مطالعات دانشجویی

مطالبی از قرآن و احادیث، نکاتی از سیره بزرگان و مقالات شخصی

مطالعات دانشجویی

مطالبی از قرآن و احادیث، نکاتی از سیره بزرگان و مقالات شخصی

مطالعات دانشجویی


امام خامنه ای:
باید در کشور ما و در میان جامعه‌ى ما ترتیبى اتّخاذ بشود که همه‌ى آحاد مردم به‌نحوى با قرآن انس داشته باشند و مفاهیم قرآنى براى اینها مفهوم باشد و معانى قرآن را درک کنند، به قرآن مراجعه کنند؛ ولو به طور اجمال از مفاهیم قرآنى سر دربیاورند.
(8 تیر 1393)

********************

امام خامنه‌ای:
«دشمنان می خواهند یاد شهدا احیا نشود برای اینکه جاده شهادت کور بشود» (6 اسفند 1397)

آخرین مطالب

۶۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «برگزیده کتب دفاع مقدس» ثبت شده است

خودمان را به خانه یکی از فامیل ها به نام مشهدی فتاح رستمی رساندیم.

 

زنِ خانه، تا ما را دید، به سینه کوبید. تندی به پیشواز آمد و بچه ها را از کولمان پایین آورد. همان جا، دم در خانه، نزدیک بود از هوش برویم. توی خانه، دست و صورت و پاها را شستیم. خانه پر از آواره ها بود. زن فامیل، سریع دسته های نان کُردی را روی سفره چید و کاسه ای ماست وسط سفره گذاشت. بچه ها به طرف نان و ماست هجوم بردند ...

 فرنگیس، ص 132

احد داوری
۰۳ مرداد ۹۸ ، ۰۶:۳۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

از این برایم سخت تر نبود که اجنبی بیاید و خانه ات را بگیرد ...

 

رو به روستا دست تکان دادم و با صدای بلند گفتم: «خدا حافظ خالو. خدا حافظ آوه زین. خدا حافظ گور سفید». زن ها شروع کردند به گریه و اشک ریختن. بچه ها هم گریه می کردند. صورت هاشان کثیف و خاکی بود و اشک رد انداخته بود. جبار روی کولم، گاهی خواب می رفت و گاهی بیدار می شد و نان می خواست. مرتب می گفتم: «الان می رسیم و نان می خوری. کمی صبر کن». ...

 

از پایم خون می آمد اما اهمیت نمی دادم. برادرها و خواهرهایم را نوبتی کول می کردم. خسته شده بودند و ناله می کردند. توی راه سعی می کردم برایشان حرف بزنم تا حواسشان پرت شود. مرتب به مادرم می گفتم زودتر، تند تر. سعی می کردم کاری کنم سریع تر حرکت کنند. می دانستم خطر، پشت سرمان است. صدای بمب ها و توپ ها یک لحظه قطع نمی شد.

 منبع: فرنگیس، ص 130 و 131

احد داوری
۰۲ مرداد ۹۸ ، ۲۳:۴۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

یکی از آن روزها، بچه ها شروع کردند به گریه و بهانه گرفتن. غذا می خواستند. گرسنه بودند. چند تکه نان خشک که از روز قبل مانده بود، دست زن ها دادم و گفتم: «به آب بزنید تا نرم شود و بدهید دست بچه ها».

 

نان خشک را آب زدند، تکه تکه کردند و دست بچه ها دادند. اما بازهم صدایشان بلند بود. به آنها که نگاه کردم، دلم گرفت. موهاشان خاکی و به هم چسبیده بود. لباس های کهنه شان، از رنگ و رو افتاده بود. زن ها از روی ناچاری به من نگاه می کردند و کمک می خواستند. خودشان هم بدتر از بچه ها گرسنه و خسته بودند. با خودم گفتم: «هر چه بادا باد، می روم توی روستای گور سفید. هم سری به خانه ام می زنم و هم چیزی می آورم که بچه ها بخورند».

 منبع: فرنگیس، ص 124

احد داوری
۰۱ مرداد ۹۸ ، ۲۲:۳۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

نیروهای خودمان مرتب ارتش عراق را بمباران می کردند. جنگ توپخانه ها بود و شلیک توپ ها گوش آدم را کر می کرد. یک بار هوا پر از هواپیماهای خودی شد ... از دور یکی ار جوان های روستا از کوه بالا آمد. تا به ما رسید، پرسید: «هواپیماهای خودمان را دیدید؟ آن هلی کوپترها را می بینید؟ این هلی کوپترها مالِ خلبانان خودمان شیرودی و کشوری هستند. خلبانان واردی هستند، خدا پشت و پناهشان باشد.»

وقتی کمی نشست، هلی کوپترها بنا کردند به بمباران عراقی ها که در روستای گورسفید بودند. تا غروب خیلی از تانک ها را آتش زدند. از روی تپه، همراه مردم، وقتی تانکی آتش می گرفت، صلوات می فرستادیم و می شمردیم.

منبع: فرنگیس، ص 122

احد داوری
۳۱ تیر ۹۸ ، ۲۰:۳۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

یک بار داشتم روی سنگ صافی نان می پختم که چند نظامی از دور نزدیک شدند. تندی از جا بلند شدم. دستم از آرد سفید بود. وقتی رسیدند، سردسته نظامی ها پرسید: «شماها اینجا چه کار می کنید؟ اینجا دیگر خط مقدم است. برگردید بروید گیلان غرب یا روستاهای دورتر. اینجا بمانید کشته می شوید. ما خودمان هم به سختی اینجا می مانیم، شما چطور مانده اید؟»

 

باورشان نمی شد مردم روستا با این وضعیت، توی منطقه جنگی مانده باشند ... با خنده به آنها گفتم: «نکند می ترسید؟»

یکی شان با تمسخر گفت: «یعنی می خواهی بگویی تو نمی ترسی؟»

 

مستقیم نگاهش کرم؛ چشم دوختم توی تخم چشم هایش و گفتم: «نه، نمی ترسم، آنجا را که می ببینی، خانه من است». به سمت روستای گور سفید اشاره کردم. مردِ نظامی به آن طرف نگاه کرد. ادامه دادم «من چشمم به آنجاست. آنجا خانه من است نه خانه دشمن. این قدر اینجا می نشینم تا بتوانم برگردم خانه ام. حتی حاضرم همین جا بمیرم».

 منبع: فرنگیس، ص 119 و 120

احد داوری
۳۰ تیر ۹۸ ، ۱۸:۴۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

مردم دور اسیر عراقی را گرفته بودند. سرباز عراقی مرتب می گفت: «ماء ... ماء».

نمی دانستیم منظورش چیست؛ تا اینکه به دبه آبی که کنارمان بود اشاره کرد. فهمیدم منظورش آب است. یکی از زن ها با ترس به من گفت: «گناه دارد، به او آب بده».

 

به سمت اسیر رفتم. از من می ترسید! وقتی از کنارش رد شدم، خودش را به عقب کشید. رفتم سر دبه آب را برداشتم. دبه را کج کردم و سر دبه آب را پر کردم و به اسیر دادم.

متبع: فرنگیس، ص 113

احد داوری
۲۹ تیر ۹۸ ، ۱۷:۲۸ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

پدرم انگار روح در بدنش نبود. رنگش مثل گچ رو دیوار... تصمیمم را گرفتم. کیسه غذا را یواشکی روی زمین گذاشتم و تبر را دو دستی گرفتم. جلو رفتم. دهانم خشک شده بود. تبر را توی دستم فشار دادم و بالا بردم. سرباز عراقی پشتش به من بود. آن یکی حواسش جای دیگری بود. دو تایی خوش بودند برای خودشان.

 

سرباز پاپتی توی آب چشمه ایستاده بود. همین که خواست به طرفم برگردد، تبر را بالا بردم و با تمام قوت پایین آوردم. مثل وقت هایی که با تبر چیلی می شکستم، سرش دامبی صدا کرد و با صورت افتاد توی چشمه ... سریع به سرباز دیگر نگاه کردم. وحشت کرده بود. به طرفم آمد. من هم ترسیده بودم ... چشمم به سنگ های کنار چشمه افتاد ... نباید اسیر می شدم. اگر به دستشان می افتادم کارم تمام بود ... سرباز عراقی هول هولکی تفنگش را از رو شانه برداشت. سریع خم شدم و سنگ تیزی برداشتم. سنگ را توی دست گرفتم و با تمام قدرت پرت کردم. سنگ به سر سرباز خورد. دو قدم عقب رفت و خون از سرش بیرون زد ...

منبع: فرنگیس، ص 108 و 109

احد داوری
۲۸ تیر ۹۸ ، ۱۵:۲۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 تا نزدیک صبح ، چشم روی چشم نگذاشتیم. نزدیک صبح، دیدم که تانک ها و سربازها رو به گور سفید بر می گردند. همه اش از خودمان می پرسیدیم چه شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ خبری هم از نیروهای خودمان نبود. مدتی که گذشت دایی حشمت را دیدم که از تپه های سمت گیلان غرب بالا می آید. وقتی رسید، در حالی که نفس نفس می زد دستش را به زانویش گرفت و تفنگش را زمین گذاشت. همه دورش جمع شدیم و منتظر بودیم کلامی بگوید. دایی حشمت وقتی قیافه های منتظر ما را دید، خندید و گفت: مردم جلوی ارتش عراق گرفتند و نگذاشتند وارد گیلان غرب شود ... یکی با تعجب پرسید: چطور؟ چطور عراقی ها راعقب زدند؟

 

دایی با حوصله تمام نشست روی تخته سنگ و انگار که بخواهد حرفش را تمام و کمال بفهمیم، کمی طول داد و بعد گفت: با ماشته و دستمال

همه به هم نگاه کردیم. با تعجب پرسیدم: با ماشته؟!

 

اصرار کردیم تعریف کند که چه شده. گفت: جاتان خالی. مردم گیلان غرب، زن و مرد کنار رودخانه گورسفید جمع شدند ....اول گونی هایی که داشتند پر از خاک کردند و جلوی رودخانه گذاشتند. بعد زن ها رفتند و از خانه هاشان هر چی روسری داشند آوردند و پر از خاک کردند و جلوی رودخانه گذاشتند. به خاطر روسری های پر از خاک، مسیر رودخانه عوض شد و آب به طرف عراقی ها برگشت ... تانک ها و ماشین هاشان که می آمدند از زمین کشاورزی رد شوند در گِل می ماندند ... چقدر بدبخت بودند. بیچاره ها نمی دانستند چه کار کنند ... امشب مردم گیلان غرب و مردم روستاهاشان سرافراز شدند. بنازم به غیرت مردم مان.

 منبع: فرنگیس، ص 100 و 101

احد داوری
۲۷ تیر ۹۸ ، ۱۳:۵۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

دو تا چادر سیاه روی زمین پهن می کردیم. گندم ها را توی تشت می ریختیم و می شستیم و بعد که آبش می رفت، روی سیاه چادر پهن می کردیم تا خشک شود. بعد گندم ها را می بردیم مکینه کردی (آسیاب) تا آرد کنیم. کنار مکینه می نشستم. گندم را از بالا توی مکینه می ریختیم و زیر مکینه کیسه می گرفتیم تا از ارد پر شود.

 

با زجر بزرگ شدم و سختی زیادی کشیدم. زرنگ بودم اما کم حرف. سالی یک بار هم لباس نمی خریدیم. لباسم همیشه کهنه و پر از وصله بود. گاه این وصل ها آن قدر زیاد می شد که انگار لباس چهل تکه تنم است. کفش های لاستیکی ام پاره که می شد خودم پینه می کردم.

 

کم کم بیشتر کارهای بیرون از خانه را من انجام می دادم. درو می کردم، نان می پختم، گاوها و گوسفندها را به چرا می بردم، کشاورزی می کردم، بذر می کاشتم، علف ها را وجین می کردم و حتی چغندر کاری و برداشت چغندر. هر کاری از دستم برمی آمد انجام می دادم.

 منبع: فرنگیس، ص 55

احد داوری
۲۶ تیر ۹۸ ، ۱۲:۲۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

امام خامنه ای:

یکی از چیزهائی که در حفظ همین مرز هویت ملی تأثیر زیاد دارد، عبارت است از حفظ خاطرات آن دوران دفاع مقدس و دوران باشکوه. این که در شهر شما یک بانوی مسلمان و شجاع در مقام دفاع میتواند سرباز دشمن را اسیر کند و نیروی مهاجم را به خاک و خون بکشد، این را نگه دارید و برای خودتان حفظ کنید.  (بخشی از سخنرانی در جمع مرم گیلان غرب ؛ 23 مهر ماه 1390)

اشاره مقام معظم رهبری به خانم «فرنگیس حیدر پور» است که بخش هایی از خاطرات ایشان به مرور منتشر می شود ان شاء الله.

 

 بخشی از خاطرات دوران کودکی فرنگیس:

 

[در بازگشت از زیارت چم امام حسن علیه السلام] توی ماشین چند بار خوابیدم و بیدار شدم، وقتی چشم بازکردم ، همه جا تاریک بود و به آوه زین رسیده بودیم. پدرم تا مرا دید، بوسید. دست به صورتم کشید و با همان دست، به صورت خودش کشید. صلواتی داد و گفت: «روله، زیارت قبول». اشک از روی ریش های بلندش تا پایین ریخت. یک لحظه دلم سوخت. با خودم گفتم: «کاش کاکه هم همرهامان آمده بود». آن روز بهترین روز زندگی ام بود.

منبع: فرنگیس، ص 21

احد داوری
۲۵ تیر ۹۸ ، ۱۱:۲۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

خاطره ای از «شهید حمید باکری»

 

 حمید سه ساله بود که مادرشان فوت کرد. از آن موقع نامادری داشتند. مثل مادر خودشان هم دوستش داشتند.

رفتیم خانه شان، بیرون شهر، به من گفت: همین جا بشین من میام.

دیر کرد، پا شدم آمدم بیرون، ببینم کجاست؛ داشت لباس می شست؛ لباس برادر و خواهر های ناتنی اش را. گفت: من اینجا دیر به دیر میام. می خواهم هر وقت آمدم، یک کاری کرده باشم.

 سیره شهدای دفاع مقدس، ج 12 ص 34

احد داوری
۲۲ تیر ۹۸ ، ۰۷:۰۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

یاد سختی های کودکی «شهید محمد تقی خیمه ای» در زبان مادر:

 

 محمد تقی که کوچک بود، عادت داشت در قابلمه غذا را بردارد و آن را بچشد. وضع مالی ما خوب نبود. بیشتر اوقات غذایمان ساده بود. یک روز همسایه ها پیشمان آمدند. یکی از زن های همسایه از من پرسید: فاطمه چی کار می کردی؟

 با دست پاچگی گفتم: برای بچه ها غذا درست می کردم.

 چند لحظه بعد محمد تقی آمد. قابلمه غذا روی گاز بود، به سراغ آن رفت، دلم لرزید. با برداشتن در رنگش پرید. در آن را گذاشت و سریع رفت خوابید. دعا می کردم آنها متوجه نشوند. مهمان ها که رفتند به او گفتم: چرا زود خوابیدی؟ بیدار شو، چای بخور.

 سرش را پایین انداخت و گفت: مادر وقتی توی قابلمه را دیدم که آب خالی می جوشه، شرمنده تو شدم. دعا کن بزرگ بشم، کمک حالت باشم یا باعث سربلندی ات باشم.

 سیری در سیره شهدای دفاع مقدی، ج 12 ص 112.

احد داوری
۲۱ تیر ۹۸ ، ۲۳:۵۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

تکیه کلام «شهید اسحاق رنجوری مقدم» در جلسات:

 

«ما با همین ابزار محدود باید کار را انجام دهیم. اگر ابزار باشد، پول باشد و تمام امکانات دیگر هم مهیا باشد، دیگر چه نیازی به من و شما؟ می توان چهار نفر دیگر را هم از بیرون آورد تا کار بسیج را انجام دهند. پس چرا به دنبال نیروهای مخلص و بی ادعا می گردیم؟ هنر ما همین است که با همین امکانات محدود کارهای نامحدود انجام دهیم».

منبع: سیره شهدای دفاع مقدس، ج 17، ص 52

احد داوری
۲۰ تیر ۹۸ ، ۲۳:۴۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

خاطره ای از «شهید غلامرضا شریفی پناه»

 همیشه نگران همسر و بچه هایش بود. مرتب به آنها تلفن می زد و حالشان را می پرسید. یک عکس خانوادگی توی جیب بغلش گذاشته بود و با وجود آن قوت می گرفت. هر چند وقت یکبار، عکس را از جیب بیرون می آورد و با عشق نگاه می کرد. آن وقت حال و هوایش عوض می شد و می گفت: بازدید خانوادگی کردم.

 سیره شهدای دفاع مقدس، ج 12، ص 37.

احد داوری
۱۹ تیر ۹۸ ، ۲۳:۴۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر