مطالعات دانشجویی

مطالبی از قرآن و احادیث، نکاتی از سیره بزرگان و مقالات شخصی

مطالعات دانشجویی

مطالبی از قرآن و احادیث، نکاتی از سیره بزرگان و مقالات شخصی

مطالعات دانشجویی


امام خامنه ای:
باید در کشور ما و در میان جامعه‌ى ما ترتیبى اتّخاذ بشود که همه‌ى آحاد مردم به‌نحوى با قرآن انس داشته باشند و مفاهیم قرآنى براى اینها مفهوم باشد و معانى قرآن را درک کنند، به قرآن مراجعه کنند؛ ولو به طور اجمال از مفاهیم قرآنى سر دربیاورند.
(8 تیر 1393)

********************

امام خامنه‌ای:
«دشمنان می خواهند یاد شهدا احیا نشود برای اینکه جاده شهادت کور بشود» (6 اسفند 1397)

آخرین مطالب

۸۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطره» ثبت شده است

امام خامنه ای:

یکی از چیزهائی که در حفظ همین مرز هویت ملی تأثیر زیاد دارد، عبارت است از حفظ خاطرات آن دوران دفاع مقدس و دوران باشکوه. این که در شهر شما یک بانوی مسلمان و شجاع در مقام دفاع میتواند سرباز دشمن را اسیر کند و نیروی مهاجم را به خاک و خون بکشد، این را نگه دارید و برای خودتان حفظ کنید.  (بخشی از سخنرانی در جمع مرم گیلان غرب ؛ 23 مهر ماه 1390)

اشاره مقام معظم رهبری به خانم «فرنگیس حیدر پور» است که بخش هایی از خاطرات ایشان به مرور منتشر می شود ان شاء الله.

 

 بخشی از خاطرات دوران کودکی فرنگیس:

 

[در بازگشت از زیارت چم امام حسن علیه السلام] توی ماشین چند بار خوابیدم و بیدار شدم، وقتی چشم بازکردم ، همه جا تاریک بود و به آوه زین رسیده بودیم. پدرم تا مرا دید، بوسید. دست به صورتم کشید و با همان دست، به صورت خودش کشید. صلواتی داد و گفت: «روله، زیارت قبول». اشک از روی ریش های بلندش تا پایین ریخت. یک لحظه دلم سوخت. با خودم گفتم: «کاش کاکه هم همرهامان آمده بود». آن روز بهترین روز زندگی ام بود.

منبع: فرنگیس، ص 21

احد داوری
۲۵ تیر ۹۸ ، ۱۱:۲۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

خاطره ای از «شهید حمید باکری»

 

 حمید سه ساله بود که مادرشان فوت کرد. از آن موقع نامادری داشتند. مثل مادر خودشان هم دوستش داشتند.

رفتیم خانه شان، بیرون شهر، به من گفت: همین جا بشین من میام.

دیر کرد، پا شدم آمدم بیرون، ببینم کجاست؛ داشت لباس می شست؛ لباس برادر و خواهر های ناتنی اش را. گفت: من اینجا دیر به دیر میام. می خواهم هر وقت آمدم، یک کاری کرده باشم.

 سیره شهدای دفاع مقدس، ج 12 ص 34

احد داوری
۲۲ تیر ۹۸ ، ۰۷:۰۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

یاد سختی های کودکی «شهید محمد تقی خیمه ای» در زبان مادر:

 

 محمد تقی که کوچک بود، عادت داشت در قابلمه غذا را بردارد و آن را بچشد. وضع مالی ما خوب نبود. بیشتر اوقات غذایمان ساده بود. یک روز همسایه ها پیشمان آمدند. یکی از زن های همسایه از من پرسید: فاطمه چی کار می کردی؟

 با دست پاچگی گفتم: برای بچه ها غذا درست می کردم.

 چند لحظه بعد محمد تقی آمد. قابلمه غذا روی گاز بود، به سراغ آن رفت، دلم لرزید. با برداشتن در رنگش پرید. در آن را گذاشت و سریع رفت خوابید. دعا می کردم آنها متوجه نشوند. مهمان ها که رفتند به او گفتم: چرا زود خوابیدی؟ بیدار شو، چای بخور.

 سرش را پایین انداخت و گفت: مادر وقتی توی قابلمه را دیدم که آب خالی می جوشه، شرمنده تو شدم. دعا کن بزرگ بشم، کمک حالت باشم یا باعث سربلندی ات باشم.

 سیری در سیره شهدای دفاع مقدی، ج 12 ص 112.

احد داوری
۲۱ تیر ۹۸ ، ۲۳:۵۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

تکیه کلام «شهید اسحاق رنجوری مقدم» در جلسات:

 

«ما با همین ابزار محدود باید کار را انجام دهیم. اگر ابزار باشد، پول باشد و تمام امکانات دیگر هم مهیا باشد، دیگر چه نیازی به من و شما؟ می توان چهار نفر دیگر را هم از بیرون آورد تا کار بسیج را انجام دهند. پس چرا به دنبال نیروهای مخلص و بی ادعا می گردیم؟ هنر ما همین است که با همین امکانات محدود کارهای نامحدود انجام دهیم».

منبع: سیره شهدای دفاع مقدس، ج 17، ص 52

احد داوری
۲۰ تیر ۹۸ ، ۲۳:۴۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

خاطره ای از «شهید غلامرضا شریفی پناه»

 همیشه نگران همسر و بچه هایش بود. مرتب به آنها تلفن می زد و حالشان را می پرسید. یک عکس خانوادگی توی جیب بغلش گذاشته بود و با وجود آن قوت می گرفت. هر چند وقت یکبار، عکس را از جیب بیرون می آورد و با عشق نگاه می کرد. آن وقت حال و هوایش عوض می شد و می گفت: بازدید خانوادگی کردم.

 سیره شهدای دفاع مقدس، ج 12، ص 37.

احد داوری
۱۹ تیر ۹۸ ، ۲۳:۴۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

خاطره ای در باره «شهید حیدر علی عربلو»

 آخرین باری که حیدر می خواست به جبهه اعزام شود، پسر بزرگمان امیر، سه ساله بود. وقتی دید پدرش ساک خود را بسته است، بسیار بی قراری می کرد، ساک پدر را زیر سرش گذاشت و به خواب رفت.

 نیمه های شب بود که با صدای زمزمه مناجات و گریه همسرم از خواب بیدار شدم، وقتی علت گریه او را پرسیدم با چشمانی اشکبار گفت: از خدا کمک می خواهم تا به بچه مان صبر عطا کند تا من بتوانم صبح به جبهه بروم.

دعای او مستجاب شد، چرا که امیر سه ساله با آن بی تابی شب گذشته، با آرامی پدرش را برای همیشه بدرقه کرد، تا این که در عملیات فتح خرمشهر از شلمچه به بهشت پرواز کرد.

  سیره شهدای دفاع مقدس، ج 12 ص 77.

احد داوری
۱۸ تیر ۹۸ ، ۱۴:۴۴ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

خاطره ای از «شهید حاج رضا شکری پور»

انگار نه انگار که از جبهه رسیده. رضا از در که وارد شد، آستین ها را زد بالا و نشست کنار تشت لباس ها.

گفتم: کار شما نیست، کار منه!

حاج رضا خیلی جدی گفت: یعنی می خوای بگی این قدر دست و پا چلفتی ام؟

گفتم: نه بابا! میگم این وظیفه منه!

 زل زد تو چشام: خانوم جان! اسیر که نیاوردم تو خونم! حالا بذار این دو تکه رختو هم ما بشوریم.

  سیره شهدای دفاع مقدس، ج12 ص 85

احد داوری
۱۷ تیر ۹۸ ، ۰۹:۴۲ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

خاطره ای از  «شهید مهدی زین الدین»

 

 بعد از چند روز آقا مهدی تلفن زد و گفت: آماده شوید می خواهیم برویم  مشهد. گفتم: چطور؟ مگر شما کار ندارید؟

 گفت: فعلا عملیات نیست. بچه ها را دارند آموزش می دهند.

 برایم خیلی عجیب بود. همیشه فکر می کردم این ها آن قدر کار دارند  که سفر کردن، خوشگذرانی زیادی برایشان حساب می شود. آنقدر سوال پیچش کردم که حالا چه شده که می خواهیم برویم مسافرت؟

  گفت: مدت ها دنبال فرصت بودم که یک جایی ببرمت. فکر کردم چه جایی بهتر از امام رضا علیه السلام که زیارت هم رفته باشیم.

  با راننده اش، آقای یزدی آمدیم قم و دو خانواده همراه یکدیگر رفتیم مشهد. مشهد خیلی خوش گذشت. رفت و برگشتمان چهار روز طول کشید.

 سیری در سیره شهدای دفاع مقدس، ج12، ص 211

احد داوری
۱۳ تیر ۹۸ ، ۱۲:۳۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

مادر شهید محمود کاوه تعریف می‎کند:

شبی از شب‎های تحصیل، نشسته بود در اتاقش به انجام تکالیف. رفتم برای شام صدایش کنم. گفت: «گیر کرده‎ام در حل ۲ تا مساله ریاضی. معلم، توپ چهل‎تکه جایزه گذاشته برایش. اگر اجازه بدهی، تا این ۲ مساله را حل نکنم شام بی‎شام!» بی‎خیالش شدم تا به درسش برسد. یک ساعت بعد، دوباره رفتم اتاقش. دیدم هنوز مشغول است. صدایش کردم؛ متوجه نشد! گرم کاری می‎شد، چنان دل می‎داد که تا تکانش نمی‎دادی، ملتفت سر و صدای اطرافیان نمی‎شد. دوباره یک ساعت بعد صدایش کردم. افاقه نکرد. نیم ساعت بعد به حاج آقا گفتم: «شما برو صدایش کن بلکه آمد شامش را خورد!» حاجی نرفته برگشت، و دیدم با یک پتو دارد می‎رود اتاق محمود! صبح برای نماز از خواب بلندش کردم؛ «شام که نخوردی! لااقل بگو بدانم مساله‎ها را حل کردی یا نه؟» خندید و گفت: «حل کردم آن هم چه‎جور! برای هر ۲ مساله، از ۳ طریق به جواب رسیدم!» محمود عاشق فوتبال بود. توپ چهل‎تکه هم خیلی دوست داشت! ظهر از مدرسه برگشت خانه. گفتم: «پس جایزه‎ات کو؟» از جواب طفره رفت! تا این‎جا را حالا شما داشته باشید.

۴۰ روز، فوق فوقش ۵۰ روز از شهادت محمود گذشته بود که زنگ خانه به صدا درآمد. حاجی رفت در را باز کرد. عاقله‎مردی پشت در بود؛ «من دبیر ریاضی محمود بودم. کلی هم گشتم تا خانه شما را پیدا کنم». حاجی دعوتش کرد بیاید تو، «نه» آورد؛ و گفت: قصد مزاحمت ندارم! و بعد ادامه داد؛ «من سه سال دبیر ریاضی محمودتان بودم. این را سال آخر فهمیدم که محمود، مسائل ریاضی را خودش حل می‎کرد اما صبح، زودتر می‎آمد کلاس، حل مساله را هر بار به یکی از دانش‎آموزان که عمدتا هم از قشر پایین بودند یاد می‎داد و جایزه هم اغلب به همان دانش‎آموز می‎رسید، چون محمود از چند راه به جواب می‎رسید. من به طریقی سال سومی که دبیر ریاضی محمود بودم متوجه ماجرا شدم. از قبل هم البته برایم بسیار عجیب بود؛ «چرا محمود که همیشه ریاضی را ۲۰ می‎گیرد، هیچ وقت برنده این جوایز نمی‎شود؟!» کشیدمش کنار؛ «امروز از فلانی شنیدم این مساله را تو حل کرده‎ای!» اول بنا کرد طفره رفتن، بعد قبول کرد!

«چرا؟»

جواب داد: «همین فلانی، اولا یک مساله ریاضی را یاد گرفته از چند راه حل کند. این کار بدی است آقا معلم؟ ثانیا جایزه کتانی بود و من خودم کتانی دارم. آیا بهتر نبود این کتانی برسد دست این دوستمان که کتانی‎اش از چند جا پاره شده؟» من آن‎جا فهمیدم چه روح بلندی دارد این محمود شما. خواستم موضوع را با مدیر مدرسه درمیان بگذارم تا از کاوه، سر صف صبحگاه، تقدیر شود. قسمم داد؛ «اگر برای کس دیگری این موضوع را لو بدهید، دیگر این مدرسه نمی‎آیم»

منبع: نشریه پرتو سخن

احد داوری
۱۲ تیر ۹۸ ، ۲۰:۳۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

خاطره ای در باره «شهید حاج محمد طاهری»

 کوچک بودم، حدود چهار ساله یا کمی کمتر. داخل خانه مان سرگرم بازی بودم که زنگ در حیاط به صدا در آمد. د.یدم و در را باز کردم. مردی مهربان با لبخندی بر لب، پشت در ایستاده بود. فورا جلو آمد مرا بغل کرد و بوسید. با تعجب و خیره خیره، قد و قیافه اش را وارسی کردم. خیلی آشنا بود، اما من نشناختمش. گویا خودش هم فهمیده بود که نگاه من، نگاه استفهام آمیزی است . لذا لبخندی زد و پرسید: مادرت خانه است؟

 گفتم: بله

 گفت: بگو بیاد دم در

 فورا رفتم به مادرم گفتم: یک مردی کارتون داره

 گفت: کیه؟

 گفتم: لباس سپاهی داره، فکر کنم از تعاونی سپاهه

 مادرم آمد دم درب حیاط، تا چشمش به آن آقا افتاد هر دو زدند زیر خنده. من مات و مبهوت مانده بودم که چه حکایتی است و این خنده برای چیست که آن آقا رو به مادرم کرد و گفت: حالا دیگه پسرمون هم ما را نمی شناسه.

  سیره شهدای دفاع مقدس، ج12 ص 159.

احد داوری
۱۰ تیر ۹۸ ، ۲۳:۰۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

یه ظهر تابستانی از روی بیکاری سر کوچه نشستم. هوا خیلی گرم بود دیدم فایده نداره، برم خونه و زیر باد پنکه بمونم بهتره. همین که خواستم برم، دیدم از ابتدای سمت خیابان ... ابراهیم داره میاد... همین که نزدیک شد، دیدم پابرهنه است، توی این هوای داغ همین طور پایش می سوخت پایش را سریع از روی زمین بر می داشت... حدس زدم مسجد بوده و کفش هایش را بردند.

 

وقتی رسید سلام کردم و دست دادیم، سریع اومد توی سایه، اشاره به پاهاش کردم و گفتم: پس کفشات کو، تو این هوای داغ چرا پابرهنه شدی؟ وایستا الان برات دمپایی میارم، نکنه کفشات رو تو مسجد بردن؟ گفت: خودم اونها را دادم. با تعجب گفتم: به کی؟ .. از بس سوال پیچش کردم مجبور شد بگه ...

 

گفت: یه پیرمرد جلوی مسجد گدایی می کرد، خیلی وضع مالیش بد بود. پیرمرد به کف کفش هایش اشاره کرد که از بین رفته بود و چیزی برای پوشیدن نداشت. می گفت پام توی این گرما می سوزه، من هم پول همراهم نبود کفش هام رو دادم بهش. تا من خواستم برایش دمپایی بیاورم خداحافظی کرد و رفت.

 

منبع: سلام بر ابراهیم 2، صفحه 225 و 226

احد داوری
۰۹ تیر ۹۸ ، ۲۳:۰۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

شهید ابراهیم هادی

اوایل انقلاب بود، ابراهیم در کیمته مشغول فعالیت بود، حیطه فعالیت کیمته ها بسیار گسترده بود، مردم در بیشتر  مشکلات به کمیته ها مراجعه می کردند. من به کمیته ای که ابراهیم در آنجا مشغول بود رفتم، چند اتاق کنار هم بود. در هر اتاق یک میز قرار داشت و یکی از نیروهای کمیته پشت میز جوابگوی مردم بود. وارد اتاق ابراهیم شدم، برخلاف دیگر اتاق ها میز کار پشت سرش بود و صندلی جلوی میز قرار داشت! صندلی مراجعین هم جلوی صندلی ابراهیم بود. پرسیدم اینجا چرا فرق داره؟ گفت: پشت میز که نشستم احساس غرور بهم دست داد، گفتم اینطوری از مردم دور میشم، برا همین صندلی خودم را آوردم این طرف تا به مردم نزدیک تر باشم.

 

 منبع: سلام بر ابراهیم2 ، ص 230

احد داوری
۰۲ تیر ۹۸ ، ۲۲:۵۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

http://farsi.khamenei.ir/ndata/news/29702/C/13940223_12529702.jpg

دکتر موسی نجفی استاد برجسته تاریخ و اندیشه سیاسی در کانال تلگرام خود نوشت: روز یکشنبه ۲۴ دیماه توفیق شد تا به اتفاق یکی از دوستان خوبم، خدمت آقای عزیزمان رهبر بزرگوار انقلاب اسلامی رسیدیم و دقایقی بی دغدغه و در فضایی صمیمی و آرام با ایشان سخن گفتیم ؛ ...

 
از نکات جالب این جلسه به روز بودن ایشان در زمینه فرهنگ و مطالعه کتاب است ؛ در این مورد  البته این بار نیز  مثل دفعه قبل ، جلوی  ایشان کم آوردم ! چرا که ایشان  کتابی را مطالعه کرده بودند که راجع به سقوط امپراطوری عثمانی بود و سوال کردند شما کتاب "صلحی که همه صلح ها را بر باد داد" را خوانده اید ؟ جواب ما  منفی بود! چون از چاپ کتاب زمان اندکی  نگذشته و به اصطلاح تازه از تنور در آمده. در مورد کتاب کمی صحبت نمودند ( کتاب صلحی که همه صلح ها را بر باد داد نوشته دیوید فرامکین ، انتشارات ماهی ، زمان انتشار پاییز ۱۳۹۶ ) اینکه گفتم مثل دفعه قبل ، چون در یکی از دیدارهای قبل که خدمت شان رسیدم به من گفتند که فلان کتاب را که بهاییان نوشته اند شما خوانده اید ؟ گفتم خیر ! با تعجب گفتند چرا ؟ با پررویی و حاضر جوابی گفتم: معلوم است چون حضرتعالی رهبر کشور هستید و بیشتر این کتب مجانی خدمت تان ارسال می شود! لذا طبیعی است که شما از آخرین وضعیت بازار نشر با خبر باشید!! ( توجیهی برای تنبلی خودم!! ) با لبخند فرمودند: اشکالی ندارد ! من از این کتاب دو نسخه  دارم و یک نسخه اش را به شما میدهم ؛ و البته چند روز بعد کتاب وعده داده شده به دستم رسید.
 
 خدا را شکر که رهبری داریم که زودتر از همه در جریان نوسانات و کوران  کتاب و نشر و فکر قرار دارند. این نکته را هم بگویم  من از تاکید ایشان بر خواندن کتاب اخیر ( یعنی صلحی که همه صلح ها را بر باد داد ) حدس قریب به یقین زدم که بینش سیاسی ایشان باید تا حدود زیادی متاثر از مطالعه زیاد و بالطبع بصیرت تاریخی شان باشد. ( والله اعلم ) 
 
اما دو تاسف! اول اینکه کاش این خیل عظیم ولایت مدار و دوستداران آقا به اقتدای از ایشان اهل مطالعه و آن هم فهم و درک تاریخی بشوند! بخصوص کسانی که به تفسیر و بسط بیانات معظم له در تریبون های اجتماعی و سیاسی می پردازند ، لااقل کمی به افق فکری و ظرائف گفتار آقا نزدیک شوند.  و اما تاسف دوم اینکه از کاهلی و طمع خودم بگویم که موقع خروج از بیت در دل گفتم : کاش ایشان مثل دفعه قبل از این کتاب "صلحی که همه صلح ها را بر باد داد" هم دو نسخه داشته باشند!
 
احد داوری
۲۷ دی ۹۶ ، ۱۰:۱۱ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰ نظر