مطالعات دانشجویی

مطالبی از قرآن و احادیث، نکاتی از سیره بزرگان و مقالات شخصی

مطالعات دانشجویی

مطالبی از قرآن و احادیث، نکاتی از سیره بزرگان و مقالات شخصی

مطالعات دانشجویی


امام خامنه ای:
باید در کشور ما و در میان جامعه‌ى ما ترتیبى اتّخاذ بشود که همه‌ى آحاد مردم به‌نحوى با قرآن انس داشته باشند و مفاهیم قرآنى براى اینها مفهوم باشد و معانى قرآن را درک کنند، به قرآن مراجعه کنند؛ ولو به طور اجمال از مفاهیم قرآنى سر دربیاورند.
(8 تیر 1393)

********************

امام خامنه‌ای:
«دشمنان می خواهند یاد شهدا احیا نشود برای اینکه جاده شهادت کور بشود» (6 اسفند 1397)

آخرین مطالب

۷۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات شهیدان» ثبت شده است

 

کم کم روحیاتش دستم آمده بود. زیاد کتاب می خواند، رمان های انقلاب، کتاب خاطرات عزت شاهی و زندگی نامه شهدا. کتاب های شهدا به روایت همسرشان را خیلی دوست داشت: شهید چمران ، همت، مدق. همیشه می گفت: «دوست دارم اگر شهید شدم، کتاب زندگی ام رو روایت فتح چاپ کند». حتی اسم برد که در قالب کتاب های نیمه پنهان ماه باشد. می گفت در خاطراتت چه چیزهایی را بگو، چه چیزهایی را نگو. شعرهایش را تایپ و در فایل جدایی در کامپیوترش ذخیره کرد و گفت: «اینا رو هم ته کتاب اضافه کن»!

 

عادت نداشتیم هر کسی تنهایی بنشیند برای خودش کتاب بخواند. به قول خودش، یا باید آن یکی را بازی می داد یا خودش هم بازی نمی کرد، بلند می خواند که بشنوم.

 

کتاب قصه دلبری (شهید محمد حسین محمد خانی) به روایت مرجان در علی همسر شهید؛ به قلم محمد علی جعفری، تهران، انتشارات روایت فتح، چاپ بیست و ششم، 1398، صفحه 43

احد داوری
۲۲ آبان ۹۹ ، ۲۱:۳۷ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

هنگامی که جهاد مغنیه شهید شد، واقعا به هم ریخت. داشتیم اسباب اثاثیه خانه مان را مرتب می کردیم. می خواستم چینش دکور را تغییر بدهم، کارمان تعطیل شد. از طرفی هم خیلی خوشحال شد و می گفت: «آقا زاده ای که روی همه را کم کرد».

 

تا چند وقت عکس رسول خلیلی را روی ماشین و داخل اتاق داشت. همه شهدا را زنده فرض می کرد که «اینها حیات دارند ولی ما نمی بینیم» تمام سنگ قبرهای شهدا را دست می کشید و می بوسید. بعضی وقت ها در اصفهان و یزد اگر کسی نبود پا برهنه می شد، ولی در بهشت زهرا هیچ وقت ندیدم کفشش را در بیاورد.

 

تاریخ تولد و شهادت شهدا را که می خواند، می زد توی سرش: « ببین اینها چه زندگی پر ثمری داشتن ولی من با این سن، هیچ خاصیتی ندارم».

 

کتاب قصه دلبری (شهید محمد حسین محمد خانی) به روایت مرجان در علی همسر شهید؛ به قلم محمد علی جعفری، تهران، انتشارات روایت فتح، چاپ بیست و ششم، 1398، صفحه 42

احد داوری
۲۱ آبان ۹۹ ، ۲۰:۰۵ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

یک ریز حرف می زد و لابه لایش میوه پوست می کند و می خورد. گاهی با خنده به من تعارف می کرد: «خونه خودتونه بفرمایین».

 

زیاد سوال می پرسید. بعضی هایش سخت بود بعضی هم خنده دار. خاطرم هست که پرسید: «نظر شما در باره حضرت آقا چیه؟» گفتم: «ایشون را قبول دارم و هر چی بگن اطاعت می کنم» گیر داد که «چقدر قبولش دارید؟» در آن لحظه مضطرب بودم و چیزی به ذهنم نمی رسید، گفتم: «خیلی» خودم را راحت کردم که نمی توانم بگویم چقدر.

زیرکی به خرج داد و گفت: «اگه آقا بگن من رو بکُشید، می کشید؟». بی معطلی گفتم: «اگه آقا بگن،بله». نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد.

 

کتاب قصه دلبری (شهید محمد حسین محمد خانی) به روایت مرجان در علی همسر شهید؛ به قلم محمد علی جعفری، تهران، انتشارات روایت فتح، چاپ بیست و ششم، 1398، صفحه 18

احد داوری
۲۰ آبان ۹۹ ، ۲۱:۴۴ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

اولین باری که رفتیم قطعه شهدای گمنام، گفت: «برای اینکه این وصلت سر بگیره، نذر کردم سنگ مزار شهدایی رو که سنگ قبرشون شکسته، با هزینه خودم تعویض کنم!» یک روز هشت تا از سنگ ها را عوض کرده بود، یک روز هم پنج تا. گفتم: «مگه از سنگ قبر هم ثوابی به شهید می رسه؟» گفت: «اگر سنگ قبر عزیز خودت بود، باز همین رو می گفتی؟»

 

کتاب قصه دلبری (شهید محمد حسین محمد خانی) به روایت مرجان در علی همسر شهید؛ به قلم محمد علی جعفری، تهران، انتشارات روایت فتح، چاپ بیست و ششم، 1398، صفحه 41

احد داوری
۱۹ آبان ۹۹ ، ۲۰:۵۲ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

  

موقعی که برای غار حرا از کوه بالا می رفتیم خسته شدم، نیمه های راه بریده بودم و دم به دقیقه می نشستم. شروع کرد مسخره کردن که « چه زود پیر شدی! یا تنبلی می کنی؟» بهش گفتم: من با پای خودم میام، هر وقت بخوام می شینم. بمیرم برای اسرای کربلا، مردای نامحرم بهشون می خندیدن»!. بد با دلش بازی کردم. نشست، سرش را زیر انداخت و روضه خوانی اش گل کرد...

 

کتاب قصه دلبری (شهید محمد حسین محمد خانی) به روایت مرجان در علی همسر شهید؛ به قلم محمد علی جعفری، تهران، انتشارات روایت فتح، چاپ بیست و ششم، 1398، صفحه 33

 

احد داوری
۰۳ آبان ۹۹ ، ۲۲:۰۶ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

شب تا صبح خوابم نبرد. دور حیاط راه می رفتم. تمام صحنه ها مثل فیلم در ذهنم رد می شد. همه آن منت کشی هایش.

از آقای قرائتی شنیده بودم: «50 درصد ازدواج تحقیقه و پنجاه درصدش توسل. نمیشه به تحقیق امید داشت ولی می توان به توسل دل بست».

 

 بین خوف و رجا گیر افتاده بودم. با اینکه به دلم نشسته بود باز دلهره داشتم. متوسل شدم. زنگ زدم به حرم امام رضا علیه السلام، همان که خِیرم کرده بود برایش. چشمانم را بستم. با نوای صلوات خاصه، خودم را پای ضریح می دیدم. 

 

 در بین همهمه زائران، حرفم را دخیل بستم به ضریح:

«ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا

حلوا به کسی ده که محبت نچشیده»

همه را سپردم به امام علیه السلام

 

 کتاب قصه دلبری (شهید محمد حسین محمد خانی) به روایت مرجان در علی همسر شهید؛ به قلم محمد علی جعفری، تهران، انتشارات روایت فتح، چاپ بیست و ششم، 1398، صفحه 23

احد داوری
۰۱ آبان ۹۹ ، ۲۰:۵۹ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

نمی دانم چرا یک دفعه نظرم عوض شد. دیگر به چشم یک بسیجی افراطی و متحجر نگاهش نمی کردم. حس غریبی آمده بود سراغم. نمی دانستم چرا این طور شده بودم. نمی خواستم قبول کنم که دلم برایش تنگ شده است، با این وجود هنوز نمی توانستم اجازه بدهم بیاید خواستگاری. راستش خنده ام می گرفت، خجالت می کشیدم بگویم دل مرا هم با خودش برده!

 

وقتی برگشت پیغام داد می خواد بیاید خواستگاری. باز قبول نکردم. مثل قبل عصبانی نشدم ولی زیر بار هم نرفتم. خانم ایوبی گفت: «دو سه ساله این بنده خدا را معطل خودت کردی! طوری نمیشه که! بذار بیاد خواستگاری و حرفاش رو بزنه». گفتم: «بیاد، ولی خوش بین نباشه که بله بشنوه»! ......

 

نشست روبرویم. خندید و گفت: «دیدید آخر به دلتون نشستم»! زبانم بند آمده بود. من که همیشه حاضر جواب بودم و پنج تا روی حرفش می گذاشتم و تحویلش می دادم، انگار حالا لال شده بودم.

 

خودش جواب خودش را داد: «رفتم مشهد، یه دهه متوسل شدم. گفتم حالا که بله نمی گید، امام رضا از توی دلم بیرون کنه، پاک پاک که دیگه به یادتون نیفتم. نشسته بودم گوشه رواق که سخنران گفت: اینجا جاییه که می تونن چیزی رو که خیر نیست، خیر کنن و بهتون بدن. نظرم عوض شد. دو دهه دیگه دخیل بستم که برام خیر بشید!».

 

نفسم بند اومده بود، قلبم تند تند می زد و سرم داغ شده بود. توی دلم حال عجیبی داشتم. حالا فهمیدم الکی نبود که یک دفعه نظرم عوض شد. انگار دست امام رضا علیه السلام بود و دل من.

 

کتاب قصه دلبری (شهید محمد حسین محمد خانی) به روایت مرجان در علی همسر شهید؛ به قلم محمد علی جعفری، تهران، انتشارات روایت فتح، چاپ بیست و ششم، 1398، صفحه 15 و 16

احد داوری
۳۰ مهر ۹۹ ، ۲۲:۵۷ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

زهی خیال باطل! تازه اولش بود هر روز به هر نحوی پیغام می فرستاد و می خواست بیاید خواستگاری. جواب سر بالا می دادم. داخل دانشگاه جلویم سبز شد. خیلی جدی و بی مقدمه پرسید: «چرا هر کی رو می فرستم جلو، جوابتون منفیه؟» بدون مکث گفتم: «ما به درد هم نمی خوریم!». با اعتماد به نفس صدایش را صاف کرد: «ولی فکر می کنم خیلی به هم می خوریم!» جوابم را کوبیدم توی صورتش: « آدم باید کسی که می خواد همراهش بشه، به دلش بشینه!»

 

خنده پیروزمندانه ای سرداد، انگار به خواسته اش رسیده بود: «یعنی این مسئله حل بشه، مشکل شما هم حل میشه؟»  جوابی نداشتم. چادرم را زیر چانه محکم چسبیدم و صحنه را خالی کردم.

 

کتاب قصه دلبری (شهید محمد حسین محمد خانی) به روایت مرجان در علی همسر شهید؛ به قلم محمد علی جعفری، تهران، انتشارات روایت فتح، چاپ بیست و ششم، 1398 صفحه 14

 

احد داوری
۲۹ مهر ۹۹ ، ۱۹:۳۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه، دعای عرفه برگزار می شد. دیدم فقط چند تا تکه موکت پهن کرده اند. به مسئول خواهران اعتراض کردم: «دانشگاه به این بزرگی و این چند تا تکه موکت!». در جواب حرفم گفت: «همینا هم بعیده پر بشه».

 

وقتی دیدم توجهی نمی کند، رفتم پیش آقای محمد خانی. صدایش زدم. جواب نداد. چند بار داد زدم تا شنید. سر به زیر آمد که «بفرمایین». بدون مقدمه گفتم: «این موکتا کمه». گفت: «قد همینش هم نمیان»». بهش توپیدم: «ما مکلف به وظیفه ایم نه نتیجه»! او هم با عصبانیت جواب داد: «این وقت روز دانشجو از کجا  میاد»؟

 

همین که دعا شروع شد، روی همه موکت ها کیپ تا گیپ نشستند. همه شان افتادند به تکاپو که حالا از کجا موکت بیاوریم؟!!

  

یادداشت هایی از کتاب «قصه دلبری» (شهید محمد حسین محمد خانی) به روایت «مرجان در علی» همسر شهید؛ به قلم محمد علی جعفری، تهران، انتشارات روایت فتح، چاپ بیست و ششم، 1398 صفحه 7 و 8

احد داوری
۲۸ مهر ۹۹ ، ۱۷:۵۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 قابل توجه آنهایی که برای موفقیت منظر دیگران هستند!

 

دقیقا به خاطر دارم، عملیات والفجر چهار بود. به دستور حاج همت قرار شد با ۴۵ نفر نیرو از خاکریزی که در نزدیکی شهر پنجوین عراق بود دفاع کنیم. نیمه‌ های شب دیدم صفرخانی که آن زمان مسئول زرهی لشکر بود در فاصله‌ای حدود ۱۰۰ متری کمین‌های دشمن دارد یک خاکریز می‌زند.

رفتم نزدیکش و گفتم: «چه خبره؟ داری چکار می‌کنی»؟ گفت: «باید این خاکریز را به آن ارتفاع بغلی متصل کنیم تا بشود از آن دفاع کرد. ما نباید منتظر آمدن نیرو باشیم باید خودمان اقدام کنیم. تا خط تثبیت شود».

 

آن روز صفرخانی با همت و تلاشی بیش از حد تصور، کاری کرد کارستان. او با همین کار آن منطقه را که در حکم تنگه‌ احد بود برای ما حفظ کرد. 

 

چند خاطره دیگر از شهید صفرخانی

احد داوری
۲۷ تیر ۹۹ ، ۱۱:۲۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

 

نیمه شبی از گوشه چادر صداهایی شنیدم، خوب که دقت کردم، دیدم دو سه تا از بچه ها، از جمله سعید پور کریم، در خواب ذکر می گویند. خواب خواب بودند؛ اما صدای «یا علی» و «یا مهدی» و ... از لبانشان شنیده می شد. فرق زندگی شهری که با فیلم سینمایی و تلویزیون به شب می رسد و زندگی در جبهه که شب و روزش با سوره واقعه و دعای کمیل و نماز شب و توسل پیوند خورده، همین است.

 راوی: محسن گودرزی

 

منبع: دسته یک، ص 41 و 42

احد داوری
۰۴ دی ۹۸ ، ۲۰:۴۶ موافقین ۵ مخالفین ۱ ۰ نظر

 

(بخشی از خاطره زهرا پناهی همسر شهید چیت سازیان)

 

حس کردم مادر خودش به این ازدواج راضی است، زیرا داشت معیارهای مرا برای ازدواج یادآوری می کرد. یکی دیگر از ملاک هایم این بود که همسرم رزمنده باشد. به مادرم گفته بودم دلم می خواهد کاری برای انقلاب بکنم. دوست نداشتم سربار جامعه باشم. هدفم این بود که با ازدواج با یک رزمنده در مسیر انقلاب باشم و به کشورم خدمت کنم.

 

گلستان یازدهم ص 73

احد داوری
۱۱ آذر ۹۸ ، ۱۹:۳۴ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

نسبت به وظایفش توجه داشت. مرد بسیار مهربانی بود. ممکن بود ده رو نیاید و وقتی می آمد گاه پنج شش کیلو وزن کم می کرد، ولی با اینکه از وجودش خستگی، در حد خستگی رو به مرگ می بارید، مع الوصف اصلا انگار نه انگار؛ شوخی می کرد، دلجویی می کرد، عین یک دختر می نشست می پرسید تعریف کن ببینم چه کار کردی؟ به کتاب هایش خیلی علاقه داشت.

هر وقت می رفت با خودش کتاب می برد. آخرین کتابی که قبل از شهادتش می خواند ارشاد شیخ مفید بود که در باره وقایع مربوط به ائمه [علیهم السلام] است. وقتی شهید شد، یکی از چیزهایی که به من دادند همین کتاب بود. جوری رفتار می کرد که یادم می رفت ده روز است ندیدمش و آماده بودم ده روز دیگر نبینمش.

 

راوی: خانم داعی پور همسر شهید حسن باقری

ملاقات در فکه، (زندگی نامه شهید حسن باقری)، ص 310

احد داوری
۱۰ آبان ۹۸ ، ۱۴:۳۱ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

وقتی ابراهیم هادی مجروح شد و او را به منزل آوردند علامه [جعفری] از ما خواست تا ایشان را به ملاقات ابراهیم ببریم. وقتی ابراهیم متوجه حضور علامه در منزل شد، با آن وضعیت خواست از جا بلند شود و گفت: استاد! شما چرا زحمت کشیدید، ما خوب می شدیم خدمتتان می آمدیم.

علامه جواب دادند: وظیفه ماست که به شما سر بزنیم، شما جانتان را در این راه گذاشته اید. امروز وظیفه ماست که به شما سر بزنیم. بعد علامه ادامه داد: هر بار شما می آمدید و درس می گرفتید، امروز نوبت من است که از شما درس بگیرم. ابراهیم که خیلی شرمنده شده بود، با ناراحتی گفت: نفرمایید استاد، ما خاک پای شما هستیم، هر چی داریم از شماست. دعا کنید سرباز راه ولایت باشیم ....

 

راوی: علی جعفری فرزند علامه جعفری؛

 سلام بر ابراهیم 2، ص 75

احد داوری
۰۹ آبان ۹۸ ، ۱۲:۲۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر