».

نمی دانستیم منظورش چیست؛ تا اینکه به دبه آبی که کنارمان بود اشاره کرد. فهمیدم منظورش آب است. یکی از زن ها با ترس به من گفت: «گناه دارد، به او آب بده».

 

به سمت اسیر رفتم. از من می ترسید! وقتی از کنارش رد شدم، خودش را به عقب کشید. رفتم سر دبه آب را برداشتم. دبه را کج کردم و سر دبه آب را پر کردم و به اسیر دادم.

متبع: فرنگیس، ص 113

احد داوری
۲۹ تیر ۹۸ ، ۱۷:۲۸ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

پدرم انگار روح در بدنش نبود. رنگش مثل گچ رو دیوار... تصمیمم را گرفتم. کیسه غذا را یواشکی روی زمین گذاشتم و تبر را دو دستی گرفتم. جلو رفتم. دهانم خشک شده بود. تبر را توی دستم فشار دادم و بالا بردم. سرباز عراقی پشتش به من بود. آن یکی حواسش جای دیگری بود. دو تایی خوش بودند برای خودشان.

 

سرباز پاپتی توی آب چشمه ایستاده بود. همین که خواست به طرفم برگردد، تبر را بالا بردم و با تمام قوت پایین آوردم. مثل وقت هایی که با تبر چیلی می شکستم، سرش دامبی صدا کرد و با صورت افتاد توی چشمه ... سریع به سرباز دیگر نگاه کردم. وحشت کرده بود. به طرفم آمد. من هم ترسیده بودم ... چشمم به سنگ های کنار چشمه افتاد ... نباید اسیر می شدم. اگر به دستشان می افتادم کارم تمام بود ... سرباز عراقی هول هولکی تفنگش را از رو شانه برداشت. سریع خم شدم و سنگ تیزی برداشتم. سنگ را توی دست گرفتم و با تمام قدرت پرت کردم. سنگ به سر سرباز خورد. دو قدم عقب رفت و خون از سرش بیرون زد ...

منبع: فرنگیس، ص 108 و 109

احد داوری
۲۸ تیر ۹۸ ، ۱۵:۲۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 تا نزدیک صبح ، چشم روی چشم نگذاشتیم. نزدیک صبح، دیدم که تانک ها و سربازها رو به گور سفید بر می گردند. همه اش از خودمان می پرسیدیم چه شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ خبری هم از نیروهای خودمان نبود. مدتی که گذشت دایی حشمت را دیدم که از تپه های سمت گیلان غرب بالا می آید. وقتی رسید، در حالی که نفس نفس می زد دستش را به زانویش گرفت و تفنگش را زمین گذاشت. همه دورش جمع شدیم و منتظر بودیم کلامی بگوید. دایی حشمت وقتی قیافه های منتظر ما را دید، خندید و گفت: مردم جلوی ارتش عراق گرفتند و نگذاشتند وارد گیلان غرب شود ... یکی با تعجب پرسید: چطور؟ چطور عراقی ها راعقب زدند؟

 

دایی با حوصله تمام نشست روی تخته سنگ و انگار که بخواهد حرفش را تمام و کمال بفهمیم، کمی طول داد و بعد گفت: با ماشته و دستمال

همه به هم نگاه کردیم. با تعجب پرسیدم: با ماشته؟!

 

اصرار کردیم تعریف کند که چه شده. گفت: جاتان خالی. مردم گیلان غرب، زن و مرد کنار رودخانه گورسفید جمع شدند ....اول گونی هایی که داشتند پر از خاک کردند و جلوی رودخانه گذاشتند. بعد زن ها رفتند و از خانه هاشان هر چی روسری داشند آوردند و پر از خاک کردند و جلوی رودخانه گذاشتند. به خاطر روسری های پر از خاک، مسیر رودخانه عوض شد و آب به طرف عراقی ها برگشت ... تانک ها و ماشین هاشان که می آمدند از زمین کشاورزی رد شوند در گِل می ماندند ... چقدر بدبخت بودند. بیچاره ها نمی دانستند چه کار کنند ... امشب مردم گیلان غرب و مردم روستاهاشان سرافراز شدند. بنازم به غیرت مردم مان.

 منبع: فرنگیس، ص 100 و 101

احد داوری
۲۷ تیر ۹۸ ، ۱۳:۵۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

دو تا چادر سیاه روی زمین پهن می کردیم. گندم ها را توی تشت می ریختیم و می شستیم و بعد که آبش می رفت، روی سیاه چادر پهن می کردیم تا خشک شود. بعد گندم ها را می بردیم مکینه کردی (آسیاب) تا آرد کنیم. کنار مکینه می نشستم. گندم را از بالا توی مکینه می ریختیم و زیر مکینه کیسه می گرفتیم تا از ارد پر شود.

 

با زجر بزرگ شدم و سختی زیادی کشیدم. زرنگ بودم اما کم حرف. سالی یک بار هم لباس نمی خریدیم. لباسم همیشه کهنه و پر از وصله بود. گاه این وصل ها آن قدر زیاد می شد که انگار لباس چهل تکه تنم است. کفش های لاستیکی ام پاره که می شد خودم پینه می کردم.

 

کم کم بیشتر کارهای بیرون از خانه را من انجام می دادم. درو می کردم، نان می پختم، گاوها و گوسفندها را به چرا می بردم، کشاورزی می کردم، بذر می کاشتم، علف ها را وجین می کردم و حتی چغندر کاری و برداشت چغندر. هر کاری از دستم برمی آمد انجام می دادم.

 منبع: فرنگیس، ص 55

احد داوری
۲۶ تیر ۹۸ ، ۱۲:۲۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

امام خامنه ای:

یکی از چیزهائی که در حفظ همین مرز هویت ملی تأثیر زیاد دارد، عبارت است از حفظ خاطرات آن دوران دفاع مقدس و دوران باشکوه. این که در شهر شما یک بانوی مسلمان و شجاع در مقام دفاع میتواند سرباز دشمن را اسیر کند و نیروی مهاجم را به خاک و خون بکشد، این را نگه دارید و برای خودتان حفظ کنید.  (بخشی از سخنرانی در جمع مرم گیلان غرب ؛ 23 مهر ماه 1390)

اشاره مقام معظم رهبری به خانم «فرنگیس حیدر پور» است که بخش هایی از خاطرات ایشان به مرور منتشر می شود ان شاء الله.

 

 بخشی از خاطرات دوران کودکی فرنگیس:

 

[در بازگشت از زیارت چم امام حسن علیه السلام] توی ماشین چند بار خوابیدم و بیدار شدم، وقتی چشم بازکردم ، همه جا تاریک بود و به آوه زین رسیده بودیم. پدرم تا مرا دید، بوسید. دست به صورتم کشید و با همان دست، به صورت خودش کشید. صلواتی داد و گفت: «روله، زیارت قبول». اشک از روی ریش های بلندش تا پایین ریخت. یک لحظه دلم سوخت. با خودم گفتم: «کاش کاکه هم همرهامان آمده بود». آن روز بهترین روز زندگی ام بود.

منبع: فرنگیس، ص 21

احد داوری
۲۵ تیر ۹۸ ، ۱۱:۲۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر