چانه
در آنجا بیش از یک هفته ماندم. در این مدت صورتم را تراشیدند و این نخستین باری بود که صورتم تراشیده می شد. بار دوم طی بازداشت دیگری بود که در جای خود از آن یاد خواهم کرد.
در مورد تراشیدن صورت، شنیده بودم که در اردوگاه ها صورت را خشک خشک و بدون آب و صوابون می تراشند که کاری زشت و دردآور است، لذا در راه بیرجند به مشهد، خود را برای استقبال از این لحظه وحشتناک و آزردن پوست صورت آماده می ساختم.
زمان تراشیدن صورت فرا رسید، سلمانی آمد و من با نگرانی و تشویش به او نگاه می کردم. کیفش را باز کرد و یک ماشین اصلاح از آن بیرون آورد، با دیدن ماشین اصلاح، من نفس راحتی کشیدم و معلوم شد جریان متفاوت از آن چیزی است که تصور می کردم.
بعد از آن، اجازه خواستم که به دستشویی بروم و سپس وضو بگیرم. اجازه دادند با دو نظامی بروم. در مسیر یک افسر جوانی که به گستاخی و وقاحت معروف بود، مرا دید و از دور به تمسخر صدا زد: آشیخ! ریشت را تراشیدند؟ و من فورا پاسخ دادم: بله، سال ها بود که چانه خود را ندیده بودم و حالا الحمدلله می بینم! و بدین ترتیب اجازه ندادم خشنود و دلخوش شود.
منبع: «خون دلی که لعل شد» (خاطرات حضرت آیت الله العظمی سید علی خامنه ای (مد ظله العالی) از زندان ها و تبعید دوران مبارزات انقلاب اسلامی)، صفحه 94